• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان لوران: شهری که با خاطره نفس می‌کشد | بریسکا کاربر انجمن یک‌رمان

  • نویسنده موضوع briska
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 21
  • بازدیدها 506
  • کاربران تگ شده هیچ

briska

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
268
پسندها
1,769
امتیازها
10,013
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
- شاید... ولی اگر فهمیده باشد، هنوز چیزی نگفته.
نیسا چیزی نمی‌گوید. فقط به پنجره نگاه می‌کند، بعد آرام می‌گوید:
- اونم یه‌جور رود داره. ولی رودش، از پشت شیشه جریان داره.*
زنگ اول هنوز نخورده. ما وارد ساختمان می‌شویم؛ قدم‌ها بی‌ادعا حرکت می‌کنند، انگار نمی‌خواهند چیزی را بیدار کنند. ریل جلوتر می‌رود، اما نگاهش گاهی روی من مکث می‌کند؛ نه طولانی، نه گذرا، به اندازه‌ی یک حس. راهروها همان‌اند، اما صداها منتظرند چیزی شنیده شود. و من حس می‌کنم:
- (امروز، همه‌چیز قرار است معمولی جلوه کند، اما هیچ‌چیز، واقعاً معمولی نیست.)
کلاس هنوز شلوغ نشده. چند نفر پچ‌پچ می‌کنند، یکی روی میز نقاشی می‌کشد، و صدای خنده‌ای از ته کلاس بلند می‌شود. اما در میان این شلوغی، چیزی هست که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
268
پسندها
1,769
امتیازها
10,013
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
برگه‌ها پخش می‌شوند. روی هر کدام، فقط یک جمله نوشته شده:
- «یه خاطره بنویس. نه از گذشته، از چیزی که فکر می‌کنی فراموش شده.»

من مداد را برمی‌دارم. برگه سفید جلویم است.
نه از جنس کاغذ، از جنس سکوتی که منتظر شکستن است.
گردنبند زیر لباسم، آرام گرم‌تر می‌شود؛ نه از لمس، از حضور چیزی که دارد خودش را آماده می‌کند.و من، بی‌صدا، شروع می‌کنم به نوشتن. خاطره‌ای از کنار رود، از دختری با چشم‌هایی شبیه من، وقتی مداد را پایین می‌گذارم، برگه هنوز خیس نشده، اما چیزی درونم سبک‌تر شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : briska

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا