• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان کافه نوشیدنی‌های فراموش شده | لاوا کاربر انجمن یک رمان

Lava.Winchester

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
29/7/25
ارسالی‌ها
28
پسندها
147
امتیازها
390
مدال‌ها
1
سن
17
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
کافه نوشیدنی‌های فراموش شده
نام نویسنده:
لاوا وینچستر
ژانر رمان:
علمی_تخیلی ، فانتزی ، معمایی
کد نظارت: ۵۸۹۰
ناظر: اِللا لطیفــی L.latifi❁



خلاصه:
یک خواهر و برادر که تازه عزادار شدن محل زندگی رو به همراه مادرشان برای شروع دوباره و فراموش کردن اتفاقات گذشته عوض می‌کنن؛ ولی پس از جابه‌جایی اتفاقات عجیبی براشون رخ میده؛ ماریا و برادر کوچیک‌ترش جیمز با وجود اختلاف‌هایی که دارن مجبور میشن برای حل کردن موضوعی که در شهر جدیدشون رخ میده باهم همکاری کنن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Abra_.

مدیر بازنشسته تالار کتاب
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
17/2/24
ارسالی‌ها
122
پسندها
1,657
امتیازها
9,703
مدال‌ها
7
سن
20
سطح
8
 
  • #2
IMG_20250501_184704_079.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Abra_.

Lava.Winchester

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
29/7/25
ارسالی‌ها
28
پسندها
147
امتیازها
390
مدال‌ها
1
سن
17
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
"مقدمه"
در حال تایپ
 
آخرین ویرایش

Lava.Winchester

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
29/7/25
ارسالی‌ها
28
پسندها
147
امتیازها
390
مدال‌ها
1
سن
17
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
- جیمز، مسواک زدی یا فقط با آب و دعا دهنت رو شستی؟!
- زدم! با خمیر دندون مخصوص بچه‌های شجاع.
- بچه‌های شجاع یا هیولاهای احمق؟ اون خمیرت هم بوی لیموی قاطی با جوراب میده!
- حداقل بهتر بوی هیکل توئه.
جیمز از بالای پله‌ها پایین اومد و سعی کرد یه ضربه‌ی کاراته‌ای به پام بزنه؛ ولی من عقب رفتم و جاخالی دادم.
- تو اگه یه نینجای واقعی بودی هردفعه که می‌خواستی پشتک بزنی با سر زمین نمی‌خوردی.
- حداقل من دیشب تا دو نصف شب با موبایلم گریه نمی‌کردم.
مکث کردم و نگاهم تیز شد.
- اولاً؛ دروغه. دوماً؛ اگه یک کلمه دیگه بگی، عروسک زشتتو میدم سگ‌های ولگرد محله.
جیمز آروم گفت:
- اون اسمش کاپیتان باک باکه، تو فقط حسودی چون مثل اون نداری.
مامان از طبقه پایین داد زد:
- جیمز! ماریا! اگه یک دقیقه بدون توهین دووم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Lava.Winchester

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
29/7/25
ارسالی‌ها
28
پسندها
147
امتیازها
390
مدال‌ها
1
سن
17
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
جوابی ندادم و به کارم ادامه دادم. مامان چند ثانیه مکث کرد و دوباره صدام زد؛ ولی من همچنان جوابی ندادم.
مامان در اتاق را نیمه بسته ول کرد و سمت من آومد و کنارم، روی زمین نشست. خیلی آروم دستش رو روی شونه‌م گذاشت.
- ماریا می‌دونم که نمی‌خوای اینجا رو ترک کنی، می‌دونم که دلت برای پدرت تنگ شده، منم دلم براش تنگ شده، می‌دونم که این تغییر چقدر می‌تونه برای تو و جیمز سخت باشه؛ ولی احساس می‌کنم که این تغییر می‌تونه خیلی برای تو و جیمز مفید باشه، شاید بتونیم از اول شروع کنیم، شاید اونجا خیلی بیشتر از اینجا دوست داشتی.
- ولی مامان... .
مامان حرفم رو برید.
- ماریا، می‌دونم، باور کن دونه‌به‌دونه‌ی احساساتی رو که توی دلت داری و می‌فهمم و حس می‌کنم، تمام فکرهایی که توی سرت داره می‌گذره رو می‌فهمم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Lava.Winchester

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
29/7/25
ارسالی‌ها
28
پسندها
147
امتیازها
390
مدال‌ها
1
سن
17
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
جوابی نداد، اما دیدم که توی چشماش اشک جمع شد. رفتم و کنارش نشستم و با لحنی نگرانی پرسیدم:
- چیزی هست که بخوای بهم بگی؟
- من فقط... فقط نمی‌خوام از اینجا برم.
- می‌دونم، منم همینطور.
- ولی جیمز، تو هنوز سنی نداری، هنوز هفت سالته، منم سن زیادی ندارم؛ ولی حسم بهم میگه، اگه یه فرصت بدیم و با شرایط راه بیایم، اتفاقای خوبه میفته.
- از کجا می‌دونی؟
چند ثانیه‌ای مکث کردم... .
- نمی‌دونم، ولی حسم میگه که همین میشه.
جیمز رو توی بغلم گرفتم و آروم شدنش رو حس کردم.
- خیلی خب، حالا پررو نشو.
هر دو خندیدیم. با لحن ملایمی گفتم:
- مطمئنی کمک لازم نداری؟
- آره، مطمئنم.
لبخد زدم و بلند شدم، سمت در رفتم که جیمز دوباره با حالت طعنه‌آمیزی گفت:
- دفعه دیگه، در بزن بعد بیا تو.
عروسک مورد‌ علاقش رو برداشت و گفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Lava.Winchester

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
29/7/25
ارسالی‌ها
28
پسندها
147
امتیازها
390
مدال‌ها
1
سن
17
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
یکی از بخش‌های بدش این بود که دقیقاً از تمام مکان‌هایی که توی تک‌تکشون خاطره‌های بزرگ و کوچیک داشتم، با دوستام، با پدرم و تمام کارهایی که توی این مدت انجام داده بودم. آخرین جایی که قبل از خروج از شهر از اون رد شدیم، مدرسه‌ای بود که بیشتر از هر چیزی توی این شهر دوست داشتم.
بعد از ساعت‌ها رانندگی، بلاخره به خونه‌ی جدیدمون رسیدیم. از ماشین پیاده شدم و چند قدمی جلو رفتم و به خونه نگاه کردم.
یکم قدیمی بود؛ ولی به نظر بزرگ می‌اومد.
انگار خونه دو طبقه داشت. سمت ماشین برگشتم تا به مامان و جیمز، توی خالی کردن وسایل از ماشین کمک کنم. من و جیمز وسایل رو کنار ماشین نگه داشتیم و مامان رفت جلو تا در خونه رو باز کنه. بعد از این‌که مامان در خونه رو باز کرد، کنار ما اومد و باقی‌ وسایل رو برداشت. من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Lava.Winchester

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
29/7/25
ارسالی‌ها
28
پسندها
147
امتیازها
390
مدال‌ها
1
سن
17
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
هیچ‌جوره حرف‌های من رو قبول نمی‌کرد، انگار اصلاً نمی‌شنوید که من چی دارم میگم. مامان که این وضع رو دید، اومد جلو و بین من و جیمز قرار گرفت.
- جیمز!
صدای مامان بلند بود و باعث شد که جیمز ساکت بشه؛ ولی انگار خیلی ناراحت شد. مامان به جیمز نگاه کرد، روی زانو‌هاش نشست تا به قد جیمز برسه. لحن مامان دوباره آروم شد و گفت:
- جیمز، خواهرت درست میگه عزیزم. خواهرت اول اون اتاق رو دیده و خوشش اومده. از اینا گذشته، خواهرت وسایل بیشتر و بزرگتری داره، ممکنه اتاق‌های دیگه براش کوچیک باشه. ببین این خونه سه تا اتاق داره، هنوز هم می‌تونی بین اون دو‌تای دیگه یکیشون رو انتخاب کنی. اونای دیگه هم به اندازه‌ی کافی بزرگ هستن. باشه عزیزم؟
جیمز که یکم آروم شده بود، با صدای آرومی جواب داد:
- باشه مامان.
خیال منم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Lava.Winchester

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
29/7/25
ارسالی‌ها
28
پسندها
147
امتیازها
390
مدال‌ها
1
سن
17
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
حتی یه دوست خیلی خوبم توی مدرسه پیدا کرده بودم. جولیا. جولیا دیگه الان تبدیل به بهترین دوستم شده بود. کم‌کم دارم به این نتیجه می‌رسم که، حق با مامان بود. انگار واقعاً از نو شروع کرده بودم. توی حال خودم بودم که یهو اتوبوس وایساد. از شیشه بیرون رو نگاه کردم، دیدم هنوز به مدرسه نرسیده بودیم. به بقیه بچه‌های توی اتوبوس نگاه کردم، اونها هم به اندازه من گیج بودن. از جام بلند شدم و سمت راننده رفتم.
- ببخشید، مشکلی پیش اومده؟
راننده چند ثانیه‌ای بهم نگاه کرد و گفت:
- فکر کنم یکی از چرخ‌ها پنچر شده.
عالی شد، همین یه قلم رو کم داشتم.
- خب، لاستیک یدک دارین؟
- دارم ولی عوض کردنش خیلی زمان میبره.
می‌دونستم که هیچ‌جوره نمی‌تونم دیر به مدرسه برسم. به بقیه بچه‌ها هم نگاه کردم، انگار اونا هم با من هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Lava.Winchester

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
29/7/25
ارسالی‌ها
28
پسندها
147
امتیازها
390
مدال‌ها
1
سن
17
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
- سلام، ببخشید دیر کردم.
- باز خوبه قبل از شروع کلاس رسیدی. یادت که نرفته خانم پریستون چقدر سخت‌گیره؟
حق با جولیا بود. انقدر مشغول فکر کردن به اون کافه بودم که فراموش کردم خانم پریستون هفته پیش واسه‌ی همین تأخیر به سامانتا اجازه‌ی ورود به کلاس رو نداد. توی این مدت کوتاه هنوز نظر خاصی درمورد خانم پریستون ندارم. گرچه همه بچه‌ها ازش می‌ترسن ولی من نظر خاصی ندارم. خانم آگاتا پریستون معلم ریاضیه و خیلی توی درس دادنش جدی و سخت‌گیره. استایل کلاسیکی داره، ولی هیچکس دقیق نمی‌دونه چند سالشه. بیشتر شبیه خانم‌های مسن عمارت‌ نشینه.
همین‌جوری که داشتم با جولیا حرف می‌زدم خانم پریستون وارد کلاس شد.
- صبح بخیر بچه‌ها.
همگی با هم بلند شدیم و صبح بخیر گفتیم؛ ولی وقتی همه بلند شدن سامانتا رو بین بچه‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا