- تاریخ ثبتنام
- 3/5/25
- ارسالیها
- 11
- پسندها
- 40
- امتیازها
- 33
- سن
- 25
سطح
0
- نویسنده موضوع
- #11
اون روزها به خوبی می گذشت با بچه های مدرسه جدید خیلی جور شده بودم عصر ها بعد مدرسه قرار میذاشتیم بریم سینما ، کافه و به امتحان های آخر سال که نزدیک شدیم به جای بیرون، خونه های هم می رفتیم و درس ها رو باهم مرور می کردیم البته به بهونه درس کلی هم شیطونی می کردیم و شماره های که گرفته بودیم با یه خطی که هانیه مخصوص همین کار خریده بود و همیشه خاموش بود زنگ می زدیم و سر به سر پسرا می ذاشتیم و دوباره خط خاموش می کردیم.
چهارشنبه آخرین امتحان بود خوب یادم حرفو فن داشتیم با خوشحالی از جلسه بیرون اومدم و پریدم هوا و کتاب پرت کردم اونور گفتم هورااا تموم شد.
تک تک بچه ها رو بغل کردم و به هم قول دادیم توی تابستان همو ببینیم . همون روز ثمین بهم گفت که قراره جمعه ها با جمع چنتا ازدوستاشون برن کوه و...
چهارشنبه آخرین امتحان بود خوب یادم حرفو فن داشتیم با خوشحالی از جلسه بیرون اومدم و پریدم هوا و کتاب پرت کردم اونور گفتم هورااا تموم شد.
تک تک بچه ها رو بغل کردم و به هم قول دادیم توی تابستان همو ببینیم . همون روز ثمین بهم گفت که قراره جمعه ها با جمع چنتا ازدوستاشون برن کوه و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش