• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان پارادوکس سرخ (جلد اول) | سید علی جعفری کاربر انجمن یک‌رمان

  • نویسنده موضوع پسر مجنون
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 39
  • بازدیدها 567
  • کاربران تگ شده هیچ

پسر مجنون

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
11/6/19
ارسالی‌ها
46
پسندها
112
امتیازها
503
مدال‌ها
2
سن
23
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
یه نگاهی کرد و گفت:
- چیه؟ دخترارو میگی؟ بابا دست بردار از این اخلاقت علی.
از حرفش چشم‌هام چهارتا شد.
- محمد من دختر بازم؟
یه چپ‌چپکی بهم نگاه کرد و گفت:
- آره
- محمد... من؟
پای چپش رو انداخت رو پای راستش، یه بادی انداخت به قبقبش و گفت:
- تو مارو هم کشتی جیگر، چه برسه به دخترا بچه خوشگل!
یه دستی به صورتم کشیدم و با خنده گفتم:
- نمی‌دونم چت شده! همون که گفتم قاط زدی، اون بالا هانیه نشسته.
- هانیه کیست و چرا؟
- اون چیست و چرا نیست احتمالاً؟
دستاش رو گذاشت زیر چونش و مثل بچه‌ها پرسید:
- هانیه کیه بلا؟ عشق جدیدته؟
یه فریاد آرومی زدم.
- وای محمد بس کن دیگه، عشق قدیمی داشتم مگه که این جدیدش باشه؟
- نه خب ببین، کمی که تأمل کردم دیدم نه راست میگی.
نفسم رو فوت کردم بیرون که خودش رو یکم جمع و جور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

پسر مجنون

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
11/6/19
ارسالی‌ها
46
پسندها
112
امتیازها
503
مدال‌ها
2
سن
23
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
دستم رو گذاشتم زیر چونم و فقط به محمد نگاه کردم.
هانیه: آفرین به شما که همچین پسری تربیت کردی. قشنگ مشخصه مامان خوبی هستی.
محمد:قابل شما رو نداره، البته می‌تونم شما رو هم به سرپرستی قبول کنم.
هانیه از حرف محمد یکم جا خورد، ولی خب محمد بود دیگه، نمیشد کاریش کرد. منم سریع پریدم وسط حرفشون و گفتم:
- هانیه خانوم ناهار خوردین؟
- بله ما خوردیم. شما راحت باشید ما تنهاتون می‌ذاریم.
- خب باشید چه اشکالی داره؟ اگه کاری ندارید بمونید.
دریا: نه دیگه نباید می‌اومدیم. فکر می‌کردیم شما هم ناهارتون رو میل کردین. مامانتون هم که یکم سختشه انگار.
محمد همون لحظه داشت مثل گاو غذارو می‌ریخت پایین و دقیقاً هم مثل گاو داشت نگاه می‌کرد. اون دختره گوشیش زنگ خورد و بعد از اینکه تماسش تموم شد گفت:
- هانیه، مامان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

پسر مجنون

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
11/6/19
ارسالی‌ها
46
پسندها
112
امتیازها
503
مدال‌ها
2
سن
23
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
- استاد مگه میشه آماده نباشم؟
- پس چرا قیافت اینجوریه؟
- چجوریه مگه؟
- خوبی؟
یه دستی به سر و صورتم کشیدم و گفتم:
- آره‌آره، خوبم!
اومد حرف بزنه که گوینده‌ی سالن اسم من رو خوند:
آقارسول: پاشو‌پاشو از مربیت خواستم که این بازی رو من کوچت (مربیت) بشینم.
- واقعاً؟ خب چه بهتر، عالیه!
بلند شدم و یه ذره آب خوردم و رفتم روی سکو. بازم مثل قبل یه نفس عمیق کشیدم و آروم توی دلم گفتم:
- یا علی.
با دستکش‌هام دوبار زدم به کلاهم و آماده شدم برای آخرین مسابقم؛ فینال. با طلا فاصله‌ی کمی داشتم. داور سوت مسابقه رو زد و منم طبق معمول اول با حریفم دست دادم، دیدم داره دورم می‌چرخه، یه ذره عقب‌نشینی کردم تا اون حمله کنه اما خبری نبود. رفتم سمتش تا برای حمله نکردنش اخطار بگیره. اولین مشتش رو آروم پرت کرد به سمتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

پسر مجنون

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
11/6/19
ارسالی‌ها
46
پسندها
112
امتیازها
503
مدال‌ها
2
سن
23
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
- گو*ه نخور بابا... من تموم حریفام رو با برانکارد می‌فرستم.
- به مولا علی نابودت می‌کنم! ولم کنید کارش ندارم.
یه دستی به سرم کشیدم و رفتم به سمت علی. هانیه خیلی نگران ایستاده‌بود و داشت نگاهش می‌کرد.
رو کردم بهش و گفتم:
- همین رو می‌خواستی؟ وجود تو باعث شد حواسش پرت بشه!
سرش رو انداخت پایین.
- می‌دونم... ببخشید!
دلم می‌خواست به یکی گیر بدم اما مقصر فقط علی بود. هیچ ک.س تقصیری نداشت.
***
«علی»
فکم خیلی درد می‌کرد. آروم چشمام رو باز کردم و دیدم همه دورم هستن. اومدم حرف بزنم که متوجه شدم دهنم پر از پنبه هست. یه نگاه به محمد انداختم و با اشاره ازش پرسیدم هانیه کجاست؛ اونم گفت:
- خوبی؟ حالت بهتره؟
پنبه‌ها رو درآوردم و به سختی گفتم:
- فقط بریم، حوصله ندارم.
آقارسول سریع اومد و گفت:
- علی حالت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

پسر مجنون

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
11/6/19
ارسالی‌ها
46
پسندها
112
امتیازها
503
مدال‌ها
2
سن
23
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
- محمد بیا جواب این رو بده، بعدش هم برو بریم یه آبی چیزی گیر بیار من دست و صورتم رو بشورم.
محمد: باشه... الو بفرمایید.
امیر: علی خوبی؟
- من محمدم داش.
- آها، علی بهتره؟
- بد نیست گل، کارت رو بگو.
- ببین بهش بگو مدالت و دعوت‌نامه‌ت دست منه.
- باشه بهش میگم. امیر داداش من پشت فرمونم اگه میشه قطع کن!
گوشی رو قطع کرد و داد بهم. نگاهش کردم و گفتم:
- محمد چی می‌گفت؟
- میگه مدالت دسته منه.
یه پوز خندی زدم و گفتم:
- خیلی مسخره‌ست. طلا رو از دست دادم، نقره چه به درد می‌خوره پسر!
- دعوتنامه‌ت هم دستشه.
- دعوتنامه؟
- آره دیگه دعوت شدی به اردویِ تیم استان.
- آها.
- خیلی بد ضربه خوردی‌ها.
- بیخیال، در موردش دیگه حرفی نزن داداش.
- باشه بابا... چته اصلاً تو حالا؟ یه مشتی خوردی‌ها!
- محمد می‌دونی... .
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

پسر مجنون

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
11/6/19
ارسالی‌ها
46
پسندها
112
امتیازها
503
مدال‌ها
2
سن
23
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
محمد هیچی نمی‌گفت و فقط نیشش رو باز می‌کرد. پسره مثل اینکه عصبانی شد و اومد بزنه تو سره محمد که من سریع نگهبان‌های پارک رو خبر کردم. اونا هم سریع اومدن و دست پسره رو گرفتن.
نگهبان: مگه آزار داری بچه رو اذیت می‌کنی؟
پسر: من غلط بکنم کسی رو اذیت کنم!
محمد هم خودش رو زده بود به خل و چل بازی. ادای آدم عقب‌مونده‌ها رو درمی‌آورد و هی اِگه اِگه می‌کرد. منم بغلش کردم و دست کشیدم رو سرش و گفتم:
- آقا این چه وضعشه؟ من دو دقیقه داداشم رو رها کردم رفتم دستشویی، ببین داشتن چه بلایی سرش می‌آوردن.
- آقا من معذرت می‌خوام... کوتاهی از ما بوده. ما درستش می‌کنیم، شما گذشت کنید.
دختره هنگ کرده‌بود و فقط نگاه می‌کرد. هیچ چیزی نمی‌تونست بگه. پسره هم از اون بدتر. جفتشون هاج و واج مونده بودن.
- بعدشم آقا مگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

پسر مجنون

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
11/6/19
ارسالی‌ها
46
پسندها
112
امتیازها
503
مدال‌ها
2
سن
23
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
***
«درسا»
نشسته بودم تو حیاط و داشتم رمان «ملکه تنهایی» رو می‌خوندم که یهو یکی محکم زد به در. از ترس مثل سیخ وایسادم. می‌خواستم بپرسم کیه که یه نفر گفت:
- منزل رادمنش؟
صداش خیلی ترسناک بود. چادرم رو سرم کردم، چون لباس‌هام مناسب نبود. آروم رفتم سمت در و اونو باز کردم. یه مرد بود با یه کوله‌پشتی روی دوشش. خواستم بپرسم شما که برگشت و بهم نگاه کرد. یهو یه جیغ نسبتاً آرومی کشیدم؛ داداش دانیال بود با اون همه ریش و سبیل. اومد تو و محکم بغلم کرد. چون خیلی دلم براش تنگ شده بود، محکم‌تر بغلش کردم و گفتم:
- نمی‌خوای در رو ببندی دانیالِ نبی؟ با این ریش‌هات؟ یکی می‌بینه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

