• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه آخرین بوسه در کوچه‌های شیراز | زهرا صالحی(تابان) نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Taban_Art
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 6
  • بازدیدها 128
  • کاربران تگ شده هیچ

Taban_Art

معلم برتر انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,542
پسندها
16,489
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
سطح
27
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام داستان کوتاه: آخرین بوسه در کوچه‌های شیراز
نویسنده: زهرا صالحی(تابان)
ژانر: #عاشقانه #تاریخی

کد داستان: 613
ناظر: Seta~ Seta~

خلاصه:

شیراز، تابستان ۵۷.
خیابان‌ها داغ و پرالتهاب‌اند. مردم فریاد می‌زنند، ساواک سایه به سایه تعقیبشان می‌کند و در این میان، عشقی ممنوعه میان دو دنیای متضاد شعله‌ور شده است. رشید، پسر یک واعظ انقلابی و ریحان، دختر یکی از مقامات بلندپایه‌ی ساواک.
اما قصه تنها به آن‌ها ختم نمی‌شود. در میان این آشوب، مردی ایستاده که زندگی‌اش از کودکی با درد و زخم گره خورده است؛ رضا چهارچرخ! مردی که یک محله سر معرفتش قسم می‌خورند. او که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

AROOS MORDE

مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
2,043
پسندها
23,738
امتیازها
46,373
مدال‌ها
26
سن
21
سطح
29
 
  • مدیر
  • #2
"والقلم و مایسطرون"

1000041330 (1).jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : AROOS MORDE
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Taban_Art

Taban_Art

معلم برتر انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,542
پسندها
16,489
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
سطح
27
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
پشت شیشه‌های قهوه‌خانه‌ی قدیمی شاهچراغ، مردانی نشسته‌اند، چای می‌نوشند، پچ‌پچ می‌کنند و گاهی سری به نشانه‌ی تأیید تکان می‌دهند. اما یک نفر، درست آن گوشه، ساکت‌تر از همیشه است.
رضا چهارچرخ. مردی که از بچگی “مرد” شده بود. از یازده‌سالگی، وقتی پدرش را غرق در خون در جوی آب پیدا کردند، روی پای خودش ایستاد. توی آن محله‌ی قدیمی، کسی نبود که نامش را نشنیده باشد، کسی نبود که معرفتش را تحسین نکند. اما امشب، چای را بی‌صدا سر می‌کشد، انگشتان زبر و ترک‌خورده‌اش را دور استکان حلقه می‌کند، به نقطه‌ای نامعلوم در دوردست خیره می‌شود و چیزی را در دلش مرور می‌کند؛ قصه‌ای که سال‌هاست از گفتنش فرار می‌کند.
یک نفر که طاقت سکوت را ندارد، به شوخی می‌زند روی شانه‌اش:
— رضا! باز تو فکری؟ دِ بگو ببینیم چی تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم برتر انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,542
پسندها
16,489
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
سطح
27
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
قسمت اول:
پیغامی از خون و آتش

______________________________
مرداد ۵۷ – شیراز.
کوچه‌های شیراز در گرمای مرداد، بوی خاک و خشت داغ‌خورده می‌داد. آفتاب، دیوارهای کاه‌گلی را مثل تنوری سوزان کرده بود، و هوا سنگین و خفه، روی سر شهر آویزان بود. اما این خفگی فقط از گرما نبود. بوی باروتی که از خیابان‌های اصلی به کوچه‌پس‌کوچه‌ها می‌خزید، بوی لاستیک‌های سوخته، سایه‌هایی که شب‌ها بیشتر از همیشه در تاریکی حرکت می‌کردند، صدای شعارهایی که در سکوت فرو می‌رفتند، مردمی که زیر لب زمزمه‌های تازه‌ای داشتند و ساواک که بیشتر از همیشه بو می‌کشید، می‌پایید و گم‌وگور می‌کرد.
این روزها، در شیراز، هر قدم که می‌زدی انگار پا روی مین می‌گذاشتی. نگاه‌های مضطرب، زمزمه‌های درگوشی، درهای نیمه‌باز که پشتشان چشم‌هایی هراسان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم برتر انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,542
پسندها
16,489
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
سطح
27
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
یک تکه سنگ، که با نخ، کاغذی دورش بسته شده بود. رضا اخم کرد. قدمی جلو گذاشت. چشم‌هایش با تردید روی سنگ ثابت ماند. انگار در دل شب، در این کوچه‌ی نیمه‌تاریک، آن تکه سنگ بیش از اندازه واقعی بود. خم شد، آن را برداشت. همزمان انگشتانش، بی‌دلیل، لرزیدند. نمی‌دانست چرا، اما دلش گواهی بدی می‌داد. گره‌ی نخ را باز کرد، کاغذ را با عجله باز کرد و زیر نور چراغ‌ برق به آن نگاه انداخت.
خطی لرزان و شتاب‌زده، روی کاغذ نوشته شده بود:
- رشیدم! دیشب ساواکی‌ها ریختن، بابامو بردن، ما تو حصر خونگی‌ایم. رضا، تنها آرزوم اینه که فقط یه بار دیگه ریحانو ببینم، فقط یه بار… فقط تو می‌تونی کمکم کنی.
سکوت. سنگین، مثل باری که روی سینه‌اش افتاده باشد. رضا چند بار چشم‌هایش را جمع کرد. شاید اشتباه خوانده. شاید خواب می‌بیند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم برتر انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,542
پسندها
16,489
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
سطح
27
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
ریحان و رشید. یکی در حصر، یکی در بند یک خانه‌ی بسته، و او میان این دو نام، میان این دو سرنوشت، ایستاده بود.
سوال‌های زیادی در ذهنش می‌چرخیدند. اما یک چیز را خوب می‌دانست: اگر پای ریحان وسط باشد، نمی‌تواند بی‌تفاوت بماند. نمی‌تواند پشت کند.
دوباره کاغذ را لمس کرد. انگار که وزن سرنوشت دوستش را در میان انگشتانش حس می‌کرد. “فقط تو می‌تونی کمکم کنی.” این جمله مثل زنگی در ذهنش تکرار شد. تنها او؟ چرا او؟ و چگونه؟
چشمانش را بست. نفسش را بیرون داد. می‌دانست که از این لحظه، زندگی‌اش دیگر مثل قبل نخواهد بود.
رضا نفسش را بیرون داد. کاغذ را در دستش مچاله کرد. رشید فقط یک نفر را در دنیا داشت که از جانش بیشتر دوست داشت. ریحان.
اما لعنت به این عشق. عشقی که از روز اول مثل زهر بود. بابای رشید از روحانیون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم برتر انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,542
پسندها
16,489
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
سطح
27
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
قسمت دوم:
پرنده‌ای درون قفس

_________________________
ریحان در خانه‌ی پدری‌اش زندانی بود. نه زندانی در بند، اما دیوارهایی که او را احاطه کرده بودند، از هر سلولی محکم‌تر بودند. خانه‌ی بزرگ و سنتی‌شان با آن دیوارهای کاهگلی و پنجره‌های مشبک، برای دیگران شاید مأمنی آرام و باشکوه به نظر می‌رسید، اما برای او، چیزی جز قفسی طلایی نبود.
از وقتی که شورش‌ها در شیراز شدت گرفته بود، پدرش حتی اجازه‌ی قدم گذاشتن در حیاط را هم به او نمی‌داد، چه برسد به خیابان‌های ناآرام شهر. پیش از این، گاهی می‌توانست با بهانه‌ای، همراه مادر یا خاله‌اش برای خرید از خانه خارج شود، اما حالا همان آزادی اندک هم از او گرفته شده بود. اتفاقی که برای حاج‌میرزایی، پدر رشید افتاد، تنها بر شدت مراقبت‌های پدرش افزود. وقتی شنید که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا