• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان سپیده‌دم پارس | هیرو کاربر انجمن یک رمان

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
240
پسندها
1,762
امتیازها
9,913
مدال‌ها
11
سن
22
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
سفر آغاز شده بود.
اردوگاه، همچون مار عظیمی از آهن و غبار، در دل دشت‌های بی‌انتها خزید. چرخ‌های سنگین ارابه‌ها بر خاک خشک صدا می‌داد، گاه تند، گاه کند، و سم اسب‌ها هر ضربه‌اش چون طنین طبل جنگ، به گوش می‌رسید.
زنجیرها به مچم می‌کوبیدند و پوست را می‌خراشیدند. هر گامی که برمی‌داشتم، تنی خسته‌تر را جلو می‌کشیدم. اما نمی‌خواستم خم شوم. نه در برابر آنان، نه در برابر آن نگاه یخ‌زده‌ای که از دور مرا می‌پایید.
فرمانده، همیشه چند قدم جلوتر بود. بر اسبش نشسته، قامت کشیده‌اش در برابر آسمان رنگ‌پریده‌ی صبح، چون سایه‌ای بی‌جان حرکت می‌کرد. هرگز بازنمی‌گشت. حتی یک بار، گویی اگر نگاهش را به عقب می‌چرخاند، چیزی در درونش فرو می‌ریخت.
دشت، سکوتش را به ما تحمیل می‌کرد. گاه از دوردست، پرنده‌ای می‌پرید، یا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
240
پسندها
1,762
امتیازها
9,913
مدال‌ها
11
سن
22
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
چند ساعتی گذشته بود. خورشید از وسط آسمان عبور کرده و سایه‌ها اندک‌اندک به سمت شرق کشیده شده بودند. کاروان آرام گرفت. صدای سوتی بلند شد و پس از آن، زمزمه‌ی توقف در میان صفوف پیچید. سربازان یکی‌یکی از اسب پیاده شدند، ارابه‌ها در کنار هم ردیف شد و غبار فرو نشست.
من همان‌جا ایستاده بودم، با زنجیری که به دستم بسته بود و سنگینی‌اش حالا بیشتر از پیش آزارم می‌داد. نگاهی به اطراف انداختم. سربازها کنار آتش‌دان‌های کوچک جمع شده بودند، بعضی نشسته، بعضی در حال باز کردن بقچه‌های غذا. کسی به من نزدیک نمی‌شد. گویی وجودم، باری‌ست که تنها فرمانده مسئول آن است، و دیگران ترجیح می‌دهند کاری به کارم نداشته باشند.
اسب‌ها را بردند به کناره‌ی چشمه‌ای کوچک. صدای نفس‌زدنشان، سنگین و خسته، با صدای آب قاطی شده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
240
پسندها
1,762
امتیازها
9,913
مدال‌ها
11
سن
22
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #33
نان، هرچند خشک و بی‌مزه، راهی به معده‌ام یافت و آن جرعه‌ی اندک آب، گویی جانی دوباره به رگ‌هایم دوید.
نه سیر شدم، نه سیراب… اما دیگر مثل پیش، نفس‌کشیدن سخت نبود.
نشستم. زانوهایم را بغل گرفتم و چشم دوختم به افق بی‌رنگ. جایی که روزی خانه‌ام بود، حالا پشت تپه‌ها، پشت خاک، پشت نیزه‌ها و غریبه‌ها مدفون شده بود.
دلم… درد می‌کرد. نه از گرسنگی، نه از زنجیر... از نبودن...‌ از دوری. از خاطراتی که هر لحظه از من فاصله می‌گرفتند و من نمی‌توانستم دنبالش بدوم.
بغضی گلویم را گرفت. همان‌جایی که پیش‌تر خاک نشسته بود، حالا سنگینی چیزی دیگر بود. نفس کشیدم... عمیق. نباید... نه این‌جا. نه جلوی آن‌ها.
اشکم را فرو دادم، همان‌طور که اندوهم را. به خودم قول داده بودم. که تا وقتی زنده‌ام، نمی‌شکنم.
صدای زنگ اسب‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
240
پسندها
1,762
امتیازها
9,913
مدال‌ها
11
سن
22
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #34
هوا تاریک‌تر شده بود، آن‌قدر که حتی شعله‌های لرزان آتش‌های پراکنده در اردوگاه هم نمی‌توانستند سایه‌های سیاه شب را کنار بزنند. کاروان، پس از ساعت‌ها حرکت، در جایی بی‌نام و خالی از هر نشانه‌ای، متوقف شده بود.
زمین زیر پایمان خشک و ترک‌خورده بود، و باد سرد، لابه‌لای زره‌ها و پارچه‌ها می‌پیچید، انگار خودش می‌خواست از ما چیزی برباید.
با زنجیر بسته، نزدیک یکی از آتش‌ها نشانده شدم. هیچ‌کس حرفی نمی‌زد. فقط صدای اسب‌هایی که نفس‌نفس می‌زدند و صدای دورادور سربازانی که به زبان بیگانه‌شان گفت‌و‌گو می‌کردند، در فضا موج می‌زد.
سکوتی سنگین و ناشناس میان ما گسترده بود؛ سکوتی که مثل خود فرمانده، سرد و ناشکافتنی بود.
کمی دورتر، پشت به من ایستاده بود. نور آتش نیم‌رخش را کمی روشن می‌کرد. بازوانش را در هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
240
پسندها
1,762
امتیازها
9,913
مدال‌ها
11
سن
22
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #35
زنجیر دور مچم سرد بود. آهنِش انگار با پوست و استخوانم یکی شده بود. دلم می‌خواست آن را بشکنم، فریاد بزنم، بدوم... اما هیچ‌چیز ممکن نبود.
فقط چشم دوخته بودم به نقطه‌ای در تاریکی، جایی که نه نور بود، نه نشانی. تنها چیزی که آنجا بود، خیال بازگشت... یا شاید هم توهمش.
گاهی صدای نفس کشیدن اسب‌ها می‌آمد و گاهی صدای جابه‌جا شدن سربازی خواب‌زده. و در میان همه‌ی این‌ها، نگاه من، به همه‌جا بود.
فرمانده، نشسته بود. رو به آتش. بدون کلاه‌خود، بدون زره. فقط نشسته بود، بی‌حرکت، مثل مجسمه‌ای در دل شب. نه با کسی حرف می‌زد، نه به کسی نگاه می‌کرد.
سایه‌های آتش روی چهره‌اش می‌لغزیدند، و من به‌سختی می‌توانستم بفهمم که آیا بیدار است یا نه.
اما چیزی در او بود که بیدارتر از همه‌مان به‌نظر می‌رسید. همان بی‌احساسیِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
240
پسندها
1,762
امتیازها
9,913
مدال‌ها
11
سن
22
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #36
آسمان هنوز خاکستری بود که صدای قدم‌هایی سنگین، نزدیکم شد. نفسم را حبس کردم. لحظه‌ای بعد، صدای سردش را شنیدم؛ همان صدایی که مثل تیغه‌ای کند، درونم را می‌خراشید.
بدون این‌که نگاهم کند، با صدایی کوتاه گفت:
- وایسا.
ایستادم. پاهایم می‌لرزید. فرمانده، با چهره‌ای همان‌قدر بی‌احساس که شب گذشته دیده بودم، روبه‌رویم ایستاد. چشمانش بر مچ‌هایم افتاد، بر زنجیرهایی که حالا دیگر بیشتر باری بیهوده بودند.
لحظه‌ای سکوت کرد. نه از روی تردید، که از روی بی‌نیازی. سپس خم شد، و با یک حرکت مطمئن، زنجیر را گشود. صدای افتادن حلقه‌های آهن بر خاک، مثل نغمه‌ای سنگین در گوشم پیچید. اما آزادی‌اش طعم تلخی داشت. چون او بود که آن را داده بود.
بدون این‌که نگاهم کند، زمزمه‌وار گفت:
- اون‌قدری ضعیف شدی که دیگه نیازی بهش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
240
پسندها
1,762
امتیازها
9,913
مدال‌ها
11
سن
22
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #37
فرمانده به آرامی گفت:
- کشتن نه. فقط سنجش.
سپس به رومی کلماتی را به زبان آورد. حلقه‌ای از سربازان شکل گرفت. خاک زیر پایمان نرم بود. انگار زمین هم نفسی در سینه حبس کرده بود.
سرباز اول حمله را آغاز کرد. شمشیرش با سرعتی برق‌آسا از گوشه فرود آمد. به‌سختی جاخالی دادم. دست‌هایم سنگین بودند، ولی حافظه‌ی عضلات هنوز زنده بود.
ضربه‌ی دوم را خودم زدم. با خشمی که از عمق جانم جوشید.
صدای برخورد شمشیرها، سکوت اردوگاه را برید. چند ضربه‌ی دیگر ردوبدل شد. نفس‌نفس می‌زدم، اما عقب ننشستم. هرچند ضعف در پاهایم موج می‌زد، اما غرورم هنوز ایستاده بود.
سرباز، با تعجب نگاهم می‌کرد. انتظار نداشت از زنی که شب پیش در زنجیر بود، این‌چنین حمله‌هایی ببیند.
یک ضربه‌ی سهمگین از او، پهلویم را شکافت. نفس در سینه‌ام برید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
240
پسندها
1,762
امتیازها
9,913
مدال‌ها
11
سن
22
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #38
چشمم به فرمانده افتاد. هنوز همان‌طور ایستاده بود. بی‌حرکت. مثل پیکره‌ای سنگی. هیچ‌چیز در چهره‌اش نبود. نه تأیید، نه حتی تعجب.
قدم بعدی را با لرزش برداشتم. سرباز برای ضربه‌ی بعدی پیش آمد، اما این‌بار صدای بمی که به آن عادت کرده بودم، فضا را شکافت:
- کافیه!
همه ایستادند. شمشیرها پایین آمدند. خودم را دیدم، نه ایستاده، بلکه آویزان میان ایستادگی و سقوط. خون از پهلویم می‌چکید و عرق سرد، پشت گردنم را پوشانده بود. ولی من هنوز زانو نزده بودم.
فرمانده به آهستگی نزدیک شد. باز هم همان نگاه. نگاه کسی که می‌بیند، اما احساس نمی‌کند.
با لحنی یکنواخت گفت:
- حالا دیگه فهمیدم اونچه تو نگاهت بود، غرور کور نبود. این، لجاجت بازمانده‌های نسلیه که فراموش شدند.
فقط نگاهش کردم. سینه‌ام بالا و پایین می‌رفت. دهانم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ☆هیرو☆

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 10)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا