• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه وهم سفید | دیاناس کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Kalŏn
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 25
  • بازدیدها 898
  • کاربران تگ شده هیچ

Kalŏn

سرپرست ادبیات + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,043
پسندها
38,799
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #21
لحنش شکست و ادامه داد:
- خیلی خسته‌ست. دیشب تا صبح بیدار بود. یه لحظه فکر کردم دیگه نمی‌خواد به زندگی ادامه بده‌.
آن‌سوی خط سکوتی کوتاه بود. سپس صدای آرام و محکم کوهیار آمد:
- می‌فهمم. کار درستی کردی که پیشش موندی. الان شاید فقط حضور تو براش معنا داشته باشه. بقیه‌ش رو بذار برای وقتی که رسیدم.
و ماهان آرام به حرف آمد:
- ممنونم واقعاً.
- نگران نباش. عصر می‌بینمتون. فقط سعی کن تا اون موقع، آرومش نگه داری. حتی اگه چیزی گفت که منطقی نبود، مخالفت نکن. فقط گوش بده.
تماس که قطع شد، ماهان لحظه‌ای همان‌طور در سکوت ایستاد. موبایل هنوز در دستش بود. از پنجره‌ی باریک راه‌پله، نوری خاکستری روی دیوار افتاده بود. انگار همه چیز در هوا معلق بود؛ حتی امید. دوباره نفس عمیقی کشید و به آرامی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

سرپرست ادبیات + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,043
پسندها
38,799
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #22
ساعت نزدیک پنج عصر بود که زنگ در به صدا درآمد. ماهان که از صبح در رفت‌وآمد میان آشپزخانه و اتاق هاوار بود، لحظه‌ای مکث کرد. نه از غافلگیری، بلکه از اضطرابی خاموش که از صبح تا آن لحظه در سینه‌اش انباشته شده بود.
هاوار روی مبل نشسته بود، با چشمانی که از بی‌خوابی هنوز هم رنگ خون داشتند. وقتی باز هم زنگ زده شد، سرش را بالا آورد و گفت:
- دوستته!
و جمله‌اش خبری فاحش را به زبان آورد. صدایش آرام بود؛ اما لبریز از تردید.
ماهان با نرمی گفت:
- آره، کوهیاره.
هاوار چیزی نگفت. فقط چشم از در برنداشت. ماهان رفت و در را باز کرد. کوهیار همان‌طور که قول داده بود، با ظاهری ساده‌ آمده بود. نه کیف پزشکی، نه روپوش و نه حتی دفترچه‌ یادداشت دوست‌داشتنی‌اش. فقط شلوار مشکی، پیراهن خاکی‌رنگ و لبخند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

سرپرست ادبیات + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,043
پسندها
38,799
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #23
کوهیار با لحن بی‌تفاوتی بحث را ادامه داد:
- می‌فهمم. گاهی ذهن آدم اون‌قدر شلوغ می‌شه که نوشتن واسش مثل فریاد زدن وسط طوفانه!
هاوار نگریستش. نگاهی که انگار برای اولین بار، در پشت آن دود سرد ذهنش چیزی واقعی می‌دید.
- تو هم طوفان دیدی؟
کوهیار لبخند زد؛ اما لبخندی صادقانه.
- من فقط سعی کردم صدای باد رو بفهمم.
چند ثانیه بعد، هاوار آهسته گفت:
- گاهی فکر می‌کنم صداهایی که می‌شنوم، همین باده. فقط... کسی نمی‌فهمه از کجا می‌وزه.
ماهان از آشپزخانه بیرون آمد. دو لیوان چای در دست داشت. نگاه کوتاهی بین ماهان و کوهیار رد و بدل شد و ماهان فهمید که فضا هنوز هم سنگین است.
چای خوردنشان در سکوت بود. کوهیار طوری رفتار می‌کرد که انگار فقط یک مهمان ساده است؛ اما هر حرکتش حساب‌شده بود. نگاه‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

سرپرست ادبیات + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,043
پسندها
38,799
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #24
ماهان به سختی آب دهانش را قورت داد. دستان عرق‌کرده‌اش را مشت کرد. کوهیار اما هنوز آرام بود. همچون کسی که از قبل همه‌ی این طوفان را دیده باشد.
- می‌فهمم. اگه اجازه بدی من شاید بتونم کاری کنم که اون صداها یه کم آروم‌تر بشن. کم‌کم؛ اما لازمه یه همکاری کوچیک ازت بگیرم.
هاوار نگاهش کرد، با چشمانی که هم خسته بودند و هم بی‌اعتماد.
- تو هم می‌خوای منو بفرستی بیمارستان؟ مثل بقیه؟
مظلومیت لحن و جمله‌اش، قلب ماهان را به درد آورد. کوهیار به آرامی حرفش را بر زبان جاری کرد:
- نه. من فقط می‌خوام بدونی که هیچ‌کدوم از اون صداها حق ندارن بهت بگن که چی تموم شده یا چی شروع شده. چون هنوز اینجا نشستی. داری حرف می‌زنی. داری چای می‌خوری. این یعنی هنوز تو قوی‌تر از اونایی!
چشمان هاوار برای لحظه‌ای خیس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

سرپرست ادبیات + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,043
پسندها
38,799
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #25
ماهان و کوهیار چند قدم از ساختمان دور شدند. هوا سرد بود و سوز گرفته بود. کوهیار دست‌هایش را در جیبش فرو برد و چند لحظه‌ای را در سکوت راه رفتند. کوهیار انگار به ونبال حرف درست بود و ماهان غرق ذهنِ درگیرش.
بالأخره ماهان طاقت نیاورد.
- چی فکر می‌کنی؟ وضعیتش چطوره؟
کوهیار لحظه‌ای به ساختمان پشت سرشان نگاه کرد. پنجره‌ی خانه‌ی هاوار نیمه‌روشن بود. نور زرد و ضعیفی از پشت پرده‌‌ی خانه‌اش به چشم می‌خورد.
- واقعیتش... .
نفسش را بیرون داد.
- همون‌طوری که گفتی ذهنش خیلی خسته‌ست. مدت زیادیه که تنها بوده و همین باعث شده صداها تو ذهنش قوی‌تر بشن. مغزش از دنیای بیرون فاصله گرفته. در حال حاضر... مرز بین واقعیت و خیال براش تقریباً یکیه.
ماهان ایستاد و با نگرانی پرسید:
- ممکنه خطرناک بشه؟ برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

سرپرست ادبیات + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,043
پسندها
38,799
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #26
ماهان که با دقت گوش می‌داد، پرسید:
- چه روشی؟
کوهیار دستش را داخل جیب شلوارش گذاشت و به حرف آمد.
- اول، باید اعتمادش کامل جلب بشه. یعنی فعلاً از واژه‌هایی مثل درمان یا بیماری استفاده نکن. فقط بگو قراره کمک کنیم صداها کمتر شنیده شن. بعدش یه داروی سبکو شروع می‌کنم. دوزش پایینه. چیزی که خوابش رو تنظیم می‌کنه. اگه بخوابه، ذهنش فرصت نمی‌کنه خیال ببافه.
ماهان پرتردید و آرام سر تکان داد.
- باشه... یعنی فعلاً از بستری خبری نیست؟
کوهیار به او نگاه کرد، چهره‌اش جدی شد.
- نه الان. ولی اگه دوباره سایه‌ها رو دید، اگه صداها بهش دستور بدن که کاری بکنه. مثلاً فرار یا آسیب. اون موقع باید بستری بشه.
سکوت کوتاهی بین‌شان به جریان اقتاد. باد آرامی برگ‌های خشک پیاده‌رو را جابه‌جا می‌کرد. ماهان با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 3)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا