• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آرامور | رستا صبری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع rastaa_hsh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 18
  • بازدیدها 407
  • کاربران تگ شده هیچ

rastaa_hsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
31/5/25
ارسالی‌ها
19
پسندها
18
امتیازها
40
سن
18
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
هوا کم‌کم رو به تاریکی می‌رفت. مه شبانه پل را در برگرفته بود و صدای جیرجیرک‌ها با خش‌خش آرام آب رودخانه مخلوط شده بود. کاترین ایستاده بود و دستانش را زیر شنل ساده‌ای پنهان کرده بود که از بازار خریده بود تا کمتر جلب توجه کند. ضربان قلبش شدید می‌تپید.
همه‌جا ساکت بود. فقط صدای پچ‌پچ باد میان شاخ و برگ درختان شنیده می‌شد.
یکباره صدایی آرام و کشیده از تاریکی شنیده شد:
- فکر نمی‌کردم اشراف‌زاده‌ای مثل تو جرات کنه پا به اینجا بذاره یا جرات این رو داشته باشه که بخواد با ما ملاقات کنه.

کاترین به سرعت به عقب برگشت. مردی با شنلی سیاه و ماسکی نقره‌ای از دل سایه‌ها بیرون آمد. ماسک براق همان بود که شب جشن دیده بود. دست‌هایش از یادآوری آن شب سرد شد و قلبش محکم‌تر به قفسه‌ی سینه‌اش برخورد می‌کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : rastaa_hsh

rastaa_hsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
31/5/25
ارسالی‌ها
19
پسندها
18
امتیازها
40
سن
18
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
***
چند روزی بود از آن ملاقات می‌گذشت و کاترین سردرگم‌تر از همیشه بود. دیشب بازهم خبری از قتل اشراف‌زاده‌ای دیگر در قسمت شمالی ادینبورگ شنیده شده بود.
پدر کاترین سرش بیشتر از همیشه شلوغ‌تر شده بود، او و بقیه‌ی اشراف‌زاده‌ها دنبال راهی برای پیدا کردن این گروه بودند.
کاترین در کتابخانه‌ی بزرگ عمارتشان‌ درحال گشت و گذار بین کتاب‌ها بود، تا شاید کتاب‌ها بتوانند به او کمک کنند.
هرچه کتاب‌های بیشتری را می‌خواند می‌فهمید گشتن درمورد این موضوع لای کتاب‌ها بی‌فایده‌تر از همیشه‌س، زیرا هیچ کتابی نبود که همچین موضوعی را در خود ثبت کرده باشد.
پایین یکی از قفسه‌های کتاب نشست و به انبوهی‌ از کتاب‌هایی که پایین پایش گذاشته بود نگاه کرد.
- فکر کن کاترین، فکر کن!
به ذهنش رسید بازهم به آن محله‌ برود،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : rastaa_hsh

rastaa_hsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
31/5/25
ارسالی‌ها
19
پسندها
18
امتیازها
40
سن
18
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
بالاخره دست‌ها از جلوی دهان و چشم‌هایش برداشته شد و کاترین چشم‌های طوسی رنگی را مقابلش دید که زیر نقابی نقره‌ای سعی در پنهان شدن داشتند.
- وقتی گفتم این راه خیلی وقته بسته شده منظورم این بود که دنباله‌ی این راه رو نگیر دختره‌ی احمق!
کاترین در دلش کمی ترسیده بود اما در عین حال حس می‌کرد چیزی برای ترس وجود ندارد. نگاهی به باریکه‌ی کوچه‌ انداخت و از آن زاویه‌ می‌توانست مردم خوشحال را ببیند.
لبخندی محو بر لبانش شکل گرفت و گفت:
- من اومدم واسه‌ی کمک فقط... کار اشتباهی نکردم که، اونارو شاد کردم همین فقط!
ماه‌نقره‌ای: می‌دونی چقدر آدم اونجا هستن که واسشون مهمه تورو بکشن و از پدر حرومیت‌ انتقام بگیرن!؟ ها؟
لحن مرد ناگهان بلند شد که باعث شد کاترین در خودش کمی جمع شود. مرد که متوجه جمع شدن کاترین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : rastaa_hsh

rastaa_hsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
31/5/25
ارسالی‌ها
19
پسندها
18
امتیازها
40
سن
18
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
چند روز از آن روزی که کاترین با ماه نقره‌ای در آن کوچه‌ی خلوت طبقه‌ی پایین صحبت کرده بود می‌گذشت. منتظر بود اتفاقی بیفتد، ندایی بشنود، اشاره‌ای ببيند، ولی هیچ خبری نشده بود. فکر می‌کرد ماه نقره‌ای دنبالش خواهد آمد ولی هنوز هیچ خبری نشده بود.
کاترین به آرامی از روی راه پله‌های سالن به پایین رفت. پدرش در دفتر کارش جلسه داشت و کاترین دلش خواست فضولی کند یا به قولی فال‌گوش بایستد.‌
خدمتکار‌ها از این گوشه به آن گوشه می‌رفتند ولی می‌دانستند که نمی‌توانند نزدیک به در دفتر کار پدرش شوند. کاترین به آرامی بدون اینکه جلب توجه کند به راهروی آخر سالن رفت و سپس به سمت چپ پیچید، دقیقا همان‌ جایی که دفتر کار بزرگ پدرش قرار داشت. ذره‌ای از در بزرگ قهوه‌ای رنگ اتاق پدرش باز بود و از لابه‌ لایش خیلی محدود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : rastaa_hsh

rastaa_hsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
31/5/25
ارسالی‌ها
19
پسندها
18
امتیازها
40
سن
18
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
کاترین در همان تاریکی بی‌سر و صدا مانده بود. درِ اتاق پدرش به آرامی باز شد و خدمتکار از آن‌جا بیرون آمد و پشت سرش در را بست‌. کاترین وقتی دید خدمتکار از آن راهرو بیرون رفته نفس آسوده‌ای کشید و به آرامی راه افتاد تا از راهرو بیرون برود ولی ناگهان کسی دستش را کشید و اورا به گوشه‌ای برد.
کاترین با دلهره و ترس چشم‌های درشت شده‌اش را به خدمتکاری که با اخم به کاترین نگاه می‌کرد دوخت. کاترین مجال حرف زدن به خدمتکار را نداد و سریع و با لکنت گفت:
- من هیچی نشنیدم خ.. خب؟ ب... باور کن دارم راست میگم... .
سرخدمتکار نگاه معناداری به کاترین انداخت و زیرلب چیزی گفت که کاترین نتوانست بشنود. خدمتکار کاغذ مچاله شده‌ای را زوری در دستان کاترین قرار داد و با اخم ریزی که روی صورتش بود گفت:
- می‌خواستی کمک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : rastaa_hsh

rastaa_hsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
31/5/25
ارسالی‌ها
19
پسندها
18
امتیازها
40
سن
18
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
کاترین دست‌هایش را کمی بالاتر آورد و گفت:
- قسم می‌خورم فقط همینارو شنیدم.
سایرا نزدیک‌تر آمد و با عصبانیت شدیدی که در چشمان و لحنش بود گفت:
- اصلا چرا داریم به این دختره اعتماد می‌کنیم؟ از کجا معلوم چرت نگفته باشه؟
کاترین با تعجب به سمت سایرا برگشت و گفت:
- چی؟!
ماه‌ نقره‌ای دید هر آن امکان دارد سایرا و کاترین باهم درگیر شوند سریع وسط حرف‌هایشان پرید و گفت:
- بحث ما دیگه این نیست که کاترین داره راست میگه یا چی... این دست خط آمانداست‌، پس یعنی واقعا این رو آماندا برای ما نوشته و داده کاترین برامون بفرسته. فقط باید یه راهی پیدا کنیم برای جلوگیری از این‌موضوع.
سایرا: راهشم اینه که نزاریم هیچکس بره جشن!
ماه‌ نقره‌ای دستی بر موهایش کشید و سری به علامت منفی تکان داد. در صدایش میشد کلافگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : rastaa_hsh

rastaa_hsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
31/5/25
ارسالی‌ها
19
پسندها
18
امتیازها
40
سن
18
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
***
کاترین در آشپزخانه نشسته بود. اکثر خدمتکارهای عمارت خودشان و چند عمارت دیگر درگیر تدارکات چشنی بودند که پدرش و اشراف‌زاده‌های دیگر تدارک دیده بودند. قرار بود این جشن را در میدان بزرگ شهر ادینبورگ که در بالای شهر بود برگزار کنند.
در آشپزخانه فقط دو عدد آشپز بودند که داشتند شام را درست می‌کردند. کاترین با کتابی که در دستش داشت روی صندلی‌ای چوبی نشسته بود و از پنچره‌ی بزرگ آشپزخانه به حیاط جلویی نگاه می‌کرد.
شخصی وارد آشپزخانه شد و وقتی کاترین نگاهش را برگرداند آماندا را دید. آماندا با دیدن کاترین در آشپزخانه کمی تعجب کرد. نگاهی به دو آشپز کرد و وقتی دید درگیر آشپزی هستند به سمت کاترین رفت و روی صندلی روبه‌ روی کاترین نشست.
در ذهن کاترین می‌چرخید که آماندا از چه زمانی تا به حال اینجا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : rastaa_hsh

rastaa_hsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
31/5/25
ارسالی‌ها
19
پسندها
18
امتیازها
40
سن
18
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
***
روز جشن


کاترین از همان صبحی که روز جشن بود به استرس شدید و معده‌ دردی گرفتار شده بود.
استرسش به حدی بود که آخر کار مجبور شد در اتاقش شروع کند به راه رفتن. توی سرش مدام این افکار بودند؛ یعنی چه خواهد شد؟ سایرا، ماه نقره‌ای و گروهشان‌ چه نقشه‌ای دارند؟ نکند اگر نقشه‌ای دارند موفق نشوند؟ آن ده نفر که قرار است دزدیده شوند چه بلایی سرشان می‌آید؟ خودش باید چه می‌کرد؟ چرا دیگر ماه نقره‌ای به سراغ کاترین در این ده روز نیامده بود؟
انقدر این فکر‌ها در سرش چرخیدند که حتی نتوانست درست و حسابی غذایی بخورد. تا عصر همان‌طوری در اتاقش یک بند یا راه می‌رفت یا وسیله‌های اتاقش را جا به جا می‌کرد تا به نحوی استرسش را تخلیه کند.
زمان از دستش گذشت تا اینکه وقتی به ساعتش نگاه کرد متوجه شد عصر شده‌ است...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : rastaa_hsh

rastaa_hsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
31/5/25
ارسالی‌ها
19
پسندها
18
امتیازها
40
سن
18
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
در بین جمعیت دنبال چهره‌های آشنا می‌گشت. در میدان سکویی را درست کرده بودند که اشراف‌زاده‌های ارشد آن‌جا روی صندلی‌هایی راحت نشسته بودند و جلویشان میز‌هایی بود پر از میوه، غذا، جام و... .
کاترین پدرش را دید که درحال خندیدن کنار فرد دیگری بود.
کاترین رویش را برگرداند و سعی کرد خودش را در بین جمعیت شاد و رقصان گم کند.
ناگهان لیلی را دید که با خواهر کوچک‌ترش درحال دست زدن برای کسایی بودند که داشتند وسط میدان باهم می‌رقصیدند. کاترین به سمت آن‌ها رفت و بازوی لیلی را گرفت.
لیلی ترسید ولی وقتی کاترین را دید نفس آسوده‌ای کشید و خنده‌کنان گفت:
- خانم اشرافی چرا پیش بقیه‌ی خانم‌های اشرافی نیستی؟
کاترین با لحنی جدی و دستوری گفت:
- باید از اینجا برین لیلی... بهم گوش بده! فقط برین!
لیلی با تعجب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : rastaa_hsh

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا