- تاریخ ثبتنام
- 30/9/25
- ارسالیها
- 40
- پسندها
- 300
- امتیازها
- 1,703
- مدالها
- 3
سطح
4
- نویسنده موضوع
- #21
جعبه چوبی بر روی میز قدیمی اتاقش بود و کاساندر سرگشته قدم بر میداشت. گویا نیروی خاطرات او را عقب میکشید. حدسزدن آنچه هیچگاه ندیده برایش غیر ممکن بود؛ هدیه مادرش به تابویی تبدیل شده و ذهنش را از افکار بدیع پر کرده بود. با گذشت مدتی که تنها ثمرهاش بیحوصلگی بود، جعبه را باز کرد و محتوای آن نمایان شد.
کاساندر به آرامی دستبند فلزی را که یاقوت کبود بر روی آن کار شده بود بالا آورد و با دقت خیره آن شد. طرح ماری که پوستش از جواهر میدرخشید. کاساندر اطمینان نداشت که این دستبند جز متعلقات مادرش باشد؛ زیرا هیچگاه آن را در دستش و یا جعبه جواهراتش ندیده بود. پوزخندی ناشی از ستودن بر لبانم نشست. او نمیدانست این دستبند در آینده چطور زندگیاش را دستخوش تغییر میکند!
کاساندر حیران و تنگدل دستبند...
کاساندر به آرامی دستبند فلزی را که یاقوت کبود بر روی آن کار شده بود بالا آورد و با دقت خیره آن شد. طرح ماری که پوستش از جواهر میدرخشید. کاساندر اطمینان نداشت که این دستبند جز متعلقات مادرش باشد؛ زیرا هیچگاه آن را در دستش و یا جعبه جواهراتش ندیده بود. پوزخندی ناشی از ستودن بر لبانم نشست. او نمیدانست این دستبند در آینده چطور زندگیاش را دستخوش تغییر میکند!
کاساندر حیران و تنگدل دستبند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر