• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

دلنوشته روایت‌های یک نفس | به قلم آیناز.ر

  • نویسنده موضوع AINAZ.R
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 20
  • بازدیدها 107
  • کاربران تگ شده هیچ

AINAZ.R

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
11/6/21
ارسالی‌ها
2,946
پسندها
14,546
امتیازها
49,173
مدال‌ها
25
سن
20
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
به نام آنکه می‌بیند و می‌داند

نام اثر : روایت‌های یک نفس
خالق اثر : آیناز.ر

دیباچه :

گاهی همه‌چیز از جایی شروع می‌شود
که دیگر توضیحی برای ماندن نداری؛
نه دلیلی برای خوشی، و نه دلیلی برای غصه.
فقط خودت می‌مانی
میان روزهایی که شبیه هم‌اند،
میان شب‌هایی که نامی ندارند.
شاید زبان از گفتن همه حقیقت قاصر باشد
اما قلمم با به رقص درآوردن واژگان
شاید بتواند از درد آن همه ناگفتنی بکاهد.
 
آخرین ویرایش
امضا : AINAZ.R

AINAZ.R

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
11/6/21
ارسالی‌ها
2,946
پسندها
14,546
امتیازها
49,173
مدال‌ها
25
سن
20
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #2
•| بسم رب القلم |•
آنچه از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند...
1000005201.jpg
نویسنده‌ی عزیز، بی‌نهایت خرسندیم که دلنوشته‌های زیبایتان را در انجمن «یک رمان» به اشتراک می‌گذارید.
خواهشمندیم پیش از پست‌گذاری و شروع دلنوشته‌، قوانین بخش «دلنوشته‌های کاربران» را به خوبی مطالعه بفرمایید.
***

قوانین بخش دلنوشته‌ی کاربران"
پس از گذشت حداقل ۲۰ پست از دل‌نوشته، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد دل‌نوشته بدهید. توجه داشته باشید که دل‌نوشته‌های تگ‌دار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : AINAZ.R

AINAZ.R

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
11/6/21
ارسالی‌ها
2,946
پسندها
14,546
امتیازها
49,173
مدال‌ها
25
سن
20
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #3

گاهی باید با خودت بی‌رحم شوی،
باید دفتر خاطراتت را پاره کنی و از نو بنویسی،
انگار نه اشکی بوده، نه شبی که دیوارها شاهد شکستن تو باشند.
باید تظاهر کنی که تازه زاده شده‌ای،
زنی بی‌گذشته، بی‌زخم، بی‌نام.
زنی که با یک لبخند ساده می‌تواند
ویرانه‌ای به نام جهان را دوباره بنا کند،
حتی اگر در درونش هنوز
صدای فرو ریختن خودش را بشنود.

***
یک روز، وقتی همه خواب بودند،
دخترکی از دل تاریکی بیرون آمد.
لباسش بوی تنهایی می‌داد،
اما چشم‌هایش شبیه کسی بود که هزار بار
در دلش خورشید را روشن کرده‌است.
به خودش گفت:
من هیچ‌وقت ساده شکستنی نیستم...
من همان صدایی‌ام که در سکوت،
به آرامی زندگی را برمی‌گرداند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : AINAZ.R

AINAZ.R

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
11/6/21
ارسالی‌ها
2,946
پسندها
14,546
امتیازها
49,173
مدال‌ها
25
سن
20
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
گاهی وقت‌ها حس می‌کرد دلش یک خانه‌ی متروکه‌ است.
پنجره‌هایش شکسته،
دیوارهایش ترک خورده،
ولی یک گوشه‌اش هنوز یک شمع روشن بود.
همان شمعی که هیچ طوفانی نتوانسته بود خاموشش کند.
همان شمعی که به او می‌گفت:
تو هنوز زنده‌ای،
تو هنوز می‌توانی دوست داشته باشی،
و تو هنوز می‌توانی جهان خودت را بسازی.
 
آخرین ویرایش
امضا : AINAZ.R

AINAZ.R

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
11/6/21
ارسالی‌ها
2,946
پسندها
14,546
امتیازها
49,173
مدال‌ها
25
سن
20
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
دخترک فهمید که تنهایی دشمن نیست.
تنهایی مثل یک آینه‌ است،
که تمام زخم‌ها و زیبایی‌های پنهانش را
بی‌رحمانه نشان می‌دهد.
او جلوی آینه نشست،
با خودش زمزمه کرد:
من از این زخم‌ها نمی‌ترسم...
چون هر خطی روی تنم،
شبیه یک شعر ناتمامِ عاشقانه‌ است.
 
امضا : AINAZ.R

AINAZ.R

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
11/6/21
ارسالی‌ها
2,946
پسندها
14,546
امتیازها
49,173
مدال‌ها
25
سن
20
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
یک شب، وقتی ماه پشت ابرها سنگر گرفته بود،
و خود را از دیده پنهان کرده بود،
دخترک سرش را بالا گرفت و گفت:
حتی اگر هیچ ستاره‌ای نباشد،
من خودم آسمانم.
آن لحظه فهمید که نیازی نیست
کسی بیاید و برایش چراغ روشن کند.
روشنایی همیشه در رگ‌هایش جریان داشت،
مثل خون، مثل نفس.
 
امضا : AINAZ.R

AINAZ.R

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
11/6/21
ارسالی‌ها
2,946
پسندها
14,546
امتیازها
49,173
مدال‌ها
25
سن
20
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
شب، مثل پرده‌ای ضخیم روی جهان افتاده بود.
دخترک اما از پشت آن پرده،
صدای خودش را می‌شنید؛
صدایی که نه شبیه زمزمه بود و نه شبیه فریاد،
بلکه مثل حبابی از تاریکی بالا می‌آمد و می‌گفت:
تو از جنس خاکستر نیستی...
تو از همان جوهری ساخته شده‌ای
که هزاران سال پیش،
شاعرها با آن سرنوشت جهان را نوشته‌اند.
زخم‌هایت، واژه‌های خاموش‌اند.
اگر بخواهی، می‌توانی آن‌ها را به شعر بدل کنی؛
شعری که هیچ‌کس توان پاک کردنش را ندارد.
 
امضا : AINAZ.R

AINAZ.R

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
11/6/21
ارسالی‌ها
2,946
پسندها
14,546
امتیازها
49,173
مدال‌ها
25
سن
20
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
دخترک روی زمین سرد نشست.
سکوت، مثل پرنده‌ای سنگین روی شانه‌هایش خوابیده بود.
او به یاد آورد:
تمام رنج‌هایی که پشت سر گذاشته،
مثل رودهایی بودند که بی‌صدا به دریا می‌ریختند.
اما این دریا درون خودش بود.
دریایی عمیق، بی‌کرانه،
که موج‌هایش از جنس اشک و امید ساخته شده بودند.
با خودش زمزمه کرد:
من به دردهایم بدهکارم.
اگر آن‌ها نبودند،
هیچ‌وقت به این عمق نمی‌رسیدم…
هیچ‌وقت نمی‌فهمیدم
که در تاریک‌ترین غارِ روح هم
یک نسیم نامرئی، مرا به سمت نور می‌کشد.
 
امضا : AINAZ.R

AINAZ.R

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
11/6/21
ارسالی‌ها
2,946
پسندها
14,546
امتیازها
49,173
مدال‌ها
25
سن
20
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
دخترک فهمید که درد، فقط زخمی روی تن نیست؛
درد، ریشه‌ای‌ست که در ژرف روح می‌دوَد
و اگر صبور باشی،
از همان ریشه، ناگهان درختی می‌روید
که شاخسارش به آسمان می‌رسد.
او دست بر سینه گذاشت،
ضربان قلبش را شمرد
و حس کرد هر تپش،
چکش کوچکی‌ست که
دیوارهای پوسیده‌ی تنهایی را می‌شکند.
در دل شب،
خودش را چون ستاره‌ای دید
که هرچند کوچک،
اما راه گم‌گشته‌ای را روشن می‌کند.
و فهمید:
حتی زخم‌ها هم اگر درست نگاه کنی،
می‌توانند به چراغی پنهان بدل شوند.
 
امضا : AINAZ.R

AINAZ.R

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
11/6/21
ارسالی‌ها
2,946
پسندها
14,546
امتیازها
49,173
مدال‌ها
25
سن
20
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
سال‌ها پیش،
دخترک در کوچه‌های باریکِ تنهایی قدم زده بود.
هر دیوار، شبیه سایه‌ای بود که چیزی را پنهان می‌کرد:
خنده‌ای که گم شد،
دستی که رها شد،
قولی که هرگز به پایان نرسید.
او آن‌قدر کوچک بود که باور می‌کرد
دنیا از درد ساخته شده،
اما آن‌قدر بزرگ بود که
سکوتش را کسی نشنید.
گاهی شب‌ها،
با خودش نجوا می‌کرد:
اگر گریه‌هایم سنگ بودند،
تا حالا کوهی ساخته بودم.
کوهی که از قله‌اش،
می‌توانستم به خودِ رهاشده‌ام نگاه کنم.
 
امضا : AINAZ.R

موضوعات مشابه

عقب
بالا