شعر مجموعه اشعار آوید | رها سلطانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع *RaHa._
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 31
  • بازدیدها 162
  • برچسب‌ها
    رها سلطانی
  • کاربران تگ شده هیچ

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
[به نام خدایی که شعر را در دل‌ها می‌کارد]

نام اثر: آوید*
شاعر: رها سلطانی
ژانر: تراژدی
قالب: قصیده
مقدمه:
درون من، شبی بی‌انتها بود
که هر ستاره‌اش در خون رها بود

به هر طرف که رفتم، سایه دیدم
به هر صدا که گوشم شد، صدا بود

نه راهی از سپیدایی گذشتم
نه خانه‌ای که در آن آشنا بود

ولی ز عمق خاموشی شنیدم
ندایی کهنه، اما آشنا بود

به من گفت: «از خودت بیرون نرو، مرد،
چراغی در دلت پنهان، به‌پا بود»

و من، در آن مسیر بی‌نشانی
رسیدم جایی که خورشید ما بود

کنون، به نام این خورشید پنهان
که نورش بی‌زوال و بی‌نوا بود

قصیده‌ها نوشتم، تا بدانی
چه سخت این راه و چه باصفا بود

و نام این مسیر و این رسیدن
به رسم کهن، و امروز، آویدا بود

___________________________________
*آوید، واژه‌ای از فارسی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] briska

ᎩᎧᏦᎩᏗ

مدیر شعرکده + مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
تاریخ ثبت‌نام
28/12/21
ارسالی‌ها
739
پسندها
5,682
امتیازها
22,273
مدال‌ها
24
سطح
15
 
  • مدیر
  • #2
•| بسم رب العشق |•
1000015513.jpg
ضمن عرض سلام و خوش آمد خدمت شما شاعر محترم؛ لطفاً قبل از شروع تایپ مجموعه اشعار خود، قوانین بخش را مطالعه کنید.

پس از ارسال بیست پست در دفتر شعرتان، می‌توانید درخواست نقد بدهید و از دیدگاه دیگر کاربران درباره اشعارتان، آگاه شوید.

پس از گذشت بیست پست از دفتر شعرتان، می‌توانید درخواست تگ دهید و از کیفیت اشعار خود آگاه شوید.

لطفاً به محض دریافت تگ، با مراجعه به تاپیك مربوطه، درخواست جلد برای دفتر اشعارتان بدهید.

[URL...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] *RaHa._

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
«ترس»

به شب پناه بردم، که شب پناه من است
که سایه با دل من، همیشه هم‌وطن است

به هر طرف که نظر کردم، ابر وهمی بود
که برق خشم درونش، نشان تندر من است

ز هر صدای گذر، لرزه بر تنم افتاد
که بیم، حاکم خاموش این حصار تن است

نه راه پیش، نه امکانِ بازگشت به پشت
چو آهویی که به دام، گریه‌اش کفن است

درون چشم من، آبی غمی یخ بست
که ذوب این یخ دیرینه، کار ممکن است؟

ندای دوری آمد: «تو از خودت مگریز
چراغِ روشنی اینجاست، در دل خَزَن است»

و من، به آهستگی، پرده را کنار زدم
که نور، دشمن ترس است و دوست جان من است
 

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
«امید»

به دشت خشک دلم، ابر تازه‌ای آمد
که بوی سبزه و باران، پیام‌رسان من است

شکسته بودم و شب، سقف بر سرم آورد
ولی ستاره‌ی فردا، هنوز هم زَرن است

به هر شکست که برخاست، نهال نو رویید
که ریشه‌ی من و امید، یک اصل و یک سخن است

اگرچه طوفان دی، شاخه‌ها ز هم بگسست
بهار، وعده‌ی پیوند سبز با چمن است

نه هر چراغ که افروخت، ماندنی باشد
چراغ صبر و امید، جاودانه‌افکن است

بگو به خسته‌ترین رهگذر، که پای بایستد
که راه روشن فردا، همین سرای من است
 

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
«شجاعت»

به راه رفتم و طوفان، میان جاده نشست
که هر که پای بگیرد، نشان مردن است

دل از هراس بریدم، به سنگ خندیدم
که فتح قله‌ی فردا، همین تپیدن است

به موج گفتم: «اگر غرقه‌ام کنی، بکن»
که هر شناور بی‌بیم، ره‌ سپردن است

نه هرکه زخم نبیند، قوی و پیروز است
قوّت از دل زخمی که باز جوشیدن است

به سایه گفتم: «از این پس، تو رهبرم نشوی»
که نور، میر دل من، نه تیرگی بدن است

به خود گفتم: «اگر جان به ل*ب رسد، برخیز»
که شجاعت، نفس تازه در کشیدن است
 

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
«تنهایی»

شبی که ماه ز دل آسمان من رفتند
چراغ‌های همه کوچه‌ها ز من رفتند

دلم به وسعت یک شهر بی‌کسی خالی‌ست
که مردمانش از آغاز، خویشتن رفتند

نه دست گرم رفیقی، نه سایه‌ی یاری
تمام آینه‌ها از نگاه من رفتند

به هر طرف که شدم، رد پا بریدم باز
که رهروان قدیمی به میهن رفتند

تنم اسیر سکوت است و خسته از تکرار
که روزها همه رفتند و دشمن رفتند

ولی در این دل بی‌کس، چراغکی مانده‌ست
که از حضور امید است، ایمن رفتند
 

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
«عشق»

به نام عشق، که آغاز هر شکفتن بود
که جان گرفت، دل خسته، از نهفتن بود

به شوق بوسه‌ی نوری، ز عمق شب برخاست
که در طلوع، دلیلی برای رفتن بود

کسی نگفت چه باشد، کسی ندانستش
ولی همیشه حضورش، دلیل بودن بود

نه از حساب زمان است و نه به وزن مکان
که عشق، وسعت جان و هنر زیستن بود

شکست اگر چه رساند به خاک سرد غم
ولی بلند شدن از غبار، ساختن بود

دل از تعلق پست و حواس تار برید
که عشق، راه رسیدن، نه صرف دیدن بود
 

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
«رهایی»

ز بند عادت دیرین، تنم جدا مانَد
دلم رها شد و دنیا، دگر صدا مانَد

نه قید قافیه دارد، نه بند وزن و سکوت
کلام ناب، به آزادی نوا مانَد

به پشت پنجره‌ای باز، نور می‌رقصید
و دست بسته‌ی من، باز، مبتدا مانَد

نه درد مانده، نه زنجیر، نه گلایه‌ی دیر
فقط نسیمی از آن سوی ماجرا مانَد

گذشتم از همه باید، رسیدم از نرسیدن
که در رسیدن مطلق، خود خدا مانَد

به دل گفتم: «تو خودت باش، همین کمال تو بس»
که هرکه خویش شود، بی‌ادعا مانَد
 

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
«خود»

منم که در دل طوفان، صدا شدم از نو
نه آن‌که گم شدم، آن‌که رها شدم از نو

منم که از دل آیینه رد شدم بی‌چهر
به سایه باختم و آشنا شدم از نو

شکسته بودم و صد پاره، لیک هر پاره
چراغ شد، که ز هر سو، بها شدم از نو

نه از دروغ تظاهر، نه از غرور سکوت
به راستی ز دل خویش، «ما» شدم از نو

طلسم غیر شکستم، نقاب عادت را
که در خلوت‌ترین من، خدا شدم از نو

به هر چه بود، درونم، نگاه کردم راست
و بی‌گریز، به دیدار «خدا» شدم از نو
 

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
«جهان»

جهان، کتاب غریبی‌ست بی‌نقطه، بی‌سطر
پُر از حروف نگفته، پُر از فریب و ستر

کسی نخواند و رفت، از سطور خاموشش
کسی نوشت، ولی گم شد از نخست سطر

زمان، ورق‌زن تردید بود و پیچیده
به نام «آینده» زد، مُهر واژه‌ی دیگر

زمینه، خاکِ سکوتی پُر از تکلف شد
و واژه‌ها همگی لال، بی‌زبان، بی‌مرمر

من ایستاده در این باغ شوم خاموشی
نه ریشه‌‌ایی، نه شکوفا، نه ریشه‌دار و تر

ولی هنوز به قلبم صدای روشنی است:
«جهان، اگرچه سیه، می‌توان شدن، بهتر»
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا