- تاریخ ثبتنام
- 12/1/24
- ارسالیها
- 192
- پسندها
- 1,045
- امتیازها
- 6,533
- مدالها
- 7
سطح
8
- نویسنده موضوع
- #61
شاهین لقمهی جویده شدهاش را قورت داد، از انگشتانش حلقهای ساخته به دورِ بدنهی شیشهای و سردِ لیوانی که درونش از آب آناناس پُر شده بود، لیوان را از روی میز برداشت. همزمان که لیوان را به لبانِ باریکش نزدیک میکرد، بیربط به پرسشِ خاتون پاسخ داد:
- نیازی به صبحونه بردن براش نیست خاتون، فکر کنم یکم گرسنگی کشیدن عقلش رو سرجاش میاره!
برق از سرِ خاتون پرید که ابروانش را سوی پیشانیِ کوتاهش پرواز داد. چشمانِ مشکیاش درشت شدند و باریکه فاصلهای هم افتاده میانِ لبانش، منطقی ندید این دستورِ شاهین را و فکر کرد که حتما دستش انداخته بود. قدمی با صندلهای چوبیاش رو به جلو و به سمتِ او برداشته، مخاطب قرارش داد:
- دختره از دیروز به یه قطره آب هم لب نزده شاهین، اینجوری از پا میافته. تو چرا...
پیش از...
- نیازی به صبحونه بردن براش نیست خاتون، فکر کنم یکم گرسنگی کشیدن عقلش رو سرجاش میاره!
برق از سرِ خاتون پرید که ابروانش را سوی پیشانیِ کوتاهش پرواز داد. چشمانِ مشکیاش درشت شدند و باریکه فاصلهای هم افتاده میانِ لبانش، منطقی ندید این دستورِ شاهین را و فکر کرد که حتما دستش انداخته بود. قدمی با صندلهای چوبیاش رو به جلو و به سمتِ او برداشته، مخاطب قرارش داد:
- دختره از دیروز به یه قطره آب هم لب نزده شاهین، اینجوری از پا میافته. تو چرا...
پیش از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.