• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه آخرین بوسه در کوچه‌های شیراز | زهرا صالحی(تابان) نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Taban_Art
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 48
  • بازدیدها 721
  • کاربران تگ شده هیچ

Taban_Art

معلم برتر انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,597
پسندها
17,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
سطح
27
 
  • نویسنده موضوع
  • #41
صدای رضا در دل شب پیچید، درهم‌آمیخته با خش‌خش برگ‌های خشک زیر پا و نسیمی که بوی خاک مرطوب را در هوا پخش می‌کرد. تاریکی اطراف مانند سایه‌ای سنگین رویشان افتاده بود، گویی خود شب به تماشا نشسته و نفس‌هایشان را می‌شمرد.
نفس‌ها سنگین و بی‌نظم بودند، گاه تند و گاه آرام، اما همیشه در مرز فروپاشی. فشار بر سینه‌هایشان سنگینی می‌کرد، مانند باری که هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شد. در آن لحظه‌ای که تصمیم‌ها باید در کسری از ثانیه گرفته می‌شد، همه‌چیز به‌طور ناگهانی متوقف شد. و بعد، صدای تیراندازی از فاصله‌ای نزدیک، همچون ناقوسی مرگبار، در هوا پیچید.
گلوله‌ها بی‌وقفه در هوا می‌چرخیدند، هرکدام نشانی از مرگ و سرنوشت نامعلومشان. پژواک شلیک‌ها در میان صخره‌ها و ساختمان‌های نیمه‌ویران منعکس می‌شد، گویی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم برتر انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,597
پسندها
17,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
سطح
27
 
  • نویسنده موضوع
  • #42
ریحان نفس‌هایش تند و بریده بود. بوی باروت و خاک در هوا پیچیده بود و هر قدمی که به سمت دیوار برمی‌داشت، گویی سنگی به وزن دنیا روی شانه‌هایش می‌گذاشت. دلش از درد و نگرانی می‌سوخت—نه فقط برای خودش، بلکه برای همه آن‌هایی که پشت سرش بودند. تصویر چهره‌های خانواده‌اش، دوستانش، و حتی آن‌هایی که دیگر در میانشان نبودند، مثل شعله‌های رقصانی در ذهنش زبانه می‌کشیدند.
- اگه حتی به قیمت جونم هم باشه، باید برم.
صدایش لرزید، اما محکم بود. این بار دیگر راهی برای عقب‌نشینی نداشت. یا همین حالا، یا هرگز.
رشید که در سایه‌ای میان آوارها پنهان شده بود، چشمانش را به تاریکی دوخت. دست‌هایش میلرزید، اما نه از ترس—از خشم. از آن خشم سرد و عمیقی که سال‌ها در سینه انبار کرده بود.
_ من از اینجا نمی‌روم.
آهسته اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم برتر انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,597
پسندها
17,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
سطح
27
 
  • نویسنده موضوع
  • #43
قسمت هفدهم:
در جستجوی آزادی

___________________________
ساعت‌ها مثل دانه‌های شن در طوفان می‌گذشتند. شب، سیاه و بی‌رحم، همچنان بر آسمان مسلط بود، انگار که هرگز قرار نیست صبحی از راه برسد. بیرون از آن خانه‌ی فرسوده و نیمه‌ویران، دنیا در آتش جنگ می‌سوخت. صدای انفجارهای دور و نزدیک، فریادهای گم‌شده در تاریکی، و غرش ماشین‌های جنگی که از دور به گوش می‌رسید، همه و همه یادآوری می‌کردند که مرگ، تنها همسایه‌ی مطمئن آن‌هاست.
هوا بوی باروت و خاکستر می‌داد. بوی تلخ و خفقان‌آوری که در ریه‌ها می‌نشست و نفس‌کشیدن را سخت می‌کرد. ریحان، کنار پنجره‌ی شکسته‌ای ایستاده بود و با چشمانی تیز به تاریکی خیره شده بود. انگار هر لحظه انتظار داشت سایه‌ای از میان شعله‌ها بیرون بیاید و آن‌ها را به کام مرگ بکشد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم برتر انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,597
پسندها
17,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
سطح
27
 
  • نویسنده موضوع
  • #44
رضا آهسته گفت:
_ اما امروز متوجه شدم که آزادی یعنی رها شدن از گذشته‌ای که تو رو به عقب می‌کشه.
رشید لبخندی زد. لبخندی که سال‌ها در پشت خشم و کینه پنهان شده بود.
_ خوشحالم که داری می‌فهمی. آزادی از خودت شروع میشه.
سکوت دوباره بر فضای اتاق حاکم شد. تنها صدایی که به گوش می‌رسید، نفس‌های بریده‌ی آن‌ها و از دور، صدای شلیک تیرهایی بود که گهگاه به دیوارهای خانه برخورد می‌کردند.
_ اما چطور از اینجا بریم؟
رضا سرش را بلند کرد و به رشید نگاه کرد.
— چطور می‌تونیم از این وضعیت بیرون بیایم؟
رشید نگاهی به ریحان انداخت که هنوز مثل مجسمه‌ای کنار پنجره ایستاده بود، سپس به رضا برگشت.
_ پاسخ ساده است. باید فقط حرکت کنیم. حتی اگه هیچ نقشه‌ای نداشته باشیم، باید حرکت کنیم.
ریحان این بار برگشت و نگاهی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم برتر انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,597
پسندها
17,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
سطح
27
 
  • نویسنده موضوع
  • #45
ریحان گفت.
— همین حالا.
— الان؟ اما بیرون هنوز تاریکه و… .
— دقیقاً به همین دلیل.
رشید سرش را به نشانه تأیید تکان داد.
— هر دقیقه‌ای که اینجا بمونیم، یک قدم به مرگ نزدیک‌تر می‌شیم.
رضا لحظه‌ای درنگ کرد، سپس کیفی را که در کنارش بود برداشت و محکم بست.
— پس بریم.
در را باز کردند. باد سردی که بوی دود و خون می‌داد به صورتشان خورد. شب، سیاه و بی‌رحم، همچنان آن‌ها را در آغوش گرفته بود. اما این بار، ترس جای خود را به چیزی داده بود که شبیه امید بود…یا شاید فقط تصمیمی جسورانه برای زنده ماندن.
قدم در تاریکی گذاشتند. هر یک به دنبال دیگری، مثل زنجیری که قرار بود یا آن‌ها را به آزادی برساند، یا در کام مرگ فرو ببرد.
اما دیگر مهم نبود. چون برای اولین بار در طول این سال‌های جنگ، احساس می‌کردند که زنده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم برتر انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,597
پسندها
17,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
سطح
27
 
  • نویسنده موضوع
  • #46
اما امید، آن جرقه‌ی کوچک و مقاوم، به او یادآوری می‌کرد که این راه، راه آزادی است. راهی که خودشان انتخاب کرده‌اند.
_باید بریم. دیگه وقتشه.
صدایش آرام اما محکم بود. رشید، که تا دیروز مردی ساکت و محتاط به نظر می‌رسید، حالا با چشمانی براق و تصمیمی راسخ به رضا نگاه کرد.
_ آماده‌ام. هر جا که باشه، با شما می‌آم.
سایر اعضای گروه هم یکی‌یکی سر تکان دادند. برخی وسایل ضروری را جمع کردند؛ کم بود، اما کافی بود. هر کدام چیزی داشتند که یادآور روزهای آرام گذشته بود، اما حالا باید برای آینده‌ای نامعلوم می‌جنگیدند.
در دل کوچه‌ها، در دل گمگشتگی‌های شهر، در دل انفجارها و تیراندازی‌ها، تنها چیزی که برای آن‌ها باقی مانده بود، تصمیمی بود که برای آزادی گرفته بودند. شهری که روزی خانه‌شان بود، حالا به میدان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم برتر انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,597
پسندها
17,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
سطح
27
 
  • نویسنده موضوع
  • #47
قسمت نوزدهم :
مرزِ نهایی

_______________________
سکوتِ سنگینِ شب با غرش موتورها شکسته شد. نورِ مهتاب بر روی خاکِ خشکِ بیابان می‌لغزید، گویی راهی را نشان می‌داد که تنها آن‌ها می‌توانستند ببینند؛ راهی به سوی آزادی، به سوی سرنوشتی که خود با دندان‌های خونین گاز گرفته بودند. هر گامشان بر روی زمین، گویی شعری بود که با خون نوشته می‌شد؛ شعری از مقاومت، از امیدی که حتی در تاریک‌ترین لحظه‌ها زنده می‌ماند.
اما دشمن بازگشته بود، این بار با خشم بیشتر، با نفرتی که از ترسِ شکست می‌جوشید. صداهای خشن موتورها از پشت تپه‌ها به گوش می‌رسید، نزدیک‌تر و نزدیک‌تر. نور چراغ‌هایشان مثل چشم‌های یک هیولا در تاریکی می‌درخشید، دنبالشان می‌کرد، می‌خواست آن‌ها را در تاریکی ببلعد.
نفس‌ها در سینه حبس شد. ‌دود غلیظ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم برتر انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,597
پسندها
17,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
سطح
27
 
  • نویسنده موضوع
  • #48
در همان لحظه‌ای که ناامیدی می‌خواست بر آن‌ها چیره شود، صدای ترمزهای ناگهانی مثل رعدی در سکوت شب پیچید. ماشین‌های دشمن با سرعت وحشیانه‌ای از پیچ جاده بیرون آمدند، چراغ‌هایشان پرده‌ی تاریکی را پاره می‌کرد و سایه‌های درهم‌ریخته‌ای روی زمین می‌انداخت. گرد و خاک به هوا برخاست، نفس‌ها در گلو قفل شد. اما یک فرصت بود، یک شکاف باریک در محاصره.
_با تمام توان بدویم!
و چهار جسم خسته، چهار روح آتشین، مثل باد به حرکت درآمدند. پاهایشان به زمین نمی‌چسبید، گویی زمین خودش آن‌ها را به جلو می‌راند. پشت سرشان فریادهای خشمگین سربازان و صدای خش‌خش بی‌سیم‌ها می‌پیچید، اما آن‌ها دیگر به عقب نگاه نمی‌کردند.
رشید، که پیشاپیش می‌دوید، سرش را برگرداند و فریاد زد:
_‌ما برنمی‌گردیم! حتی اگر قرار باشد جانمان را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم برتر انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,597
پسندها
17,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
سطح
27
 
  • نویسنده موضوع
  • #49
قسمت بیستم(آخر) :
آزادی یا مرگ
______________________

در آن لحظه‌ی بحرانی، وقتی نفس‌ها به شماره افتاده بود و تاریکی می‌خواست آخرین ذره‌های امید را ببلعد، ناگهان بعدداز رودخانه‌ی بزرگ راهی پدیدار شد.
جاده‌ای باریک و خاکی، پر از پیچ و خم‌های رمزآلود، مثل رگی روی پوست زمین کشیده شده بود. گویی خود زمین به آن‌ها فرصتی دوباره می‌داد. هیچ‌کدامشان این مسیر را ندیده بودند، نه روی نقشه‌ها، نه در خاطره‌ها. اما همین ناشناخته بودنش، تنها شانسشان بود. نگاه‌ها با هم گره خورد. در چشمان یکدیگر همان سوال را خواندند:«برویم یا بمیریم؟»
و پاسخ، در سکوت، داده شد. صدای شلیک گلوله فضای سنگین شب را شکافت. ترکش‌های نور، برای لحظه‌ای چهره‌های خسته‌شان را روشن کرد؛چهره‌هایی که دیگر ترسی در آن‌ها نبود. فقط عزم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا