• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

فن فیکشن فن فیکشن Se habla de Bruno | محیا دشتی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ~Deku
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 34
  • بازدیدها 865
  • برچسب‌ها
    encanto افسون
  • کاربران تگ شده هیچ

~Deku

کاربر فعال عکس
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
8/10/18
ارسالی‌ها
2,090
پسندها
21,679
امتیازها
46,373
مدال‌ها
21
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
- تینا!
فلیشا به محض شناسایی نیمکتی که قبل‌تر روش نشسته بود، به تنها دوستش پناه برد و با نفس نفس روی نیمکت نشست.
- تینا... من... اونو...
- من از اینجا دید کافی داشتم فل. چرا الکی خودتو تو دردسر می‌ندازی؟
فلیشا خنده بلندی سر داد و نفس راحتی کشید.
- تینا، این ممکنه آخرین مکالمه‌مون اینجا باشه، من دارم یه آرزوی دیرینه‌م می‌رسم.
- فل... تو مطمئنی؟
- شک نکن. من واسه زندگیم کلی آرزو دارم.
ولنتینا از قبل آگاه بود که فلیشا نمی‌خواست توی این مدرسه باشد. با این که امیدوار بود هیچ‌وقت این روز نرسه ، اون به‌قدری فلیشا رو دوست داشت که درک می‌کرد فل حتی با داشتن همچین دوستی عمیقی، هنوز هم داشت تو این مدرسه عذاب می‌کشید.
ولنتینا آهی کشید و با ناراحتی به دوستش نگاه کرد.
- حتی با این که سال آخره بازم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ~Deku
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Gone

~Deku

کاربر فعال عکس
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
8/10/18
ارسالی‌ها
2,090
پسندها
21,679
امتیازها
46,373
مدال‌ها
21
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
- آقای مادریگا...-
- رنو هستم.
- آه، بله جناب رنو. این سومین باره که خواهرزاده شما دعوا راه انداخته و این دفعه به هیچ‌وجه تعهدی نمی‌پذیریم.
فلیشا نتونست جلوی پوزخندش رو بگیره، قیافه داییش دیدنی بود.
- مادریگال اگر اخراج نشه، شکایت خانواده کروز به بیرون محیط مدرسه کشیده میشه. آقای رنو، در اون صورت خودتون باید پاسخگوی دادگاه باشید و خود این هم ممکنه ما رو مجبور به اخراجش کنه، پس بهتره که همین جا تمومش کنیم.
- اون قراره یه قاضی بشه، تجربه حضوری توی دادگاه براش بد نیست.
با شنیدن کلمه قاضی، فلیشا یه دفعه منفجر شد:
- من نمی‌خوام قاضی بشم! من نه می‌خوام مجبور بشم به اون پسر پولدار باج بدم، نه می‌خوام برگردم تو این مدرسه که همه به چشم به مجرم نگاهم کنن.
فلیشا بلافاصله از دفتر بیرون دوید و پشت در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ~Deku
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Gone

~Deku

کاربر فعال عکس
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
8/10/18
ارسالی‌ها
2,090
پسندها
21,679
امتیازها
46,373
مدال‌ها
21
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
دختر بیست ساله ای که دیپلمش رو بیخیال شده بود، با تعجب چشماش رو توی محوطه خالی شهر چرخوند. محوطه مسکونی ای که انتظار داشت حداقل چند نفری توش رفت و آمد کنن، و حتی بازار همیشه شلوغ کوکورا، بطرز عجیبی عاری از رفت و آمد بودن.
«متروکه هم نشده، همه چیز تازه بنظر میاد.»
پس مردم کجا بودن؟
فلیشا چمدون‌هاش رو زمین گذاشت و کیف گیتار رو از روی دوشش جدا کرد. معلوم نبود مردم کجا بودن، ولی امیدوار بود یه جوری صداش شنیده بشه. حداقل دلورس که می‌تونست بشنوه نه؟ فلیشا با این فکر، گیتارش رو از کیفش بیرون آورد و تو دستاش گرفت.
«یادش به خیر... تنها چیزی که دایی باهاش منو به درس خوندن تشویق می‌کرد یادگیری همین گیتار بود.»
به همین زودی دلتنگ داییش شده بود؛ یه زمانی تصورش هم براش مسخره بنظر می‌رسید.
«خب، نفس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ~Deku
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Gone

~Deku

کاربر فعال عکس
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
8/10/18
ارسالی‌ها
2,090
پسندها
21,679
امتیازها
46,373
مدال‌ها
21
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
فصل سوم
زمانی که تمام مردم کوکورا دست به دست هم، همراه با خانواده مادریگال مشغول بازسازی عمارت شدن و در عرض یک روز اونجا درست مثل اولش شد، میرابل تصمیم گرفت یه بار دیگه معجزه نداشته‌ش رو امتحان کند.
نگاه‌های همه درحالی که میرابل داشت با دستگیره تو دستش، سمت در قدم بر می‌داشت، اونو تشویق می‌کردن. اضطراب میرایل با هر قدم، داشت جای خودش رو با حس غرور عوض می‌کرد. اولین باری بود که همه توجهات، از جهت مثبتی سمنش معطوف شده بود؛ سمت میرابلی که همیشه معمولی‌ترین و بی‌هویت‌ترین عضو خانواده به شمار می‌رفت.
به محض این که میرابل، دستگیره رو گذاشت، تصویری روی در شروع کرد به شکل گرفتن. مادربزرگ و بچه‌هاش و بچه‌هاشون، تصویر همه اعضای خانواده، دونه به دونه به رنگ طالایی داشتن روی در حک می‌شدن...تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ~Deku
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Gone

~Deku

کاربر فعال عکس
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
8/10/18
ارسالی‌ها
2,090
پسندها
21,679
امتیازها
46,373
مدال‌ها
21
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
جولیتا با لحنی شگفت‌زده، سرش رو بالا آورد و تصدیق کرد:
- درسته، چرا زودتر دقت نکرده بودیم؟ جای فلیشا خالی بود.
برونو سرش رو تکون داد و چیزی نگفت.
- الآن معنی این اخمت چیه؟
پپا دست‌به‌سینه، برونو رو از فکر بیرون آورد و جواب شنید:
- هنوز تعطیلات تابستونی شروع نشده. مگر از جنازه والتر رد بشیم تا بذاره فلیـ...
پپا قبل از این که برونو بتونه حرفش رو تموم کنه، دستش رو روی دهن اون گذاشت و گفت:
- یکی داره میاد.
همه ساکت شدن و گوشاشون رو تیز کردن. متوجه شدن که از یه مسافتی صدای گیتار به گوش می‌رسه. کامیلو لبخندی شیطنت‌آمیز زد و گفت:
- این همون آهنگیه که پادره ساخته بود و به فل‌فل یادش داد. کس دیگه‌ای که بلد نیستش، هست؟
پپا غر زد:
- بجز فلیشا هیچ‌کدومتون همت نکردین انگلیسی یاد بگیرین، سر همچین زبون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ~Deku
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Gone

~Deku

کاربر فعال عکس
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
8/10/18
ارسالی‌ها
2,090
پسندها
21,679
امتیازها
46,373
مدال‌ها
21
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
آلما سرش رو تکون داد و درحالی که کامیلو داشت دور می‌شد، برونو آهی کشید و روی زمین نشست. احساس کرد که ذهنش برای چیزی که قرار بود بگه، آماده نیست.اصلاً چی می‌تونست بگه؟ خودش هم واقعاً نمی‌دونست دختری که برادرزاده‌ش بزرگش کرده بود، چه جایگاهی می‌تونست براش قائل بشه. یه پدر؟ خیلی دور از تصور بنظر می‌رسید.
- هرمانو.
برونو سرش رو بالا گرفت و با جولیتا چشم‌توچشم شد.
- همه چیز درست می‌شه، به مرور زمان.
- بعد شونزده سال، دیگه چیزی هم برای درست شدن مونده؟
جولیتا لبخندی زد و با دستش به میرابل اشاره کرد:
- این دختر رو می‌بینی؟ تقریباً هر چیزی که فکر می‌کردم غیرممکنه رو ممکن کرده. رابطه‌ش با خواهراش رو از بی‌توجهی به اهمیت دادن تبدیل کرد، یه ازدواج تضمین‌شده رو به‌هم زد، معجزه رو نابود کرد، و حتی تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ~Deku
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Gone

~Deku

کاربر فعال عکس
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
8/10/18
ارسالی‌ها
2,090
پسندها
21,679
امتیازها
46,373
مدال‌ها
21
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
*شونزده سال قبل*
روز خاکسپاری ای در کار نبود. ولریا فقط توی تابوتی شیشه‌ای، توی نقطه مرموزی از عمارت، میون گل‌ها خوابیده بود. از اون روز به بعد ورود به اون بخش از باغ، برای بچه‌ها ممنوع شد. ولی اون دعوای سرنوشت‌ساز که فقط فلیشا شاهدش بود، همون‌جا شکل گرفت.
- تو می‌تونستی پیشگوییش کنی. می‌تونستی سرنوشتش رو بهمون بگی!
والتر برونو رو از یقه گرفت و به دیوار چسبوند.
- اگه زودتر می‌فهمیدیم... اگه می‌تونستیم نجاتش بدیم چی؟
این که برونو هیچ حرفی نمی‌زد، این که حتی تو چشم‌هاش هم نگاه نمی‌کرد، داشت خشم والتر رو حتی بیشتر می‌کرد.
- تو... آره، تو هیچ‌وقت لیاقت خواهرم رو نداشتی.
دست‌های برونو مشت شدن؛ والتر تقریباً داشت موفق می‌شد اون رو به حرف بیاره.
- چطور باهاش ازدواج کردی وقتی حتی نمی‌خواستی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ~Deku
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Gone

~Deku

کاربر فعال عکس
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
8/10/18
ارسالی‌ها
2,090
پسندها
21,679
امتیازها
46,373
مدال‌ها
21
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
فصل چهارم
برونو دخترش رو تا یه حدی می‌شناخت، بهرحال از همون سوراخ سمبه های عمارت هم حواسش به خانواده بود و خیلی چیزا رو می‌شنید. فلیشا یه بچه واقعاً سرزنده بود، نه از سر ندونستن و خوش خیالی، بلکه از بی‌خیالیش.
اون یه هنرمند با استعداد هم حساب می‌شد. با این که تو خیلی کارها، مثل آشپزی و ساخت هرگونه صنایع دستی، چه با چوب و سنگ، چه با نخ و پارچه، به شدت افتضاح عمل می‌کرد، اما به استعدادش که می‌رسید از همه ماهرتر می‌شد. نواختن، خوندن، رقصیدن. هرچیزی که به موسیقی ربط نداشت رو هم اون می‌تونست ربط بده، انگار که یه‌جور آهنربای ضرب‌آهنگ بود.
و حالا اون بچه، اصلاً نمی‌شناختش.
فلیشایی که کنار کامیلو و پپا ایستاده بود، با گیجی به برونو نگاه می‌کرد.
- تی‌یا، این مرد کیه؟
پپا کمی شوکه شد، اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ~Deku
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Gone

~Deku

کاربر فعال عکس
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
8/10/18
ارسالی‌ها
2,090
پسندها
21,679
امتیازها
46,373
مدال‌ها
21
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
پپا دست به سینه، با اخمی که کمی نگرانی نشون می‌داد اینو گفت. برونو هم سرش رو تکون داد و‌ متفکر به زمین خیره موند.
- فلیشا نمی‌تونه منو به‌عنوان پدرش دوست داشته باشه... می‌دونم این دروغ دووم نمیاره و ممکنه فلیشا رو هم بدبین کنه...
برونو سرش رو بالا آورد و به چشم‌های پپا و آلما نگاه کرد.
- ولی نمی‌خوام اشتباهم رو دوباره تکرار کنم. این‌بار دیگه فرصتی رو از دست نمی‌دم، هرچقدرم ریسکی باشه.
جولیتا لبخندی زد و سرش رو با اطمینان تکون داد:
- تا وقتی نیت خوبی داشته باشی، دروغ‌هات نگران‌کننده نیستن. فلیشا بابت هرچیزی هم ناراحت بشه، بعید می‌دونم بابت این یکی بشه.
آلما هم سرش رو تکون داد:
- درسته، اون دختر خیلی با درک و فهمه.
برونو مخالفتی نکرد، هرچند تو ذهنش به این فکر می‌کرد که آخرین بار نیت خوبش،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ~Deku
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Gone

~Deku

کاربر فعال عکس
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
8/10/18
ارسالی‌ها
2,090
پسندها
21,679
امتیازها
46,373
مدال‌ها
21
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
***
- من از مدرسه اخراج شدم.
هیچ کس بعد این حرفش، مستقیم با خود فلیشا حرف نزد، همشون شروع به پچ پچ کردن. آرزو کرد ای کاش مثل دلورس می‌تونست همه چیز رو بشنوه. در همون حین، در سر دیگه میز شام که مقابل فلیشا بود، مجبور بود که با نگاه سنگین مادربزرگش روبرو بشه. ابروهای آلما درهم رفت و دستی که باهاش چنگال رو گرفته بود، محکم روی میز فشرده شد. ولی با این حال، میرابل دستش رو روی شونه آلما گذاشت و گفت:
- آبوالا، فل واقعاً رشته‌ش رو دوست نداشت.
آلما نفس عصبی ای بیرون داد و شقیقه‌هاش رو با دست آزادش ماساژ داد.
فلیشا نگاهی به دور تا دور میز انداخت تا واکنش دیگران رو ببینه. درواقع عمه جولیتا تنها کسی بود که تعجب نکرده بود. و اون غریبه، کیانو، نگاهش کاملاً متفاوت بنظر می‌اومد، با چشم‌هایی براق بهش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ~Deku
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Gone

موضوعات مشابه

عقب
بالا