- تاریخ ثبتنام
- 11/6/19
- ارسالیها
- 18
- پسندها
- 77
- امتیازها
- 90
- سن
- 23
سطح
0
- نویسنده موضوع
- #11
***
{محمد}
***
نشسته بودم داخل دفتر حراست بیمارستان و عصبی بودم که بابای علی و بابام اومدن. بلند شدم و یه سلام آرومی کردم و سرم رو انداختم پایین، عمو رو به مسئول حراست کرد و بعد از سلام کردن، خراب کاریِ مارو پرسید؛ اونها هم نه گذاشتن نه برداشتن با آبوتاب و با اضافه کردن پیاز داغ، آش من و علی رو پختن. عمو خواست که خسارت پرداخت کنه که رئیس بیمارستان خیلی سریع خودش رو رسوند و به حالت سادهای گفت:
- حاج آقا... محالِ ممکنِ از شما پولی دریافت کنیم... تورو خدا بفرمایید بنشینید.
- نه استاد نفرمایید من باید خسارت رو پرداخت کنم به هرحال.
- حاج آقا با این کارتون به خدا فقط ما رو آزرده خاطر میکنید.
بالاخره عمو راضی شد و با رئیس بیمارستان رفتن تو دفترش و شروع کردن به گپ زدن، هیچوقت نفهمیدم...
{محمد}
***
نشسته بودم داخل دفتر حراست بیمارستان و عصبی بودم که بابای علی و بابام اومدن. بلند شدم و یه سلام آرومی کردم و سرم رو انداختم پایین، عمو رو به مسئول حراست کرد و بعد از سلام کردن، خراب کاریِ مارو پرسید؛ اونها هم نه گذاشتن نه برداشتن با آبوتاب و با اضافه کردن پیاز داغ، آش من و علی رو پختن. عمو خواست که خسارت پرداخت کنه که رئیس بیمارستان خیلی سریع خودش رو رسوند و به حالت سادهای گفت:
- حاج آقا... محالِ ممکنِ از شما پولی دریافت کنیم... تورو خدا بفرمایید بنشینید.
- نه استاد نفرمایید من باید خسارت رو پرداخت کنم به هرحال.
- حاج آقا با این کارتون به خدا فقط ما رو آزرده خاطر میکنید.
بالاخره عمو راضی شد و با رئیس بیمارستان رفتن تو دفترش و شروع کردن به گپ زدن، هیچوقت نفهمیدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.