• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه وهم سفید | دیاناس کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Kalŏn
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 13
  • بازدیدها 174
  • کاربران تگ شده هیچ

Kalŏn

سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,080
پسندها
42,088
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #11
ماهان با دقت نگاهش کرد و اما چیزی نگفت. از زمانی که بیماری هاوار تشخیص داده شده بود، یاد گرفته بود که فشار آوردن یا نصیحت کردن هیچ فایده‌ای ندارد. بهترین کاری که می‌توانست بکند، این بود که اینجا باشد، بی‌آنکه بترسد، بی‌آنکه او را ترک کند.
چند دقیقه در سکوت گذشت. هاوار نان تستش را لمس کرد؛ اما چیزی نخورد. ذهنش سنگین بود. یک جور خستگی در عمق وجودش بود که هیچ استراحتی درمانش نمی‌کرد.
ماهان ناگهان لبخند زد و گفت:
- یادته بچه‌تر که بودیم، تو همیشه بهم می‌گفتی که شبا از زیر تختم یه دست میاد بیرون؟
هاوار گوشه‌ی لبش کمی تکان خورد.
- آره. تو همیشه می‌خندیدی.
- خب، چون می‌دونستم که اون دست واقعاً وجود نداره.
قاشقش را در لیوان قهوه چرخاند و آرام ادامه داد:
- ولی الآن… می‌دونم که وقتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,080
پسندها
42,088
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #12
هاوار کمی به جلو خم شد. انگشتانش روی لبه‌ی میز ضرب گرفتند؛ یک ریتم نامنظم و عصبی.
- تو چی فکر می‌کنی ماهان؟ فکر می‌کنی نمی‌دونم خانواده‌م چی می‌خوان؟
چشمانش برق خاصی داشت. هم عصبانیت، هم یک جور ناامیدی فروخورده. ادامه داد:
- فکر می‌کنی نمی‌دونم که اونا فقط می‌خوان از دستم خلاص شن؟ که این به قول خودشون،«مشکل» رو از توی زندگی‌شون پاک کنن؟
ماهان دست‌هایش را در هم قلاب کرد و آرام گفت:
- من خانواده‌ت نیستم!
هاوار سکوت کرد. ماهان اما نگاهش را از او برنداشت.
- من کسی نیستم که ازت خجالت بکشه یا بخواد پنهونت کنه. هاوار، به خدا اگه می‌تونستم این لعنتی رو ازت بگیرم و خودم تحملش کنم، می‌کردم؛ ولی نمی‌تونم. تنها کاری که از دستم برمیاد اینه که کمکت کنم جایی باشی که حال بهتری داشته باشی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,080
پسندها
42,088
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #13
***
بعد از آن مکالمه‌ی سنگین، دوباره روی تختش افتاده بود. ذهنش میان افکار درهم‌ریخته‌ای که مثل خرده‌شیشه‌های شکسته در سرش جابه‌جا می‌شدند، سرگردان بود. چشمانش به سقف دوخته شده بود؛ اما چیزی نمی‌دید. فقط خطوطی که انگار در هم پیچیده شده بودند، شبیه به افکارش.
- برو بیمارستان.
ماهان این را با صدایی پر از ملایمت گفته بود؛ اما در ذهن هاوار، این جمله با پژواکی سنگین تکرار می‌شد.
- فقط یه مدت کوتاه.
اما هاوار می‌دانست که هیچ‌چیز کوتاه نیست. اگر برود، مثل یک زندانی در بین دیوارهای سفید و بوی ضدعفونی‌کننده‌ی تند، محو خواهد شد. اگر برود، دیگر او یک بیمار خواهد بود، نه هاوار. نه کسی که هنوز امید داشت شاید روزی بتواند خودش را از این چاه بیرون بکشد.
چشمانش بسته شد؛ اما خواب، مثل همیشه،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,080
پسندها
42,088
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #14
ماهان با دیدنش لبخند زد.
- بالاخره بیدار شدی؟
هاوار روی یکی از صندلی‌ها نشست. دستش را روی شقیقه‌اش کشید.
- خواب... سنگینی بود.
ماهان نگاهش کرد؛ اما چیزی نگفت. عادت داشت خواب‌های هاوار همیشه این‌طور باشند. فقط با لحنی عادی گفت:
- خوبه که حداقل یه چرت زدی. باید یه چیزی بخوری.
ظرفی از برنج و خورشت جلویش گذاشت. بوی آشنا، بوی خانه‌هایی که دیگر برایش خانه نبودند، به مذاقش خوش نشست.
هاوار کمی از غذا خورد، آرام و بی‌میل. ماهان اصراری بر بیشتر خوردن غذا نکرد.
بعد از چند دقیقه، سکوت میانشان دوباره پر شد. ماهان قاشقش را روی بشقاب گذاشت و به او نگاه کرد.
- فکر کردی؟
هاوار می‌دانست منظورش چیست. می‌دانست که نمی‌تواند این مکالمه را به تعویق بیندازد. چنگالش را روی میز گذاشت و نگاهش را از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 9)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا