- تاریخ ثبتنام
- 28/8/18
- ارسالیها
- 10,080
- پسندها
- 42,088
- امتیازها
- 96,873
- مدالها
- 43
سطح
41
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #11
ماهان با دقت نگاهش کرد و اما چیزی نگفت. از زمانی که بیماری هاوار تشخیص داده شده بود، یاد گرفته بود که فشار آوردن یا نصیحت کردن هیچ فایدهای ندارد. بهترین کاری که میتوانست بکند، این بود که اینجا باشد، بیآنکه بترسد، بیآنکه او را ترک کند.
چند دقیقه در سکوت گذشت. هاوار نان تستش را لمس کرد؛ اما چیزی نخورد. ذهنش سنگین بود. یک جور خستگی در عمق وجودش بود که هیچ استراحتی درمانش نمیکرد.
ماهان ناگهان لبخند زد و گفت:
- یادته بچهتر که بودیم، تو همیشه بهم میگفتی که شبا از زیر تختم یه دست میاد بیرون؟
هاوار گوشهی لبش کمی تکان خورد.
- آره. تو همیشه میخندیدی.
- خب، چون میدونستم که اون دست واقعاً وجود نداره.
قاشقش را در لیوان قهوه چرخاند و آرام ادامه داد:
- ولی الآن… میدونم که وقتی...
چند دقیقه در سکوت گذشت. هاوار نان تستش را لمس کرد؛ اما چیزی نخورد. ذهنش سنگین بود. یک جور خستگی در عمق وجودش بود که هیچ استراحتی درمانش نمیکرد.
ماهان ناگهان لبخند زد و گفت:
- یادته بچهتر که بودیم، تو همیشه بهم میگفتی که شبا از زیر تختم یه دست میاد بیرون؟
هاوار گوشهی لبش کمی تکان خورد.
- آره. تو همیشه میخندیدی.
- خب، چون میدونستم که اون دست واقعاً وجود نداره.
قاشقش را در لیوان قهوه چرخاند و آرام ادامه داد:
- ولی الآن… میدونم که وقتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.