پسر مجنون

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
11/6/19
ارسالی‌ها
46
پسندها
112
امتیازها
503
مدال‌ها
2
سن
23
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
هیچی بابا، سوار شدم و راه افتادم به سمت زاهدان. بعدش با اتوبوس‌های اصفهان رفتم کرمان، ولی وقتی به کرمان رسیدم، بلیطی برای شیراز پیدا نکردم. مجبور شدم چند ساعت صبر کنم تا با یک سواری که واقعاً شانسی بود، بیام. راننده انقدر حرف می‌زد که هر ده دقیقه یک بار آب می‌خورد!
با خنده‌ی شیطانی گفتم:
- حقته، می‌دونی چرا؟
- ها؟
- بهت می‌گم داداش من برو دَرست رو ادامه بده، میگی نه؟! حالا باید تاوانش رو پس بدی.
می‌خواست چیزی بگه که مامان پرسید:
- دانیال، چند روز مرخصی داری؟
- ده روز در خدمتتون هستم.
- خوبه.
- چی خوبه؟ اینکه ده روز مرخصی دارم؟
- نه، هیچی، بیخیال! شام چی درست کنم عزیزدلم؟
زدم زیر خنده و گفتم:
- آقا دانیال، فکر کنم قراره زن‌داداش برام پیدا کنه!
- آره، بگو دوتا پیدا کنه، منم دوتاشو می‌گیرم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

پسر مجنون

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
11/6/19
ارسالی‌ها
46
پسندها
112
امتیازها
503
مدال‌ها
2
سن
23
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
دو دقیقه بعدش جواب داد:
- یعنی حتی نمی‌تونم برای دقایقی با شما حرف بزنم؟
- نه
- قول می‌دم که کسی متوجه نشه!
- بحث این نیست... بحث اینه که من نمی‌خوام با کسی باشم. چرا شما این رو متوجه نمی‌شی؟
- زیاد وقت‌تون رو نمی‌گیرم.
عجب زبون نفهمیه این به خدا. اومدم بهش توهین کنم که جلوی خودمو گرفتم و گفتم:
- باشه... کجا بیام؟
- آدرس رو براتون می‌فرستم!
گوشی رو گذاشتم رو حالت بی‌صدا و رفتم پایین. داشتم می‌رفتم توی حیاط که مامان صدا زد و گفت:
- درسا، بیا این حوله رو بده به داداشت.
رفتم حوله رو دادم به داداشم و برگشتم توی حیاط. زنگ زدم به سوگند ولی جواب نداد. پیام دادم بهش و گفتم:
- شب تونستی بیا خونه ما، کار واجب باهات دارم.
گوشی رو گذاشتم توی جیب و شیر آب رو باز کردم و شروع کردم به گل‌ها آب دادن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

پسر مجنون

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
11/6/19
ارسالی‌ها
46
پسندها
112
امتیازها
503
مدال‌ها
2
سن
23
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
گوشی رو قطع کردم و به دانیال گفتم:
- همینجا می‌شینی؟
- نشینم؟
- هر طور دوست داری.
در رو باز کردم که سوگند مثل این دیوونه‌ها و کاملاً بی‌توجه به دانیال پرید تو و گفت:
- آخ خدا، کاش من پسر بودم و می‌اومدم تورو می‌گرفتم، خوشگله... تو چرا انقدر جذابی؟ شیطونه می‌گه... .
نگاهش افتاد به سمت دانيال و سكوت كرد.
- چرا حرفتو می‌خوری؟ شیطونه غلط کرد!
اومد ادامه بده که دانیال بلندشد و یه سرفه‌ي آرومي کرد. سوگند دستپاچه شد و گفت:
- سس... سلا... سلام آقا دانیال!
دانیال یکم خندید و سرش رو گرفت پایین.
- سلام، خوبی شما؟ اسمتون چی بود؟ آها سوگندخانم، بفرمایید!
زدم به سوگند و گفتم:
- سوگند، چرا هنگ کردی؟ دانیال مگه لولوخورخوره‌ست که اینقدر خجالت می‌کشی؟
دانیال: اگه مشکلی هست می‌خواید من کلاً برم بیرون؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا