- تاریخ ثبتنام
- 28/8/18
- ارسالیها
- 10,043
- پسندها
- 38,799
- امتیازها
- 96,873
- مدالها
- 43
سطح
41
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #21
لحنش شکست و ادامه داد:
- خیلی خستهست. دیشب تا صبح بیدار بود. یه لحظه فکر کردم دیگه نمیخواد به زندگی ادامه بده.
آنسوی خط سکوتی کوتاه بود. سپس صدای آرام و محکم کوهیار آمد:
- میفهمم. کار درستی کردی که پیشش موندی. الان شاید فقط حضور تو براش معنا داشته باشه. بقیهش رو بذار برای وقتی که رسیدم.
و ماهان آرام به حرف آمد:
- ممنونم واقعاً.
- نگران نباش. عصر میبینمتون. فقط سعی کن تا اون موقع، آرومش نگه داری. حتی اگه چیزی گفت که منطقی نبود، مخالفت نکن. فقط گوش بده.
تماس که قطع شد، ماهان لحظهای همانطور در سکوت ایستاد. موبایل هنوز در دستش بود. از پنجرهی باریک راهپله، نوری خاکستری روی دیوار افتاده بود. انگار همه چیز در هوا معلق بود؛ حتی امید. دوباره نفس عمیقی کشید و به آرامی به...
- خیلی خستهست. دیشب تا صبح بیدار بود. یه لحظه فکر کردم دیگه نمیخواد به زندگی ادامه بده.
آنسوی خط سکوتی کوتاه بود. سپس صدای آرام و محکم کوهیار آمد:
- میفهمم. کار درستی کردی که پیشش موندی. الان شاید فقط حضور تو براش معنا داشته باشه. بقیهش رو بذار برای وقتی که رسیدم.
و ماهان آرام به حرف آمد:
- ممنونم واقعاً.
- نگران نباش. عصر میبینمتون. فقط سعی کن تا اون موقع، آرومش نگه داری. حتی اگه چیزی گفت که منطقی نبود، مخالفت نکن. فقط گوش بده.
تماس که قطع شد، ماهان لحظهای همانطور در سکوت ایستاد. موبایل هنوز در دستش بود. از پنجرهی باریک راهپله، نوری خاکستری روی دیوار افتاده بود. انگار همه چیز در هوا معلق بود؛ حتی امید. دوباره نفس عمیقی کشید و به آرامی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش