• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ریشه‌های مستور | عسل کاربر انجمن یک رمان

asi"

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/3/25
ارسالی‌ها
19
پسندها
25
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
ریشه های مستور
نام نویسنده:
عسل
ژانر رمان:
درام، عاشقانه
کد رمان: 5822
ناظر: پرینز پرینز

خلاصه: در دل روزمرگی‌های زندگی، چیزی در سکوت درونی همچنان می‌لرزد؛ رازهایی که در سایه‌ها پنهان مانده‌اند. در گذر زمان، احساساتی نهفته، بی‌آنکه حتی به آن‌ها توجه شود، به تدریج مسیر جدیدی را پیش روی زندگی می‌گشایند. در جستجوی حقیقتی گمشده، گذشته و حال به هم می‌پیوندند و هر قدم، دروازه‌ای به سوی کشفی تازه باز می‌کند. در این میان، عشقی فراموش‌شده، به شکلی غیرمنتظره سر برمی‌آورد و قلبی که سال‌ها در سکوت فرو رفته بود، دوباره به تپش درمی‌آید. زندگی به گونه‌ای که هیچ‌گاه انتظارش را نداشت، تغییر می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : asi"

Armita.sh

سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,534
پسندها
20,940
امتیازها
48,373
مدال‌ها
43
سن
15
سطح
32
 
  • مدیر
  • #2
AB1560D4-B376-4E63-BE81-CACDFF67F844.jpeg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Armita.sh

asi"

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/3/25
ارسالی‌ها
19
پسندها
25
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه: در میان روزهای پر از سکوت، گاهی یادها به طرز عجیبی زنده می‌شوند. خاطراتی که در دل زمان گم شده‌اند، به ناگاه خود را نشان می‌دهند، و راهی که هیچ‌گاه پیش‌بینی نمی‌شد، در برابر چشم‌ها باز می‌شود. در این مسیر، عشقی پنهان و حقیقتی تلخ، همچون دو سایه‌ی بزرگ، سرنوشت‌های افراد را شکل می‌دهند. این داستان از کشف‌هایی است که از دل گذشته می‌آیند، از لحظاتی که زندگی را به مسیری تازه و پیچیده می‌کشاند، جایی که هیچ‌چیز از قبل مشخص نیست.
در دل سکوت، یادها بر می‌خیزد،
چشم‌ها به آینه‌ی زمان می‌نگریزد.
نامه‌های ناتمام در دل خاک خوابید،
در دل‌ها چیزی برای گفتن می‌سازد.
عشق در خنده‌ای پنهان می‌ماند،
در غم‌های بی‌صدا، حقیقت به زبان می‌آید.
راه‌هایی که نرفته، سرنوشت می‌سازد،
و هر گام، در دل تاریخ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : asi"

asi"

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/3/25
ارسالی‌ها
19
پسندها
25
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
بوی بارانِ دیشب هنوز در کوچه‌ها مانده بود. خورشید، از پشت سقف‌های شیروانی سرک کشیده و روی حوض آبی حیاط، لرز لرز طلا می‌پاشید. دار قالی، زیر دستان مادر، آهسته ناله می‌کرد. چای تازه‌دم، روی لب طاقچه جا خوش کرده بود و صدای زن‌های همسایه، از کوچه‌ی پشتی، با بوی نان گرم در هوا می‌چرخید.
نورا، چارقدش را روی موهایش جابه‌جا کرد و کفش‌هایش را جلو پله‌ها جفت کرد. هنوز رد خواب در چشمانش بود، اما نسیم خنک صبح، کم‌کم سنگینی شب را از تنش بیرون می‌کشید. از خانه تا دکان پدر، چند کوچه فاصله بود. هر صبح، از کنار همان دیوارهای گچی، همان پنجره‌های چوبی، همان درخت توتی که شاخه‌هایش تا دل کوچه می‌رفت، عبور می‌کرد. و هر صبح، صدای همهمه‌ی مردها، از جلوی مسجد، در گوشش می‌پیچید.
همیشه این‌طور بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : asi"

asi"

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/3/25
ارسالی‌ها
19
پسندها
25
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
نورا نگاهی به سینی انداخت. چیزی کم بود. چای. همیشه چای را فراموش می‌کرد. لحظه‌ای مردد ماند، بعد سینی را همان‌جا روی طاقچه گذاشت و از حجره بیرون زد.
راهش را از میان بازارچه گرفت. صدای کاسب‌ها که بساطشان را مرتب می‌کردند، با بوی ادویه‌های تازه در هوا پیچیده بود. چند قدم آن‌طرف‌تر، از دکان پیرمردی که همیشه چای ل*ب‌سوز می‌فروخت، استکان داغی برداشت. پیرمرد چیزی نگفت، فقط سری تکان داد و نگاهش را به آسمان دوخت.
نورا استکان چای را در سینی کنار نان و شیر جا داد. حالا صبح، کامل شده بود. پدر، هنوز پشت دار قالی نشسته بود، اما این بار، نگاهش چند لحظه بیشتر روی نورا ماند. نه با کلام، که با همان سکوت سنگینش.
بخار چای، به آرامی از استکان بیرون آمد و در فضای حجره پراکنده شد. نورا استکان کمر باریک را در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : asi"

asi"

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/3/25
ارسالی‌ها
19
پسندها
25
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
صبحگاه هنوز در خواب و تاریکی بود، اما در دل حجره کوچک پدر، نوری نرم و خفیف به‌تدریج از لای درزهای چوبی به بیرون می‌زد. نورا در کنار در نشست، نفس عمیقی کشید و به دست‌های پدر که در سکوت بافت قالی را پیش می‌بردند، نگاه کرد. صدای چرخش نخ‌ها و صدای دست‌های پیر پدر که در آن لحظه در حال حرکت بودند، برای او همچون موسیقی آرامی بود که یادآور سال‌ها زندگی در کنار او و رنج‌ها و خوشی‌های مشترکشان بود.
پدر همیشه در سکوت و بدون هیچ حرف اضافی، زندگی را به‌دست می‌آورد. نورا در ذهنش به خاطر می‌آورد که چطور روزهای زیادی کنار او نشسته بود، در حالی که دست‌هایش با دقت و آرامش نخ‌ها را در هم می‌بافتند و نگاهش به تصویرهایی که در قالی شکل می‌گرفت، می‌افتاد. پدر هیچ‌گاه از او نخواست که چیزی بیشتر از آنچه که در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : asi"
  • sparkle
واکنش‌ها[ی پسندها] salaman

asi"

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/3/25
ارسالی‌ها
19
پسندها
25
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
نورا به آرامی سرش را پایین انداخت و لحظه‌ای فکر کرد. حس می‌کرد در این کلمات، چیزی بیشتر از یک درخواست ساده نهفته است. شاید پدر از او می‌خواست که برای لحظاتی از دنیای معمولی‌اش بیرون بیاید، از فضای محدود حجره و قالی‌ها، و نگاهی تازه به دنیای بیرون بیندازد.
- چشم، پدر. حتماً.
صدای نرم و مطمئن او گواهی بر این بود که همچنان نسبت به پدر احترام داشت، اما در دلش سوالات بیشتری از این درخواست تازه به وجود آمده بود. چه چیزی در این دیدار با حاج محمد پنهان بود که پدر به او توصیه کرده بود؟
نورا به سوی در حجره حرکت کرد، اما پیش از آنکه بیرون برود، دوباره به پدر نگاه کرد. او همچنان در دنیای قالی‌هایش غرق بود. نورا نفس عمیقی کشید و با قدم‌هایی آرام، از حجره بیرون رفت. در دلش چیزی ناآشنا می‌چرخید، اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : asi"
  • sparkle
واکنش‌ها[ی پسندها] salaman

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 12)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا