• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان معاهده طلایی | برهون کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع برهون
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 22
  • بازدیدها 1,025
  • کاربران تگ شده هیچ

برهون

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
30/9/25
ارسالی‌ها
40
پسندها
300
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
***
اریس با بی‌علاقگی کتاب دیگری برداشت، چشمانش لحظه‌ای بر روی دستان مشت‌شده کاساندر درنگ کرد. این گستاخی... این نشانهٔ امیدی کور بود. و او می‌دانست چگونه امید را به ناامیدی مطلق بدل کند؛ پس در حالی که بی‌هدف صفحه‌های کاهی را ورق می‌زد گفت:
- چرا خودم رو به‌خاطر یک موش به زحمت بندازم؟ متاسفم؛ ولی هیچ علاقه‌ای به درمان اون احمق ندارم.
کاساندر از غضب مشتی به یکی از قفسه‌های چوبی کتاب کوبید که تکان سختی خورد و صدای مشتش با نوای برخورد جلد‌های نفیس مخلوط شد. او فکر می‌کرد تمام بازی را می‌داند، گمان می‌کرد می‌تواند آن دختر را در میان انگشتانش به رقص درآورد؛ اما نمی‌دانست که خودش آن عروسک خیمه‌شب‌بازی خواهد بود. اریس کتاب را در جای خود قرار داد و با آرامش به سوی کاساندر چرخید. وقار و فراغت او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

برهون

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
30/9/25
ارسالی‌ها
40
پسندها
300
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
اریس مقابل دروازه مهر و موم شده ایستاد. خاطرهٔ صدها سال اسارت هم‌چون خوره به روحش می‌خزید. آرام زنجیرهای کلفت و سرد را با انگشتانش لمس کرد و به جواهر روبلیت که در بالای سرش می‌درخشید خیره شد. بناگاه احساس کرد قلبش فشرده شد و مایعی به طعم آهن از مجرای گلویش بالا آمد. به سرعت دهانش را پوشاند و سرفه‌های خشک با شدت از دهانش بیرون پرید. ضعف پاهای کشیده‌اش موجب سفت‌شدن دستش به دور زنجیر شد. نفس‌هایش سنگین بیرون می‌آمد، قطره‌ای از خون به آرامی از میان لب‌های سرخ و نیمه بازش جدا شد و بر زمین چکید. دستش را مشت کرد و پشت آن را روی دهانش کشید. پوزخندی زد، نیم‌قدم به عقب برداشت و در میان خیالاتش مرا مخاطب قرار داد:
- من تسلیم نمیشم. اگه می‌خوای من رو منصرف کنی باید از کارت‌های بهتری استفاده کنی!
و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

برهون

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
30/9/25
ارسالی‌ها
40
پسندها
300
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
کاساندر بلند شد و به سمت پنجره بزرگی که در رو‌به‌روی تخت قرار داشت رفت. مقابل آن ایستاد و به تماشای فضای شاداب و سرسبز بیرون پرداخت. زمین که به لطف باران رنگ تیره به خود گرفته جلوه گل‌های صد رنگ را بیشتر کرده بود. خدمتکاران و محافظان در هر سمتی دیده می‌شدند. آسمان نیز نسبت به قبل صاف‌تر بود. انگار پاییز تنها سایه‌اش را بر درون قصر گسترده بود که چنین محنت‌زده و پارینه به‌نظر می‌رسید. دنیای او مملو از تلبیس شده بود و گاهی فکر می‌کرد که خودش نیز به مردی هزار چهره تبدیل شده است.
- نمی‌خوای چیزی ازم بپرسی؟!
الیاس به آرامی گردنبند بلندش که طرحی از خورشید بود را در میان انگشتانش به بازی گرفت. چطور یک نوکر جرئت می‌کرد که سوالی داشته باشد، آن‌چه در تفکراتش لایزال است وفاداری، فداکاری و پوچی‌ست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

برهون

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
30/9/25
ارسالی‌ها
40
پسندها
300
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
کاساندر پوزخندی زد که شانه‏‌هایش کمی بالا رفت. کشوری که حتی پایه‌های تاریخی‌اش سقیم بود، چطور آینده‌ای جز ویرانی و تفتین داشت؟! الیاس کتابی را که بر روی میز کنار تختش قرار داشت با سختی به دست آورد و به دنبال صفحه‌ای آن را ورق زد که بوی کهنگی و کندر در فضا پیچید. کاساندر که تا آن زمان چنین کتابی را ندیده بود پرسید:
- اون کتاب رو از کجا آوردی؟!
الیاس لبخندی شیطنت‌آمیز بر لب نشاند و در حالی که جلد ساده و چرمی کتابِ قدیمی با نقش‌هایی طلایی را لمس می‌کرد، گفت:
- فکر کردید که چرا من رو از معبد بیرون انداختن؟ این یکی از کتاب‌هایی هست که در بخش قدیسان کلیسای جامع برای تعالیم به پاپ بعدی نگهداری میشه.
کاساندر درباره کتاب‌هایی که در بخش قدیسان نگهداری می‌شد، بسیار شنیده بود. کتابخانه‌ای مانند کاخ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

برهون

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
30/9/25
ارسالی‌ها
40
پسندها
300
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
کاساندر که در وسط اتاق غرق در فکر به یک نقطه خیره شده بود، طومار قدیمی از دستش لغزید و صدای خفیفش رشته افکارش را پاره کرد. کلافه موهای بلندش را با دست بالا برد و گفت:
- این‌طوری نمیشه؛ باید اطلاعات بیشتری درمورد معاهده وجود داشته باشه. اینجا هیچی جز تحولات تاریخی و روایت جنگی نیست.
الیاس سرش را از روی کتاب بلند کرد و بی‌توجه به اعتراضات کاساندر با تشویش گفت:
- سرورم شما نباید رو زمین بشینید. اون‌جا مناسب شما نیست.
کاساندر بی‌تفاوت شانه‌هایش را بالا برد و طومار دیگری برداشت. کتاب‌ها و صحیفه‌ها آن‌قدر قدیمی بودند که حتی در خواندنشان نیز باید احتیاط می‌کرد؛ انگار که در وسط موزه‌ای مربوط به کتب تاریخی ایستاده بود. بوی کهنگی کاغذ‌ها مشامش را پر کرده بود و صدای خش‌خش صفحات در گوشش نوایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

برهون

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
30/9/25
ارسالی‌ها
40
پسندها
300
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
***‌
هنگامی که ماه برای نمایش قدم به صحنه آسمان می‌گذارد و ابرهای سیاه هم‌چون پرده‌ای کنار می‌روند، افسانه‌ها به حقیقت می‌پیوندند و رازهای مستور در زیر نور مهتاب به رقص در می‌آیند. موجودات شب تماشاگر حرکت عروسک‌ها می‌شوند و چنین است که هیچ چیز در جهان نهان باقی نخواهد ماند.
صدای جغدی که در کنار پنجره کوچک ایستاده در گوش‌هایش پژواک می‌شود. سربازی که نیزه‌ای کهنه در دست دارد به دستور او کنار می‌رود و در چوبی و قدیمی را برای ورود او باز می‌کند. با نگاهی سریع به اطراف به‌مانند موشی وارد زیرزمین می‌شود. در بسته شده و صدای برخورد کلون آهنی با چوب موجب شد لرزی بر اندامش بنشیند. فضا را سکوتی سنگین احاطه کرده و راه توسط مشعل‌های کوبیده شده بر دیوار روشن شده بود. آرام و با اطمینان از پله‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

برهون

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
30/9/25
ارسالی‌ها
40
پسندها
300
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
از سقف گنبدی سیاه و ترک خورده که هم‌چون آسمانی خاموش بود، چلچراغی عظیم با شمع‌های نیمه‌سوخته آویزان بود و باد سرد صدای ناله زنجیرهای سیاه و زنگار گرفته‌اش را به گوش می‌رساند.
ملکه دوم به همراه پسر جوان و جاهلش در مقابل سکوی خونین به سمت دروازه‌ای عریض که با نقش‌هایی پیچیده از چهره‌های نالان و مارهای درهم تنیده آراسته شده بود، زانو زده بودند. چه چیزی پا به آن جهان می‌گذاشت؟! شاید موجودی که سال‌ها در انتظار کسی بود تا جرئت کرده و دوباره قدم به این مکان بگذارد!
دو تن از سایه‌بافان جلو آمدند و دستان ملکه و پسرش در میان روبان‌های طلایی و براق اسیر شد. هردو سر پایین انداختند و زمزمه سایه‌بافان در گوش‌هایشان پیچید. زام که دستان قفل شده‌اش از شدت ترس می‌لرزید به آرامی نگاهی به مادرش کرد. ملکه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

برهون

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
30/9/25
ارسالی‌ها
40
پسندها
300
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
دیگر صدای زمزمه‏‌ها به گوش نمی‌رسید. زام با شگفتی به جسد روی زمین که به خاکستر تبدیل می‌شد خیره شده بود. خون سرخ به آرامی هم‌چون موجودی زنده به سمت دروازه راه گرفت. زام به سرعت از روی سکو پایین پرید، حال تمام چشم‌ها به خونی که شکلی از جواهر داشت کشیده شده بود. زام احساس کرد نوری سرد از آن به چشمانش می‌زند، نویدی از قدرتی که در ازای روحش به او وعده داده شده بود. همه یک قدم به اهداف خود نزدیک‌تر شده بودند؛ سایه‏‌بافان به جاودانگی که الهه شب نیکس وعده داده بود؛ ملکه دوم و پسرش به قدرتی بی‌همتا که می‌توانست آن دو را به عرش خدای تقدیر برساند.
هه، چقدر پوچ و مفلوک!
***
الیاس پس از چک کردن زین اسب برای بار دوم، روی آن پرید و با جاگیری مناسب سر اسب را چرخاند. کاساندر که در جلو دستانش را گره کرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

برهون

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
30/9/25
ارسالی‌ها
40
پسندها
300
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
پس از استحمام و تعویض لباس‌هایش همراه سورد به سمت عمارت شرقی که مختص ملکه اول بود راه افتاد. در راه می‌توانست نگاه‌های شگفت‌زده و زمزمه مستخدمان دیگر را بر روی خود احساس کند؛ با این حال زمان ضعف نشان دادن نبود. کاساندر با سری بالا گرفته که نشان از تکبری نمادین بود پیش می‌رفت. ردای بنفش مخملینش که با نخی طلایی طرحی از مارهای درهم تنیده رویِ آن نقش بسته بود، بر شانه چپش سنگینی می‌کرد و صدای چکمه‌های چرمی بلندش در گوش‌هایش می‌پیچید.
با ورود به بخش شرقیِ قصر سلطنتی، کاساندر مانند همیشه مجذوب گلشنی شد که مملو از رزهای سرخ بود و به دستور امپراطور به عنوان هدیه برای دنیا آوردن ولیعهد ساخته شد. رزهای خاصی که شب به سرخی خون می‌درخشید و بوستان را هم‌چون زمینی پر از یاقوت نشان می‌داد. البته که برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

برهون

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
30/9/25
ارسالی‌ها
40
پسندها
300
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
کاساندر جعبه چوبی ساده را برداشت. بغض راه نفسش بست و ناخودآگاه پوزخندی بر لب‌هایش نشست. چقدر رسم جهان عجیب بود! مادرش یادگارش را نزد قاتلش به امانت گذاشته بود. هنوز نگاه سرد ملکه، هنگامی که فنجان زهرآگین را به مادرش تعارف می‌کرد در یاد داشت. خشم موجب شد دستانش را درون هم قفل کند و بفشارد.
- کاساندر! خودت بهتر می‌دونی که من چاره‌ای جز انجامش نداشتم... .
کاساندر سعی کرد تظاهر کند؛ اما احساساتش بند مهار را از دستانِ مغزش ربود که گفت:
- می دونم، به هر حال مادر من یک خطر برای جایگاه شما بود؛ ولی این برام سوال بود که به نظرتون واقعاً ارزشش رو داشت؟
قلب ملکه به انتهای چاه حسرت و تاسف افتاد، اشک‌ها دیدش را تار کردند و خاطرات هم‌چون نزارنمایی از ذهنش عبور کردند. با این حال سال‌ها تجربه و زندگی در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا