• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه آخرین بوسه در کوچه‌های شیراز | زهرا صالحی(تابان) نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Taban_Art
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 44
  • بازدیدها 541
  • کاربران تگ شده هیچ

Taban_Art

معلم برتر انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,591
پسندها
16,550
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
سطح
27
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
قسمت سوم:
نقشه‌ی فرار

______________________
رضا پشت قهوه‌خانه نشسته بود. بخار چای از لیوان دسته‌دار بالا می‌آمد، اما او نه گرمایش را حس می‌کرد، نه عطری که در فضا پیچیده بود. نگاهش به عمق مایع کهربایی دوخته شده بود، اما ذهنش جای دیگری سرگردان بود. آیا این دیوانگی نبود؟ کاری که داشت می‌کرد، بازی با مرگ بود. یک اشتباه کافی بود تا نه فقط خودش، که رشید و ریحان هم قربانی شوند.
صدای کشیده شدن صندلی روی زمین شنیده شد. رشید با حرکاتی عصبی رو به رویش نشست. زیر چشمانش گود افتاده بود، انگار روزها بود که نخوابیده باشد. دست‌هایش بی‌قرار روی میز ضرب گرفته بودند، اما نگاهش نگاه آدمی بود که هنوز امیدی دارد، هرچند کمرنگ.
رضا هنوز دهان باز نکرده بود که رشید با لحنی پر از اضطراب گفت:
— ریحان…چی شد؟ تونستی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها] spring<

Taban_Art

معلم برتر انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,591
پسندها
16,550
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
سطح
27
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
«فقط یه بار، فقط یه بار دیگه باید ببینمش.»
رشید این جمله را در گوش‌های خاموش و قلب پرتپشش زمزمه می‌کرد، انگار که اگر به اندازه کافی آن را تکرار کند، ریحان دوباره به واقعیت بازخواهد گشت. چشمانش، پر از سایه‌های شب‌های بی‌خوابی و خاطرات تلخ، همچنان در انتظار امیدی ناپیدا می‌درخشید. نقشه‌ی رضا را که شنید، در سکوت فرو رفت؛ چند ثانیه طول کشید تا خستگی و تردید در چشمانش جایی برای پاسخ پیدا کند. سپس با نگاهی نیمه‌باز و پلکی آهسته گفت:
— بعضی وقتا، چیزایی هم هست که ارزشش رو دارن؛ ارزش‌هایی که حتی مرگ هم نمی‌تونه اون‌ها رو… .
لبخندی تلخ بر لبانش نقش بست، لبخندی که همانند سایه‌های غروب به تدریج در تاریکی محو می‌شد. بدون لحظه‌ای تردید، رشید با چشمانی مصمم به چشمان رضا زل زد و گفت:
— قبول!
در همان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها] spring<

Taban_Art

معلم برتر انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,591
پسندها
16,550
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
سطح
27
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
رشید آهسته سر تکان داد؛
— نه از خودشونه، نه از ما. فقط یه سربازه که گاهی پچ‌پچ می‌کنه و گاهی با یه نگاه سرشار از ابهام، اطلاعاتی پنهان بهمون میده.
رضا دستش را دوباره روی لیوان چای گذاشت، گرمای آن هنوز نتوانسته بود دست‌های سردش را به زندگی بازگرداند.
— چطور باهاش حرف بزنیم؟
رشید شانه‌هایش را بالا انداخت و در سکوتی سنگین پاسخ داد:
— امشب، سر پست بعدیش. من حواس بقیه رو پرت می‌کنم، تو ازش می‌پرسی.
رضا پوزخندی کنجکاوانه زد:
— تو حواس بقیه رو پرت می‌کنی؟ با چی؟ جوک تعریف می‌کنی؟
رشید لبخندی زد که در آن جدیت و دیوانگی به هم آمیزش یافته بود:
— با یه انفجار.
لحظه‌ای سکوت عمیق در فضا پیچید. صدای نفس‌های کوتاه هر دو، همچون ریتم آخرین زمان‌های سرنوشت‌ساز در گوش می‌آمد. رشید به عقب تکیه داد، و با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art
  • Heart
واکنش‌ها[ی پسندها] spring<

Taban_Art

معلم برتر انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,591
پسندها
16,550
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
سطح
27
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
قسمت چهارم:
شیرازِ گداخته
______________________

نیمه‌شب بود. سکوتی سنگین بر خانه سایه انداخته بود، تنها صدای تیک‌تاک ساعت دیواری بود که گویی ثانیه‌ها را تا لحظه‌ای نامعلوم می‌شمرد. ریحان پشت پنجره ایستاده بود. دست‌هایش قاب چوبی پنجره را گرفته بودند، اما انگشتانش بی‌قرار بودند، گویی هر لحظه می‌خواستند از چیزی آویزان شوند؛ چیزی که او را از این خانه، از این شب، از این ترس بیرون بکشد.
چشمانش روی دیوار پشتی خانه قفل شده بود. همان‌جا که رضا قول داده بود بیاید. تاریکی، دیوار را به سایه‌ای نامرئی بدل کرده بود، اما ریحان آن را می‌شناخت، بارها و بارها در ذهنش این لحظه را مجسم کرده بود.
قرار بود دوازده شب، درست وقتی که چراغ‌های خانه خاموش می‌شدند و صدای خُرخُر پدرش از اتاق کناری بلند می‌شد، رضا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art
  • fuego
واکنش‌ها[ی پسندها] spring<

Taban_Art

معلم برتر انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,591
پسندها
16,550
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
سطح
27
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
صدای گلوله‌ها از دوردست شنیده می‌شد. پژواکشان در کوچه‌ها می‌پیچید و در دل شب گم می‌شد، اما وحشتشان در دل مردم زنده می‌ماند. فریادها، دویدن‌ها، صدای نفس‌های بریده‌ی مردمی که خیابان‌ها را ترک نمی‌کردند. انقلاب زبانه کشیده بود، مثل آتشی که هیچ سدی جلودارش نبود.
ریحان در حیاط پشتی خانه پناه گرفته بود، اما دلش آرام نداشت. پرده‌ی ضخیم را کنار زد، به کوچه‌ی نیمه‌روشن نگاه کرد. سایه‌هایی از مردانی که در تاریکی می‌دویدند، چهره‌های نگران زنانی که پشت درها پنهان شده بودند، و بوی دود که در هوا موج می‌زد.
و او، میان این همه آشوب، میان این شعله‌ها و صدای گلوله‌ها، دلش به یک نفر بود. رشید!
نمی‌دانست کجاست. آیا باز هم میان تظاهرکنندگان است؟ یا در یکی از آن خانه‌های مخفی که رضا همیشه درباره‌شان حرف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] spring<

Taban_Art

معلم برتر انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,591
پسندها
16,550
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
سطح
27
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
قسمت پنجم:
آخرین بوسه
________________________

ریحان نفسش را در سینه حبس کرد و دستش را به دیوار زبر و بلند گرفت. سنگ‌های سرد زیر انگشتان لرزانش زبر و ناآشنا بودند، اما وقت ایستادن نبود. لحظه‌ای برای تردید نداشت. او باید می‌رفت.
پشت سرش، در خانه‌ای که تا چند دقیقه پیش پناهش بود، سکوتی وهم‌آلود حکم‌فرما بود. اما این سکوت، پیش از طوفان بود. او این را می‌دانست. شاید در همین لحظه، کسی درون خانه بیدار شده بود، شاید از پنجره‌ای سایه‌اش را دیده بودند، شاید صدای پایش را کسی شنیده بود. اگر گیر می‌افتاد… نه، نباید به آن فکر می‌کرد.
چشم‌هایش را بست، نفسش را محکم در سینه کشید و با تمام قدرت دست‌هایش را بالا برد. نوک انگشتانش به لبه‌ی دیوار رسیدند. دیوار بلندتر از آن بود که یک‌باره بالا برود، اما او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] spring<

Taban_Art

معلم برتر انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,591
پسندها
16,550
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
سطح
27
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
ریحان به چهره‌ی او نگاه کرد. نور ضعیف چراغ خیابان، قطرات عرقی را که بر پیشانی‌اش نشسته بود، نمایان می‌کرد. نگاهش آمیخته‌ای از اضطراب و امید بود. نه نیازی به حرف بود، نه نیازی به توضیح. فقط یک راه وجود داشت: دویدن.
و بعد، صدای فریادی در تاریکی پیچید.
- اونجان! بگیرینشون!
ریحان قلبش در سینه فرو ریخت. سایه‌هایی در تاریکی تکان خوردند، نور چراغ‌قوه‌ای از دور پیدا شد. رضا دستش را فشرد و فریاد زد: “بدو!”
ریحان دوید. پاهایش روی زمین خاکی و سنگریزه‌ها می‌لغزیدند. باد سرد شب چادرش را به بازی گرفته بود، اما او توجهی نداشت. فقط می‌دوید. از کنار کوچه‌های نیمه‌روشن، از کنار دیوارهای ترک‌خورده، از میان سایه‌های شب، و از کنار درهای بسته‌ای که شاید پشتشان کسانی با وحشت به صدای تعقیب و گریز گوش سپرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art
  • sparkle
واکنش‌ها[ی پسندها] spring<

Taban_Art

معلم برتر انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,591
پسندها
16,550
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
سطح
27
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
قسمت ششم:
پیکرِ سرد

__________________
سایه‌های شب همچون پرده‌ای تاریک بر سرشان افتاده بود. خیابان‌های باریک و پیچ در پیچ شهر در آن ساعت از شب خلوت و خاموش به نظر می‌رسید، اما رضا و ریحان می‌دانستند که سکوت همیشه نشانه‌ی امنیت نیست. هر قدمی که برمی‌داشتند، صدای نفس‌هایشان سنگین‌تر می‌شد، صدای قلب‌هایشان در سینه‌شان می‌کوبید، و لرزش دستانشان حقیقتی را فریاد می‌زد که هیچ‌کدام حاضر نبودند به زبان بیاورند: ترس.
لحظه‌ای که گلوله به گوشه‌ی دیوار آجری کوچه خورد، انفجارش مانند رعدی در شب پیچید. دیوار، ترک برداشت و ذرات گرد و غبار در هوا شناور شدند. در همان لحظه، رضا محکم بازوی ریحان را گرفت و هر دو بدون اینکه حتی فرصت کنند پشت سرشان را نگاه کنند، شروع به دویدن کردند. تاریکی همچنان مثل پرده‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم برتر انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,591
پسندها
16,550
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
سطح
27
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
کوچه‌ها انگار تمامی نداشتند. یکی پس از دیگری، در هم پیچیده و سرد. برخی از خانه‌ها نور اندکی از پنجره‌هایشان بیرون می‌ریخت، اما هیچ‌کس جرئت نمی‌کرد در این ساعت شب پنجره‌ای را باز کند یا به کوچه نگاهی بیندازد. همه می‌دانستند که در چنین شب‌هایی، بهتر است ندانند چه کسانی از کوچه‌هایشان عبور می‌کنند.
ریحان احساس کرد که قلبش در گلویش می‌تپد. بالاخره به در پشتی خانه‌ای رسیدند. رضا دستش را روی در چوبی گذاشت و آرام آن را فشار داد. در کمی باز شد، لولاهای زنگ‌زده‌اش صدایی خفیف از خود بیرون دادند. هر دو وارد حیاط شدند و در را پشت سرشان بستند.
داخل حیاط، همه‌چیز در سکوتی سنگین فرو رفته بود. سایه‌های درختان در نور کمرنگ ماه به‌هم پیچیده بودند، انگار که خودشان هم از این دو فراری در هراس بودند.
رضا به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم برتر انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,591
پسندها
16,550
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
سطح
27
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
قسمت هفتم:
در دل بحران

_________________________
صبح روز بعد، شیراز هنوز در لایه‌ای از گرد و غبار انقلابی غرق شده بود. بوی دود و باروت در هوا پیچیده بود. خیابان‌ها پر از کاغذهای پاره‌شده‌ای بود که شعارهای انقلابی رویشان نوشته شده بود. شیشه‌های شکسته‌ی مغازه‌ها زیر نور کمرنگ صبح برق می‌زدند، و دیوارهای شهر با نوشته‌هایی سرخ از فریاد مردم پوشانده شده بودند. اما سکوتی در کار نبود. هیچ‌چیز آرام نگرفته بود. شیراز، زنده‌تر از همیشه، در تب انقلاب می‌سوخت.
از هر گوشه‌ی شهر صدایی برمی‌خاست. تظاهرات در خیابان‌ها جاری بود، مردان و زنان با گام‌هایی استوار پیش می‌رفتند. چهره‌هایشان خسته بود اما چشمانشان، برق امید را در خود داشت. از بلندگوهای مساجد، نوای شعارها در فضا می‌پیچید، آمیخته با صدای پای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا