• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه آخرین بوسه در کوچه‌های شیراز | زهرا صالحی(تابان) نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Taban_Art
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 44
  • بازدیدها 541
  • کاربران تگ شده هیچ

Taban_Art

معلم برتر انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,591
پسندها
16,550
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
سطح
27
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
قسمت دوازدهم:
مرزِ خطر

_________________________

سایه‌ها در تاریکی حرکت می‌کردند. باد سرد شبانه، گرد و غبار کویر را به هوا بلند کرده بود، و زیر نور ضعیف ماه، سایه‌های محوی از بوته‌های خشک و صخره‌های پراکنده روی زمین افتاده بود. قدم‌هایشان آرام، اما سنگین بود. هر قدم، آن‌ها را به آزادی نزدیک‌تر می‌کرد، اما در عین حال، هر لحظه ممکن بود همه چیز به پایان برسد.
ریحان نفسش را در سینه حبس کرده بود. پشت سرش را نگاه کرد. تاریکی گسترده‌ی شب، شهری را پنهان کرده بود که اکنون در آتش آشوب می‌سوخت. شیراز دیگر همان شهر همیشگی نبود. گلوله‌ها، فریادها، خیابان‌های پوشیده از خون.
او و رضا، اکنون تنها چند قدم تا مرز فاصله داشتند. اما این چند قدم، شاید سخت‌ترین راهی بود که تاکنون پیموده بودند.‌ رضا آرام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم برتر انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,591
پسندها
16,550
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
سطح
27
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
رضا، که حالا بارها در موقعیت‌های خطرناک قرار گرفته بود، دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت. هیچ‌چیز نمی‌توانست او را متوقف کند. چشم‌هایش دیگر از تردید خالی بود. نفسش را آرام بیرون داد، انگار با آن، تمام ترس‌های باقی‌مانده را از وجودش بیرون می‌ریخت.
_ دیگه نمی‌شه برگشت.
سکوتی سنگین میانشان افتاد. تنها صدایی که به گوش می‌رسید، زوزه‌ی باد بود که میان دره‌های تاریک می‌پیچید. سربازانی که در پُست مرزی ایستاده بودند، حالا آرام در حال گشت‌زنی بودند. نور چراغ‌هایشان روی زمین افتاد. سایه‌ی بلندشان روی دیوارهای سیمانی کشیده شد.
رضا، با حرکتی سریع، دست ریحان را گرفت و به سمت کوه‌ها اشاره کرد.
_ باید از این راه بریم. تنها شانس ما همینه.
ریحان چشمانش را تنگ کرد. مسیر کوهستان، پر از صخره‌های بلند و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم برتر انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,591
پسندها
16,550
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
سطح
27
 
  • نویسنده موضوع
  • #33
سکوت شب بر کوهستان سایه انداخته بود، اما در دل این تاریکی، سه سایه‌ی لرزان، با نفس‌هایی بریده و قلب‌هایی که محکم در سینه‌شان می‌کوبید، پیش می‌رفتند.
_فقط باید از اینجا رد بشیم. هر چیزی که بشه، بعداً می‌بینیم.
رضا این را گفت، اما در دلش می‌دانست که عبور از این مسیر، فقط نیمی از خطر بود. آینده، در دل این کوه‌های سرد و خشن، همچنان مبهم و تاریک بود. رشید، که اضطراب در چشمانش موج می‌زد، با دستان یخ‌زده‌اش مسیر را نشان داد.
_ زود باشین، نمی‌دونیم چقدر وقت داریم.
ریحان بی‌اختیار پشت سرش را نگاه کرد. مرزبانان هنوز همان‌جا بودند، در فاصله‌ای نه چندان دور، اما آن‌ها زمان زیادی نداشتند. یک لحظه تعلل…می‌توانست پایانشان را رقم بزند.
رضا محکم بازوی ریحان را گرفت، رشید هم در کنارش با قدم‌هایی سریع پیش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم برتر انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,591
پسندها
16,550
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
سطح
27
 
  • نویسنده موضوع
  • #34
قسمت سیزدهم:
در دل خاک
__________________

بعد از ساعت‌ها راهپیمایی در دل شب، به دشت وسیعی رسیدند. دیگر خبری از پناه نبود، نه درختی که در سایه‌اش پنهان شوند، نه صخره‌ای که پشت آن نفس تازه کنند. تنها چیزی که در اطرافشان گسترده بود، زمین خشک و بی‌انتهایی بود که در تاریکی شب، رنگی از بی‌رحمی داشت.
سکوت. چنان عمیق که حتی صدای نفس‌هایشان هم در آن گم می‌شد. تنها گاهی باد سردی از میان علف‌های خشک عبور می‌کرد و صدایی خفه در فضا می‌پیچید، انگار که شب، در گوششان زمزمه می‌کرد که هنوز آزاد نشده‌اند، که خطر هنوز تمام نشده است.
ریحان تلو‌تلو خورد و دستانش را روی زانوهایش گذاشت. ریه‌هایش از فشار نفس‌های سنگین، می‌سوختند. تمام بدنش از خستگی می‌لرزید، پاهایش از فرط راه رفتن، دیگر رمقی نداشتند. انگار که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم برتر انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,591
پسندها
16,550
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
سطح
27
 
  • نویسنده موضوع
  • #35
قسمت چهاردهم:
در چنگالِ گذشته

________________________
چند روز گذشته بود. روزهایی که دیگر در آن‌ها، خبری از تعقیب و گریز نبود، از تیراندازی‌های شبانه، از نفس‌های حبس‌شده پشت دیوارهای فرسوده‌ی خانه‌های مخفی.
حالا دیگر رد پایشان روی خاکی بود که برای اولین بار، دیگر تهدیدی در آن حس نمی‌شد. خورشید در آسمان بی‌کران بالا آمده بود، و نور طلایی‌رنگش را روی دشت‌های بی‌انتها می‌پاشید. کوه‌های بلند در دوردست همچنان مثل دیوارهای عظیمی بودند که دنیا را از آن‌ها جدا می‌کردند.
پاهایشان دیگر از خستگی چیزی حس نمی‌کرد، اما هنوز قدم برمی‌داشتند. هر قدم، انگار سنگینی تمام گذشته را روی خود حمل می‌کرد. و بعد، ایستادند.
همان‌جا، در میان زمینی که نه آغاز بود و نه پایان، در نقطه‌ای که نه می‌توانستند برگردند، نه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم برتر انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,591
پسندها
16,550
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
سطح
27
 
  • نویسنده موضوع
  • #36
باد سردی که از کوه‌ها می‌وزید، غبار نرمی را روی زمین پخش می‌کرد. آسمان، با رنگ‌های پریده‌ی غروب، مثل بومی خاموش بود که روی آن، هیچ چیزی جز حسرت و انتظار نقش نبسته بود. رضا ایستاده بود. چشمانش به دوردست دوخته شده بود، به جایی که هیچ‌چیز معلوم نبود، اما همه‌چیز آنجا بود. ریحان، کمی عقب‌تر، نفس‌هایش را آرام و بی‌صدا بیرون می‌داد. دست‌هایش سرد شده بود، اما نمی‌دانست از سرمای هواست یا از سرمای اتفاقی که هنوز رخ نداده بود.
رضا نگاهش را به او دوخت، نگاهی که نه فقط اضطراب پر بود، بلکه چیزی در آن موج می‌زد که شاید خودش هم هنوز درست درکش نکرده بود.
_این آخرین مرحله‌ست.
صدایش آرام بود، اما سنگینی خاصی داشت، مثل حکم سرنوشتی که از قبل نوشته شده باشد. ریحان پلک زد. چیزی درونش تکان خورد، اما هنوز ساکت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم برتر انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,591
پسندها
16,550
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
سطح
27
 
  • نویسنده موضوع
  • #37
قسمت پانزدهم:
در مرزِ عذاب

_______________________
سرانجام رسیدند. پس از روزها فرار، پس از شب‌هایی که در سکوت و دلهره سپری شد، پس از عبور از کوچه‌های تاریک و جاده‌های بی‌انتها، حالا در مقابلشان مرزی قرار داشت که تنها چند قدم با آن فاصله داشتند. اما این مرز، چیزی فراتر از یک خط بر روی زمین بود.
این مرز، حدفاصل میان گذشته و آینده‌شان بود. چشم‌انداز جدیدی که در برابرشان گسترده شده بود، دنیایی را نشان می‌داد که هنوز برایشان غریبه بود. زمین گسترده و وسیع، سکوتی سنگین که بر همه‌چیز سایه انداخته بود، و آسمانی که گویی هیچ ستاره‌ای برای آن‌ها نداشت. باد سردی وزید. هوا سنگین بود، انگار که شب نفس می‌کشید و صدای آن را می‌شد در ضربان قلبشان شنید. همه چیز مبهم بود. نامعلوم.
در این لحظه، آنچه درونشان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم برتر انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,591
پسندها
16,550
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
سطح
27
 
  • نویسنده موضوع
  • #38
همه به هم نگاه کردند. چشم‌هایی که دیگر درخشش روزهای گذشته را نداشتند. پلک‌هایی که از بی‌خوابی و خستگی سنگین شده بودند. چهره‌هایی که گویی سال‌ها پیرتر شده بودند.
رضا دیگر هیچ‌چیزی نمی‌گفت. دلش دیگر طاقت نداشت. تمام آنچه در این روزها از سر گذرانده بود، لحظه‌ای در ذهنش مرور شد؛ خیابان‌هایی که با ترس از آن‌ها عبور کرده بودند، شب‌هایی که در سکوت پناه گرفته بودند، دوستانی که در این مسیر از دست داده بودند، و حالا… این آخرین ایستگاه.
باد سردی وزید، خاک نرم زیر پایشان جابه‌جا شد، و سکوتی سنگین میانشان حاکم شد. در ذهن همه‌شان یک سؤال نقش بسته بود: آیا واقعاً راهی برای نجات وجود دارد؟
اما با تمام این ترس‌ها، با تمام این خستگی‌ها، چیزی در درون رضا زنده مانده بود. چیزی که حتی در تاریک‌ترین شب‌ها نیز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم برتر انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,591
پسندها
16,550
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
سطح
27
 
  • نویسنده موضوع
  • #39
قسمت شانزدهم:
در چنگالِ دشمن

_______________________
لحظه‌ای که صدای قدم‌های نزدیک‌تر به گوش رسید، ترس در دل همه نشست. انگار دنیا در آن لحظه از حرکت ایستاده بود. هیچ‌چیز جز تاریکی و سایه‌هایی که در سکوت شب کشیده می‌شدند، باقی نمانده بود.
هوا سنگین بود، آن‌قدر که هر نفسی که می‌کشیدند، انگار وزنی روی سینه‌شان می‌نشست. نفس‌ها تند و بی‌صدا، قلب‌ها کوبنده، نگاه‌ها پر از هراس. هرکس به دیگری چشم دوخته بود، گویی به دنبال راه نجاتی که شاید دیگر وجود نداشت.
زمین زیر پایشان سرد و نمناک بود، بوی خاک و علف‌های له‌شده در هوا پیچیده بود. باد سردی از میان درختان و صخره‌های اطراف می‌وزید، اما این سرما به اندازه‌ی وحشتی که در دلشان رخنه کرده بود، آزاردهنده نبود.
سایه‌های دوردست، لحظه‌به‌لحظه نزدیک‌تر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم برتر انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,591
پسندها
16,550
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
سطح
27
 
  • نویسنده موضوع
  • #40
رضا که همیشه در چنین شرایطی آرامش خود را حفظ کرده بود، این‌بار دلش می‌لرزید. نه از ترس، بلکه از چیزی عمیق‌تر، چیزی که در تاریکی شب پیچیده شده بود؛ احساس شکست.
همیشه به خودش باور داشت، همیشه فکر می‌کرد که اگر حتی لحظه‌ای به لبه‌ی پرتگاه برسد، راهی برای نجات پیدا خواهد کرد. اما این‌بار، سکوت شب و سایه‌هایی که به‌سرعت نزدیک می‌شدند، نشانه‌ی واضحی از یک حقیقت تلخ بودند: راهی باقی نمانده است.
احساس سنگینی، همچون طنابی نامرئی، گلویش را می‌فشرد. ذهنش پر از احتمالاتی بود که هیچ‌کدام رنگ امید نداشتند. چشم‌هایش در تاریکی چرخید، صورت‌های خسته و نگران همراهانش را دید. آن‌ها به او نگاه می‌کردند، بی‌صدا اما پر از انتظار.
زمین زیر پایش به نظر لغزنده می‌آمد، انگار که او را به سقوط دعوت می‌کرد. قلبش در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا