• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آرامور | رستا صبری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع rastaa_hsh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 18
  • بازدیدها 406
  • کاربران تگ شده هیچ

rastaa_hsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
31/5/25
ارسالی‌ها
19
پسندها
18
امتیازها
40
سن
18
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
آرامور
نام نویسنده:
رستا صبری
ژانر رمان:
#عاشقانه #درام
ناظر: سارابـهار❁ سارابـهار❁
کد: 5869

خلاصه:
انتقام گاهی شیرین و گاهی تلخ است.
اما اگر انتقام با عشق همراه شود به هیچ عنوان نمی‌تواند شیرین باشد.
شب‌های خود را با چه عقلی می‌تواند سر کند آن شخص دیوانه‌ی انتقام گرفتن، بعد از عاشق شدن؟
عشق و انتقام در تناقض هم خواهند بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : rastaa_hsh

سارابـهار❁

مدیر آزمایشی تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی کتاب
تاریخ ثبت‌نام
28/7/23
ارسالی‌ها
883
پسندها
6,470
امتیازها
22,273
مدال‌ها
20
سن
24
سطح
14
 
  • مدیر
  • #2
Screenshot_۲۰۲۴۱۱۰۹_۲۰۳۳۲۴_Samsung Internet.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : سارابـهار❁

rastaa_hsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
31/5/25
ارسالی‌ها
19
پسندها
18
امتیازها
40
سن
18
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
- مامان بزرگ قول دادی امشب برام یه قصه‌ی طولانی بگی! ببین حتی باباهم خونه نیستش که گیر بده و مثل همیشه بگه بگیر بخواب بچه جون!
مادربزرگ پیر دستی بر سر دختر کوچولوی روی تخت کشید و گفت: بله حق با توعه من بهت قول دادم، ولی اگه خیلی طولانی شد چی؟
دختر کوچولو با هیجان روی تخت نشست و دست‌هایش را به هم کوبید.
- اصلا عیبی نداره! تازه سر شبِ تا صبح خیلی وقت داریم! من میخوام همون قصه‌ای که میگی‌ یه روزی واسم تعریف میکنی رو بشنوم!
مادربزرگ: ولی اون مناسب سن بچه‌هایی مثل تو نیست... .
دختر: من بزرگ شدم مامانبزرگ! من الان ده سالمه! بعدشم مگه تو وصیت مامانی نیومده بود که وقتی ده سالم شد اون قصه رو واسم بگی؟
مادربزرگ آهی کشید و روی صندلی کنار تخت نشست و نیم نگاهی به دختر کوچولو انداخت. در فکر این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : rastaa_hsh

rastaa_hsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
31/5/25
ارسالی‌ها
19
پسندها
18
امتیازها
40
سن
18
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
***
ادینبورگ، قرن ۱۸

در شلوغی بازار شوق و ذوق راه می‌رفت. هنوز هم می‌توانست صدای ترسیده‌ی خدمتکار خودش را که التماس می‌کرد بیرون نرود را بشنود. شانه‌ای با بی‌تفاوتی بالا انداخت و خوش و خرم در شلوغی بازار راه رفت.
بازارِ شهر قدیمی، جایی که کاترین همیشه عاشقِ فضایش بود. پدرش "کنت جیمز ویلیام" یکی از اشراف‌زاده های سیاست‌مدار معروف و پر قدرت بود. کاترین هیچوقت از پدرش حساب نمی‌برد، پدرش هم هیچوقت توجه خاص و محبتی به کاترین نمی‌‌کرد.
وسط هیاهوی بازار ناگهان شخصی دامنِ لباس نسبتا کهنه‌ی کاترین را کشید که باعث شد او یکه‌ای بخورد و به زمین بیوفتد، اما خودش را سریع بالا کشید.
کاترین این لباس کهنه را از خدمتکارش گرفته بود چون دلش نمی‌خواست در بازار شهر قدیمی که همه‌ی آن‌ها افراد سطح پایین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : rastaa_hsh

rastaa_hsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
31/5/25
ارسالی‌ها
19
پسندها
18
امتیازها
40
سن
18
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
کاترین یواشکی از در پشتی خانه وارد اتاقش شد و لباس‌هایش را سریع عوض کرد و روی تختش نشست. گردنبند را با دقت نگاه کرد. نخ‌های چرمی که دور سنگی پیچیده شده بودند کهنه بودند اما هنوز هم محکم. سنگ لابرادوریت تراش خورده‌ی شکل ماه که دور آن را با نخ‌های چرم مشکی بسته‌ بودند.
کاترین گردنبند را بالا و پایین کرد و آن را با دقت نگاه کرد.
- اینکه اونقدرا هم ارزش خاصی نداره. اون پیرزنِ حتما دیوونه‌ای چیزیه... .
ولی وقتی یادش آمد پیرزن درمورد مهمانی بالماسکه‌ی مخفی پدرش خبر داشت روح از تنش به یکباره رفت. استرس عجیب و حس بدی در وجودش رخنه کرد.
باید چیکار می‌کرد؟ به حرف آن پیرزن گوش می‌داد؟
در همین فکر و خیال‌ها بود که در اتاقش بدون هیچ در زدنی باز شد. فقط یک نفر این‌کار را انجام می‌داد، پدرش هنگام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : rastaa_hsh

rastaa_hsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
31/5/25
ارسالی‌ها
19
پسندها
18
امتیازها
40
سن
18
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
***
شب جشن بالماسکه


جشن‌های بالماسکه‌ای که پدرش برگزار می‌کرد در جهت چیز‌های خوبی نبود. کاترین از این جشن‌های پدرش هیچوقت خوشش نمی‌آمد، چون می‌دانست داخل این جشن‌ها چه اتفاقات و تصمیماتی گرفته می‌شود. کاترین با لباس بلند و مدل ویکتوریایی قرمز رنگش، دستکش‌های توری قرمز و نقاب بالماسکه‌اش سالن را به آرامی قدم می‌زد تا به مهمانان نگاهی بندازد.
نصف این جمعیت را هم نمی‌شناخت اما بخاطر حفظ ظاهر به هرکسی که از کنارش رد میشد تعظیم کوتاهی‌ در جهت سلام دادن می‌کرد. سینی‌های پر از جام در دستان پیش‌خدمتکاران در حال گردش بود.
- بانوی من!‌
صدایی مردانه و نسبتا خشن از پشت سرش به گوشش رسید. برگشت و با لبخند مودبانه‌ای نگاهی به مرد پشت سرش انداخت.
کاترین: اوه، لرد کینگزلی!
مرد قد بلند با موهای بور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : rastaa_hsh

rastaa_hsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
31/5/25
ارسالی‌ها
19
پسندها
18
امتیازها
40
سن
18
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
داستان‌های زیاد درموردشون وجود داشت. ولی یک چیز در همه‌ی این داستان‌ها مشترک بود، آن‌ها برای عدالت‌خواهی در جنگ بودند و برای مقابله با کسایی که طبقه‌ی پایین را آزار و اذیت می‌دادند.
کاترین نمی‌خواست حق را به این گروه بدهد اما ته دلش می‌دانست که پدرش و اشراف‌زاده‌های دیگر دارند به افراد طبقه‌ی پایین ظلم می‌کنند.
لرد: ولی یکی از خدمتکارها یه مرد عجیب رو دیده که همون‌شب از روی دیوارای خونه به بیرون خونه پریده. می‌گفت که موهاش نقره‌ای بوده شبیه ماه، و نقاب نقره‌ای براقی روی صورتش بوده. برای همین اسمش رو گذاشتن "ماه‌ نقره‌ای" مثل اینکه اون سردسته‌ی جدید این گروهه. چون من مطمئنم کل منطقه‌ای که اون گروه قبلی داخلش بودن رو ده سال پیش به آتیش کشیدیم.
کاترین در تلاش برای هضم حرف‌هایی بود که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : rastaa_hsh

rastaa_hsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
31/5/25
ارسالی‌ها
19
پسندها
18
امتیازها
40
سن
18
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
همه‌ی افراد حاضر در خانه تا صبح بیدار بودند. هیچکس به کاترین و ترس پنهانش توجهی نداشت و هرکسی نگران اتفاق‌ بعدی‌ای بود که ممکن بود برای خودش رخ بدهد.
کاترین گوشه‌ای از اتاقش کز کرده بود و پرده‌هارا کشیده بود تا اتاق تاریک بماند و به یک گوشه زل زده بود. می‌دانست فاصله‌اش با دیار باقی فقط چند لحظه بود، ولی چرا آن مرد به او رحم کرد؟ چرا اورا زنده نگه داشت؟
در دلش آشوب بود که این قضیه به همین زودی‌ها تمام نخواهد شد و بیشتر و بیشتر ادامه خواهد یافت. نمی‌خواست پایش به این قضیه بیشتر از این‌ها باز شود ولی چه می‌توانست کند که او دختر پدرش بود، همان‌ مردی که همه‌ چیز زیر سر اوست.
حس می‌کرد باید کاری کند ولی نمی‌دانست چه کاری. آخر چه کاری از دستش برمی‌آمد؟ جز اینکه نظاره‌گر باشد.
اما نمی‌خواست فقط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : rastaa_hsh

rastaa_hsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
31/5/25
ارسالی‌ها
19
پسندها
18
امتیازها
40
سن
18
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
***

جواهرات را در بازار فروخت و حالا داشت دقیقا دنبال همان روستایی میگشت که ممکن بود افراد آن گروه آنجا زندگی کنند. با پرس و جو فهمید که هیچ‌کسی اطلاعاتی از این افراد یا روستا یا آن منطقه‌ ندارد.
سردرگم گوشه‌ای در کنار پل که زیرش رودخانه‌ جریان داشت نشست. دستی به پایین موهای موج‌دار مشکی‌اش کشید و به نگاهی به اطراف کرد که یکهو دو بچه را گوشه‌ای کنار ساختمانی بی‌‌پناه درحال گدایی کردن دید.
به آرامی از سرجایش بلند شد و به سمت آن بچه‌ها رفت، و روبه‌رویشان زانو زد. دو دختر کوچک نگاهی به کاترین با تعجب انداختند ولی حرفی نزدند.
- ببینم، شما دوتا گرسنه‌اید؟
دخترها سری به علامت تایید تکان دادند.
- خونتون این دور و وراس؟
ایندفعه تکان سر دخترها به علامت منفی بود. اینکه هیچ حرفی بر لب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : rastaa_hsh

rastaa_hsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
31/5/25
ارسالی‌ها
19
پسندها
18
امتیازها
40
سن
18
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
راه باریکی که از میان خانه‌های فرسوده‌ی چوبی و دیوارهای گلی می‌گذشت، کاترین را به جهانی می‌برد که تا آن روز تنها در حد شنیده‌های پراکنده از آن خبر داشت. هر چه جلوتر می‌رفتند، بوی تند فقر، داروهای گیاهی، دود آتش و ماهی نمک‌زده پررنگ‌تر می‌شد.
دختر بزرگتر، که حالا کاترین فهمیده بود نامش «لیلی» است، جلوتر از او قدم برمی‌داشت و هر از گاهی پشت سرش را نگاه می‌کرد تا مطمئن شود این اشراف‌زاده‌ی عجیب جا نمانده باشد. خواهر کوچکش اما شاد و سرزنده در کنار کاترین می‌دوید.
لیلی: اسم تو چیه خانوم اشرافی؟
کاترین توجهش را از دور و اطرافش گرفت و به لیلی نگاهی کرد و گفت:
کاترین... فقط کاترین، لطفاً دوباره نگو اشرافی.
لیلی سرش را تکان داد و پوزخند زد:
- خب «فقط کاترین»، بهتره حواست جمع باشه. همه تو این‌جا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : rastaa_hsh

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا