• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان پارادوکس سرخ (جلد اول) | سید علی جعفری کاربر انجمن یک‌رمان

  • نویسنده موضوع پسر مجنون
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 67
  • بازدیدها 1,048
  • کاربران تگ شده هیچ

پسر مجنون

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/6/19
ارسالی‌ها
74
پسندها
171
امتیازها
548
مدال‌ها
3
سن
23
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #51
- شمارت رو بده که شب خواستم پول رو بریزم به حسابت، از فیشش بهت عکس بدم!
کمی دست‌پاچه شدم و گفتم:
- نه، نیازی نیست!
- پیامک میاد برات مگه؟
- نه، نه نمیاد ولی خب نیازی نیست.
- نترس، من آدمی نیستم که... .
- ربطی به ترس و اینا... .
نذاشت حرفم رو کامل کنم. گوشیش رو گذاشت توی دستم و گفت:
- شب پیامت می‌دم.
کمی نگاهش کردم. شمارم رو زدم توی گوشیش و بهش دادم و گفتم:
- آقادانیال، لطفاً کسی نفهمه. نمی‌خوام فکری در موردم بکنن!
سرش رو به نشونه‌ی تأیید تکون داد و رفت پیش مامانش. منم رفتم داخل سرویس‌های بیمارستان، یه آبی به صورتم زدم که ساسان زنگ زد؛ ولی جواب ندادم و رد تماس کردم. از سرویس اومدم بیرون و نشستم روی صندلی‌ها.
***
«درسا»
همین که چشمام رو باز کردم، سه چهار تا دکتر بالا سرم بودن. سرم انقدر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

پسر مجنون

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/6/19
ارسالی‌ها
74
پسندها
171
امتیازها
548
مدال‌ها
3
سن
23
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #52
- داداش، تو رو خدا کاری نکنی.
- حواسم هست.
دانیال رفت بیرون و سوگند آروم دم گوشم گفت:
- سامیار منتظره یه جوابی بدی‌ها.
منم آروم گفتم:
- سوگند، بهش بگو جوابم همونیه که گفتم.
یکم متعجب نگاهم کرد و ادامه داد:
- اون رسوندت بیمارستان. به خدا خیلی نگرانت بود.
- اون من رو رسوند؟
- آره خب.
- الان کجاست؟
- بهش گفتم بره، یه وقت اینجا داداشت باهاش برخورد نکنه.
دستم رو مشت کردم.
- امان از دست تو... فعلاً که می‌بینی حالم داغونه.
- بهش قول دادم حال تو رو بهش بگم.
- تو چرا قول دادی؟
- چه‌کار کنم دیگه؟ خیلی اصرار کرد.
مامان: درسا، اتفاقی افتاده مامان؟
- نه مامان، سوگند داره از وقتی می‌گه که ماشین زد بهم.
- آره خاله، چیز خاصی نیست.
دانیال و پلیس اومدن تو و دانیال گفت:
- مامان، می‌خوام رضایت بدم. این بنده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

پسر مجنون

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/6/19
ارسالی‌ها
74
پسندها
171
امتیازها
548
مدال‌ها
3
سن
23
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #53
***
«سوگند»
همین که از اتاق زدم بیرون، دیدم دانیال تکیه داده به دیوار و یه جور خاصی بهم نگاه می‌کنه. رفتم جلوتر و گفتم:
- چیز خاصی تو قیافم وجود داره که این‌طوری نگاه می‌کنی؟
اصلاً توجهی به حرفم نکرد و گفت:
- الان ناراحتی که با منی؟
- مجبورم.
- مجبور نیستی... .
- چرا نیستم؟
- چون من با تاکسی می‌رم.
- حق با توئه.
- هنوزم ناراحتی؟
- واقعاً شما چه‌کار داری به من؟ می‌خوای بریم یا وایستی اینجا منو بازخواست کنی؟ نخیر، ناراحت نیستم!
دستاش رو کرد توی جیب شلوارش و گفت:
- باشه، حالا چرا می‌خوای بزنی منو؟
یه نگاهی بهش کردم و به سمت در خروج حرکت کردم. اونم راه افتاد و اومد، قدم‌هاش رو با من یکسان کرد و گفت:
- با درسا کجا رفته بودید؟
از حرفش استرس افتاد به جونم، ولی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

پسر مجنون

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/6/19
ارسالی‌ها
74
پسندها
171
امتیازها
548
مدال‌ها
3
سن
23
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #54
- آقادانیال.
سرش رو برگردوند به سمتم و آروم گفت:
- جانم.
از جانم گفتنش کمی جا خوردم. اونم فهمید و لبخندی زد و گفت:
- من به همه می‌گم جانم.
- آها، بله، می‌خواستم بدونم اومدی مرخصی یا تموم کردی خدمت رو؟
- نه بابا، هنوز مونده. یک سال دیگه مونده!
- کجا خدمت می‌کنی؟
- چابهار.
- اوه، چه بد، خیلی سخته نه؟
- دیگه عادت کردم به این سختیا!
- آها.
- می‌شه بدونم چرا این سؤال رو پرسیدی؟
- نمی‌دونم. اومد توی ذهنم، منم پرسیدم.
یهو دیدم لبخندش تبدیل شد به یه غم خیلی سنگین. انگار اتفاقی افتاده بود براش توی سربازی. کنجکاو شدم و آروم ازش پرسیدم:
- خوبید؟
اولین قطره‌ی اشکش از اون ریش‌های مشکیش چکید روی دستش. آروم‌تر از من گفت:
- توی خدمت یه رفیق داشتم، فقط با اون بودم. اهل یکی از شهرستان‌های خوزستان بود و با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

پسر مجنون

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/6/19
ارسالی‌ها
74
پسندها
171
امتیازها
548
مدال‌ها
3
سن
23
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #55
گوشی رو قطع کردم و نگاه کردم به دانیال؛ دیدم وایستاده هنوز.
- آقا دانیال، بفرمایید دیگه؛ زحمت کشیدید.
- الان موقع ظهره. می‌خوای وایستی همین‌جا تا بیان؟
- میان بالاخره.
- نمی‌تونم اجازه بدم.
کلید خونشون رو داد و گفت:
- بیا، کلید رو بگیر. من می‌رم بیرون.
- نه‌نه، اصلاً نمی‌خوام دوباره مزاحم شما بشم.
- سوگند خانوم، من نمیام خونه. شما برو و وقتی خواستی بری، زنگ بزن به گوشی من. الانم زنگ می‌زنم سر گوشیت شمارم بیفته.
به ناچار یه «باشه‌»ی آروم گفتم و کلید رو ازش گرفتم. از هم جدا شدیم. همین که رفتم به سمت خونشون، گوشیم زنگ خورد و منم تماس رو برقرار کردم.
- بفرمایید.
- دانیالم. گفتم که الان زنگ می‌زنم.
- آها، ببخشید، حواسم نبود.
پنج ثانیه گذشت که یهو گفت:
- شارژم رفت. قطع نمی‌کنی؟
- چراچرا.
گوشی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

پسر مجنون

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/6/19
ارسالی‌ها
74
پسندها
171
امتیازها
548
مدال‌ها
3
سن
23
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #56
***
«ساسان»
منتظرش بودم که بیاد و این‌دفعه برای همیشه بدزدمش و کاری باهاش کنم که دیگه این‌طوری با من حرف نزنه. ماشین رو روشن نگه داشتم؛ همین که اومد، سوار ماشین شد و با قیافه‌ی خیلی عصبی گفت:
- زود بنال، می‌خوام برم. یکی می‌بینه، زشته.
دستش رو محکم گرفتم و گفتم:
- تو مال منی. کجا می‌خوای بری؟
دیدم سرخ شد، دستش رو کشید بیرون و خوابوند توی گوشم. از ماشین پیاده شد. ماشین رو خاموش کردم و افتادم دنبالش. دیدم رفت توی مسجد و یهو خشکش زد. جلو در وایستادم، همون‌جوری خط نگاهش رو دنبال کردم. داشت به یه پسری که نماز می‌خوند نگاه می‌کرد.
***
«سوگند»
دانیال داشت نماز می‌خوند. نماز خوندنش خیلی به دلم نشست؛ یه جورایی می‌شد اخلاص رو از توی حرکتاش خوند. انقدر جذب نماز خوندنش شده بودم که نفهمیدم ساسان دستم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

پسر مجنون

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/6/19
ارسالی‌ها
74
پسندها
171
امتیازها
548
مدال‌ها
3
سن
23
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #57
- عشقمه.
- ببر صدات رو، بی‌ناموس!
عصبی شد و به سمتم حمله کرد. دستاش رو پیچوندم، از پشت گردنش رو سفت گرفتم و گفتم:
- میری یا ببرمت جایی که... .
- ولم کن تا بهت بگم.
ولش کردم و محکم خوابوندم توی گوشش که پرت شد کف خیابون. اومد بلند شه که نشستم رو سینش و گفتم:
- به قرآن، یک بار دیگه توی این محله ببینمت، تضمین نمی‌کنم جون سالم به در ببری!
سرخ شد و اومد ادامه بده که با مشت زدم توی دماغش. همین باعث شد صورتش با خون یکی بشه. بازم زیر گوشش زمزمه کردم:
- سوگند عشق منه. اوکی؟
با این حرفم، مثل اینکه تیر نهایی رو بهش زده باشم، تف کرد توی صورتم. منم تا جایی که می‌شد زدمش. انقدر زدم توی صورتش که تمام دست و بالم پر خون شده بود. همه دوباره اومدن، به زور جدامون کردن. بلند شدم از روی سینش و با لگد گذاشتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

پسر مجنون

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/6/19
ارسالی‌ها
74
پسندها
171
امتیازها
548
مدال‌ها
3
سن
23
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #58
- بله.
- خب تو چجوری رفتی اون‌جا؟ اصلاً چه کار به تو داره؟
- مامان، جلوی در مسجد به خاطر من چاقو خورد!
- چرا به خاطر تو؟
- یه نفر مزاحم شد. اون بنده‌خدا خواست از من دفاع کنه که... مامان ولم کن، تورو خدا، حالم خوب نیست!
- خیلی خب مامان‌جان، آروم باش. کدوم بیمارستان هستید؟
- بیمارستانِ... .
- میایم الان اون‌جا.
گوشی رو قطع کردم و رفتم داخل بیمارستان. وایستادم کنار پذیرش و گفتم:
- ببخشید خانوم، آقایی که الان آوردن... که چاقو خورده بود، الان کجاست؟
- شما نسبتی باهاش دارید؟
- من همسایشون هستم!
- الان توی اتاق عمل هستن عزیزم.
اومدم نشستم روی صندلی و سرم رو گرفتم توی دستام. نمی‌دونستم باید چکار کنم. اگه به خاله لادن بگم، حالش خیلی بد می‌شه. خدایا، خودت کمکم کن. من چکار باید کنم؟
توی همین افکار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

پسر مجنون

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/6/19
ارسالی‌ها
74
پسندها
171
امتیازها
548
مدال‌ها
3
سن
23
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #59
«علی»
داشتم تو گوشیم می‌چرخیدم که محمد زنگم زد.
- الو، زندایی چطوری؟
- سلام دادا. هیچ، بی‌حوصله دراز کشیدم خونه.
- چه مرگته؟ داری الحمدلله می‌میری؟
- آره، گمونم.
یکم سرفه کرد و ادادمه داد:
- می‌گم آخر هفته بچه‌ها ویلا گرفتن. بریم یا نه؟
- آخر هفته که تولدم می‌شه!
- ربطی به تولد تو نداره... حسام ماشین خریده، می‌خواد سور بده.
- حاله دایی، می‌ریم.
- باشه، سلام به بابا اینا برسون.
گوشی رو قطع کردم، دیدم هانیه بهم پیام داده. قلبم شروع کرد به تاپ‌تاپ زدن. یه استرسی گرفته بودم که تا حالا این‌طوری نبود. پیام رو توی تلگرام باز کردم:
- سلام آقای معلم.
- سلام، چطوری؟
- خوبم. شما بهتری؟ چشمت بهتر شد؟
کلی حرف زدیم و یهو به خودم اومدم، دیدم ساعت سه صبحه و چشمام داره می‌ره. خیلی عجیب بود برام؛ منی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

پسر مجنون

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/6/19
ارسالی‌ها
74
پسندها
171
امتیازها
548
مدال‌ها
3
سن
23
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #60
- خوشمزه، پیدات کردم.
اومد پیشم نشست روی نیمکت و گفت:
- سلام بر معلم نمونه.
یکم دپ نگاهش کردم و گفتم:
- سلام... چطوری؟
- خوبم، تو چطوری؟
- مرسی. بریم یه چیزی بخوریم؟
- آره‌آره، خیلی تشنم شده. توی این هوا یه نوشیدنی می‌چسبه.
راه افتادیم سمت یه کافه‌ای و من دوتا آب آناناس سفارش دادم که گوشی هانیه زنگ خورد، ولی اون هی قطعش می‌کرد. اومدم ازش بپرسم که کافه‌چی گفت:
- آقا خدمت شما... چیز دیگه‌ای خواستید بفرمایید؟
- نه، ممنونم.
رفتم سمت هانیه که انگار یکم بهم ریخته بود. نشستم روبه‌روش و گفتم:
- مشکلی پیش اومده؟
- نه، چیزی نیست.
- چیزی نیست و این‌طوری ریختی بهم؟
- می‌گم که چیزی نیست، باور کن.
- چی بگم، هر جور مایلی... اذیتت نمی‌کنم.
آب‌میوه رو داشتم می‌خوردم که دوباره گوشی هانیه زنگ خورد. استرس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا