- تاریخ ثبتنام
- 11/6/19
- ارسالیها
- 74
- پسندها
- 171
- امتیازها
- 548
- مدالها
- 3
- سن
- 23
سطح
2
- نویسنده موضوع
- #61
با «عزیزم» گفتنش، هوری دلم ریخت و پاهام کمی سست شد.
- باشه، منتظرتم پس... مراقب خودت باش.
- مرسی، بابای.
گوشی رو قطع کردم و نشستم روی سکو. رفتم تو فکر، تو فکر «عزیزم» گفتنش. من آدمی نبودم که با همچین حرفی دست و پامو گم کنم، ولی نمیدونم چرا هانیه با همه فرق داشت. انگار خدا اینو عمدی آورده بود توی زندگیم.
توی افکار خودم داشتم چرخ میزدم که محمد زد بهم و گفت:
- علی، کجایی؟ چرا حواست نیست؟
- سلام، تو کی اومدی؟
- هرچی صدات میزنم، نیستی.
یکم رفتم تو خودم و گفتم:
- فکرم درگیره، پسر.
- درگیر هانیه نکنه؟
- آره، خوب میفهمی منو.
نفسش رو فوت کرد بیرون و ادامه داد:
- معلومه قشنگ رو چی فریک زدی. پاشو بریم یه قلیون بکشیم، مغزت باز شه.
خندیدم و گفتم:
- آره، بعد از تمرین باشگاه حتماً میچسبه.
- یقیناً...
- باشه، منتظرتم پس... مراقب خودت باش.
- مرسی، بابای.
گوشی رو قطع کردم و نشستم روی سکو. رفتم تو فکر، تو فکر «عزیزم» گفتنش. من آدمی نبودم که با همچین حرفی دست و پامو گم کنم، ولی نمیدونم چرا هانیه با همه فرق داشت. انگار خدا اینو عمدی آورده بود توی زندگیم.
توی افکار خودم داشتم چرخ میزدم که محمد زد بهم و گفت:
- علی، کجایی؟ چرا حواست نیست؟
- سلام، تو کی اومدی؟
- هرچی صدات میزنم، نیستی.
یکم رفتم تو خودم و گفتم:
- فکرم درگیره، پسر.
- درگیر هانیه نکنه؟
- آره، خوب میفهمی منو.
نفسش رو فوت کرد بیرون و ادامه داد:
- معلومه قشنگ رو چی فریک زدی. پاشو بریم یه قلیون بکشیم، مغزت باز شه.
خندیدم و گفتم:
- آره، بعد از تمرین باشگاه حتماً میچسبه.
- یقیناً...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.