- تاریخ ثبتنام
- 31/5/25
- ارسالیها
- 19
- پسندها
- 18
- امتیازها
- 40
- سن
- 18
سطح
0
- نویسنده موضوع
- #11
هوا کمکم رو به تاریکی میرفت. مه شبانه پل را در برگرفته بود و صدای جیرجیرکها با خشخش آرام آب رودخانه مخلوط شده بود. کاترین ایستاده بود و دستانش را زیر شنل سادهای پنهان کرده بود که از بازار خریده بود تا کمتر جلب توجه کند. ضربان قلبش شدید میتپید.
همهجا ساکت بود. فقط صدای پچپچ باد میان شاخ و برگ درختان شنیده میشد.
یکباره صدایی آرام و کشیده از تاریکی شنیده شد:
- فکر نمیکردم اشرافزادهای مثل تو جرات کنه پا به اینجا بذاره یا جرات این رو داشته باشه که بخواد با ما ملاقات کنه.
کاترین به سرعت به عقب برگشت. مردی با شنلی سیاه و ماسکی نقرهای از دل سایهها بیرون آمد. ماسک براق همان بود که شب جشن دیده بود. دستهایش از یادآوری آن شب سرد شد و قلبش محکمتر به قفسهی سینهاش برخورد میکرد...
همهجا ساکت بود. فقط صدای پچپچ باد میان شاخ و برگ درختان شنیده میشد.
یکباره صدایی آرام و کشیده از تاریکی شنیده شد:
- فکر نمیکردم اشرافزادهای مثل تو جرات کنه پا به اینجا بذاره یا جرات این رو داشته باشه که بخواد با ما ملاقات کنه.
کاترین به سرعت به عقب برگشت. مردی با شنلی سیاه و ماسکی نقرهای از دل سایهها بیرون آمد. ماسک براق همان بود که شب جشن دیده بود. دستهایش از یادآوری آن شب سرد شد و قلبش محکمتر به قفسهی سینهاش برخورد میکرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.