• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان هیپنوگوجیا | فاطمه.ع کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ballerina
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 17
  • بازدیدها 497
  • کاربران تگ شده هیچ

ballerina

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
14/7/25
ارسالی‌ها
46
پسندها
87
امتیازها
103
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ballerina

ballerina

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
14/7/25
ارسالی‌ها
46
پسندها
87
امتیازها
103
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ballerina

ballerina

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
14/7/25
ارسالی‌ها
46
پسندها
87
امتیازها
103
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ballerina

ballerina

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
14/7/25
ارسالی‌ها
46
پسندها
87
امتیازها
103
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
محنا از جایش بلند شد و دروازه سفید حیاط را باز کرد. تاریکی هوا فضای اطراف را پر کرده بود و سایه‌ای در میان آن به نظر می‌رسید، که مشخص نبود چه کسی به در زده است. سجاد، سکوت را شکست و با لحنی جدی پرسید:
- کیه پشت در؟
صدای تپش قلب بی‌قراری که هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد، را می‌شنید. صدایی آرام و وحشت زده‌ای گفت:
- محنا منم... الهه!
محنا چهره آشنا و در عین حال غریبی که صبح دیده بود را به یاد می‌آورد. این بار اما، در چشمانش خبری از شادی و خنده نبود؛ بلکه نگرانی و اضطراب مانند سایه‌ای در او نمایان بود. محنا، که در ابتدا متحیر مانده بود، به آرامی کنار رفت و گفت:
- بیا داخل.
سری تکان داد و به وارد خانه شد. چشمش به سجادی افتاد که با کنجکاوی به او نگاه می‌کرد.
محنا رد او را گرفت که سجاد گفت:
- وسط یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ballerina

ballerina

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
14/7/25
ارسالی‌ها
46
پسندها
87
امتیازها
103
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ballerina

ballerina

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
14/7/25
ارسالی‌ها
46
پسندها
87
امتیازها
103
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
دیمیتریوس با شانه‌های خیس از باران به کلبه پناه برد. نورا و زوئی به دنبالش از در گذشتند، اما لایلا بی‌حرکت میان درختان توت وحشی ایستاده بود، کنار کتابخانهٔ نیمه‌کاره‌ای که همچون جسدی برزمین افتاده بود. چشمانش را فشرد. تصویر دستان کوچکی که چاقو را در شکم آریستوس فرومی‌کوبید، بی‌اختیار در پلک‌هایش لرزید.
اَرّه دسته‌قرمز، همدست خاموش جنایت، هنوز روی خاک می‌درخشید. خونی که ساعت‌ پیش تیغه را سرخ کرده بود، اکنون زیر باران محو شده بود؛ گویی آسمان می‌خواست گناهش را بشوید. ولی لایلا نمی‌دانست، خورشید همیشه زیر ابر سنگین نخواهد ماند.
وقتی وارد کلبه شد، گرمای آتش بلافاصله پوستش را نوازش داد. نورا و زوئی کنار شعله نشسته بودند و می‌خندیدند؛ زوئی حالا لباس گلی نورا را پوشیده بود، گویی هیچ اتفاقی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ballerina

ballerina

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
14/7/25
ارسالی‌ها
46
پسندها
87
امتیازها
103
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
لایلا به چشم‌های اشک‌بار نورا خیره شد. نگاهش خالی از هر احساسی بود.
- توی دست و پام بود.
صدایش مثل تیغی یخ زده بر سکوت اتاق فرود آمد، از تخت برخواست شانه‌هایش عمدا به زوئی کوبید و از اتاق بیرون رفت.
زوئی که تا همان لحظه بی‌حرکت مانده بود، کنار نورا زانو زد.
اشک‌های نورا روی عروسک بی‌جانش می‌چکید، همان‌طور که باران بی‌امان پشت پنجره می‌بارید.
دست گرمش را پشت نورا کشید:
- عمو آریستوس که برگشت، درستش می‌کنه، قول میدم‌.
***
شب پرده‌های سیاهش را کشیده بود، اما ابر‌ها دست از گریه و زاری برداشته بودند‌ و به خانه‌هایشان می‌رفتند؛ ماه نقره‌ای بر کلبه می‌تابید.
لایلا پشت پنجره ایستاده بود و ناخن‌هایش در چارچوب در چوبی فرو کرده، ترس کشف حقیقت، همچون ماری‌ سرد دور قلبش حلقه زده بود.
پس از رفتن زوئی،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ballerina

ballerina

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
14/7/25
ارسالی‌ها
46
پسندها
87
امتیازها
103
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
لایلا نگاهی به مارشال انداخت؛ سگ عظیم‌الجثه با صدای خرخر سنگین و آرامش مرگباری، در گوشه کلبه غلت زده بود. نفس‌های عمیق و سنگینش، سکوت سنگین شب را پاره می‌کرد و هر بار که سینه‌اش بالا و پایین می‌رفت، انگار کوه‌سنگینی روی فضا سنگینی می‌کرد. هیچ‌کس جرات نداشت صدایش را بشکند. همه خواب بودند؛ عمیق، بی‌خبر از آن‌چه در تاریکی شب رخ می‌داد.
لایلا نفسی که در سینه حبس کرده بود، به آرامی بیرون داد؛ صدای ضربان قلبش حالا بلندتر از همیشه به گوش می‌رسید. هر تپشش مثل پتکی بر ستون فقراتش می‌کوبید. قدم‌هایش را آهسته برداشت؛ هیچ صدایی جز خش‌خش پای برهنه‌اش روی تخته‌های چوبی به گوش نمی‌رسید. به سمت اتاق رفت، جایی که نورا خوابیده بود؛ دخترک بی‌گناه با موهای طلایی، عروسک شکسته‌اش را به سختی در آغوش گرفته بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ballerina

موضوعات مشابه

عقب
بالا