- تاریخ ثبتنام
- 2/7/25
- ارسالیها
- 109
- پسندها
- 467
- امتیازها
- 2,753
- مدالها
- 5
- نویسنده موضوع
- #41
- میتونی نگی... به هرحال، تو هر موقع من و با حرفات میپیچونی... پس نمیشه ازت انتظار داشت که حقیقت و تمام و کمال بگی.
- پس بلند شو.
از جایش برخاست و همزمان با گرفتن زیر بازوی هیدر، او را هم همراه خود به بالا کشید. از شدت کشیدگی صورت هیدر در هم شد و با غیظ دستش را از لای پنجههای قدرتمند ادگار بیرون کشید و با کف دست به سینه ادگار کوبید که حتی خم به ابروهای او نیاورد، بعد با لحن برزخی گفت:
- چته دیونه... مگه اسیر آوردی؟
- باید بریم خونه.
- من با تو هیچ جا نمیام... خوش کردی.
ادگار عصبی کنار گوشش خم شد و با صدایی محکم و قاطع که لرزه بر اندام هر کسی میانداخت گفت:
- تو... چه غلطی میخوای بکنی؟
- من... با تو... هیچ جا نمیام... تو نمیتونی برام پدری بکنی.
- اون وقت فکر نمیکنی دیگه برای این...
- پس بلند شو.
از جایش برخاست و همزمان با گرفتن زیر بازوی هیدر، او را هم همراه خود به بالا کشید. از شدت کشیدگی صورت هیدر در هم شد و با غیظ دستش را از لای پنجههای قدرتمند ادگار بیرون کشید و با کف دست به سینه ادگار کوبید که حتی خم به ابروهای او نیاورد، بعد با لحن برزخی گفت:
- چته دیونه... مگه اسیر آوردی؟
- باید بریم خونه.
- من با تو هیچ جا نمیام... خوش کردی.
ادگار عصبی کنار گوشش خم شد و با صدایی محکم و قاطع که لرزه بر اندام هر کسی میانداخت گفت:
- تو... چه غلطی میخوای بکنی؟
- من... با تو... هیچ جا نمیام... تو نمیتونی برام پدری بکنی.
- اون وقت فکر نمیکنی دیگه برای این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش