• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان معاهده طلایی | برهون کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع برهون
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها پاسخ‌ها 26
  • بازدیدها بازدیدها 1,340
  • برچسب‌ها برچسب‌ها
    تاریخی فانتزی
  • کاربران تگ شده هیچ

برهون

رفیق جدید انجمن
سطح
5
 
تاریخ ثبت‌نام
30/9/25
ارسالی‌ها
51
پسندها
546
امتیازها
2,623
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #21
جعبه چوبی بر روی میز قدیمی اتاقش بود و کاساندر سرگشته قدم بر می‌داشت. گویا نیروی خاطرات او را عقب می‌کشید. حدس‌زدن آن‌چه هیچگاه ندیده برایش غیر ممکن بود؛ هدیه مادرش به تابویی تبدیل شده و ذهنش را از افکار بدیع پر کرده بود. با گذشت مدتی که تنها ثمره‌اش بی‌حوصلگی بود، جعبه را باز کرد و محتوای آن نمایان شد.
کاساندر به آرامی دستبند فلزی را که یاقوت کبود بر روی آن کار شده بود بالا آورد و با دقت خیره آن شد. طرح ماری که پوستش از جواهر می‌درخشید. کاساندر اطمینان نداشت که این دستبند جز متعلقات مادرش باشد؛ زیرا هیچگاه آن را در دستش و یا جعبه جواهراتش ندیده بود. پوزخندی ناشی از ستودن بر لبانم نشست. او نمی‌دانست این دستبند در آینده چطور زندگی‌اش را دست‌خوش تغییر می‌کند!
کاساندر حیران و تنگ‌دل دستبند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

برهون

رفیق جدید انجمن
سطح
5
 
تاریخ ثبت‌نام
30/9/25
ارسالی‌ها
51
پسندها
546
امتیازها
2,623
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #22
ملکه دوم پس از شنیدن بهانه‌های منطقی ژِپیر لبخندی زد. بلند شد و او را در آغوش گرفت، موهایش را نوازش کرد. به‌نظر در چند ثانیه پسر مورد علاقه‌اش تغییر کرده بود که با لحنی مهربان گفت:
- اوه، پسرک عزیزم اشکال نداره! تو به فکر برادرت بودی و من زود قضاوت کردم. مادر مقصرت رو ببخش. تو برو تا من برادر بی‌فکرت رو یکم سر عقل بیارم.
ژِپیر با کمی تردید به مادرش خیره شد و باری دیگر برای اطمینان از بخشش خود گفت:
- من فقط می‌خواستم مطمئن بشم و بعد به برادر خبر بدم که اون خدمتکار ناچیز قراره به گِراخار بره؛ اگه این اطلاعات درست نبودند برادر توی دردسر می‌افتاد، ببخشید!
ملکه دوم باری دیگر تایید کرد؛ اما زام به حالتی قهرآلود سرش را به جهت مخالف برگرداند.
ژِپیر پشت در بسته اتاق مادرش ایستاد. سرش را بلند کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

برهون

رفیق جدید انجمن
سطح
5
 
تاریخ ثبت‌نام
30/9/25
ارسالی‌ها
51
پسندها
546
امتیازها
2,623
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #23
اریس با بی‌تابی دست زیر چانه زد و به کاساندر که سعی داشت خود را بیهوده متمرکز نشان دهد، خیره شد. حال با دقت بیشتری می‌توانست چهره مرد جوانِ مقابلش را رسد کند. موهای بلند سیاه که آزاد در اطراف صورتش ریخته بود، آن چشمان عسلی با رگه‌های سبز که با دقت در میان منشورها در گردش بود از افتخارات ظاهرش بودند. اریس با سرانگشت تکه‌ای از موهای لخت کاساندر را پشت گوشش برد که اخمی میان ابروانش نشست و پیشانی نسبتاً بلندش چین افتاد. اریس که مشغله‌ای جدید برای خود پیدا کرده بود، به بازی دادن موهای ابریشمی پسر پرداخت. سُریدن آن تارهای سیاه که هم‌چون آسمانِ شب بود، او را در لذتی جاودان غرق کرد. کاساندر اما، سردرگم از پیدا نکردن هیچ سرنخی برخاست و اعتراض کرد:
- بس کن! چقدر دیگه می‌خوای تمرکز من رو بهم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

برهون

رفیق جدید انجمن
سطح
5
 
تاریخ ثبت‌نام
30/9/25
ارسالی‌ها
51
پسندها
546
امتیازها
2,623
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #24
***
الیاس کلیسای جامع را که هم‌چون شهری افسانه‌ای از دل زمان بیرون آمده بود تماشا می‌کرد. قلبش از بازگشت به خانه خدای تقدیر چنان می‌تپید، گویا قصد داشت در همان لحظه نزد خالقش بازگردد. کلیسای جامع سرزمین گِراخار، بنایی عظیم که برای انسان‌ها ساخته نشده؛ بلکه برای خدایانی بود که قدم‌هایشان را بر زمین می‌گذاشتند.
با قدم‌های شمرده راهروی ورودی کلیسا را طی کرد که به‌مانند آینه‌ای از آب، تمام آن شکوه را بازتاب می‌داد. در دو سوی مسیر ستون‌های زرین برافراشته و بر روی آن‌ها پیکر دوازده پرستشگر حقیقی خدای تقدیر ایستاده بودند که از چشمانشان نوری خاموش می‌درخشید. مردم گِراخار نقل می‌کردند: این دوازده نفر تنها حقیقت بینان جهان بودند که دانش خدای تقدیر را در قبال چشم‌هایشان پذیرفتند و به اساطیری در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

برهون

رفیق جدید انجمن
سطح
5
 
تاریخ ثبت‌نام
30/9/25
ارسالی‌ها
51
پسندها
546
امتیازها
2,623
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #25
الیاس در زمان مقرر با قدم‌هایی بی‌صدا وارد بخش قدیسان شد. هیجان و ترس در رگ‌هایش جریان داشت و او را به نوجوانی سرکش بدل کرده بود. خاطرات گذشته‌اش در کلیسای جامع سرزمین سِوِران_دور مدام در ذهنش تجدید می‌شد و قلبش را به تپش می‌انداخت. عرق سرد به آرامی از تیره کمرش پایین می‌رفت و لرزشی خفیف را در تنش بیدار می‌کرد.
الیاس با کلافگی دستانش را بر لبه میز فشرد. در آن سکوت خفقان‌آور صدای نفس‌های آشفته‌اش در گوشش می‌پیچید. سعی کرد کمی بر افکار پیچیده‌اش تسلط پیدا کند، پس دمی عمیق از فضای غبارآلود گرفت. نیرویی که ناشی از شفقت و جوال من است به‌مانند نوری کوچک و درخشنده پدیدار شده؛ تاریکی را کم‌رنگ کرده بود. باری دیگر به سمت آخرین قفسه چوبی که بر دیوار کوبیده شده رفت. از میان بی‌شمار منشوری که در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

برهون

رفیق جدید انجمن
سطح
5
 
تاریخ ثبت‌نام
30/9/25
ارسالی‌ها
51
پسندها
546
امتیازها
2,623
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #26
صدایی مبهم‌ او را از اعماق اقیانوس خواب بیرون کشید و پلک‌هایش را با لرزشی کوتاه باز کرد. پرده‌های تاری، به آرامی از مقابل دیدگانش کنار رفتند و ذهنش حیران به دنبال حقیقت گشت. احساس درد در پشت سرش خاطرات را برایش به نمایش گذاشت، چهره‌اش هم‌چون قوطی خالی جمع شد و ناله کرد.
- وای، ببین چی‌کار کردی؟ اگه جز خادم‌های مقدس باشه چی؟! کارمون تمومه!
الیاس به مردی که مشخصاً از نژاد چِهربَندان بود خیره شد. به‌نظر توانایی کنترل نیروی جهش را نداشت که نسبتاً تبدیل به یک خرگوش صحرایی شده بود. دختر مقابلش با شجاعت دست کمر زده و گفت:
- اوه، میشه اول اون گوش‌هات رو جمع کنی؟ لباس‌هاش رو نگاه کن، کدوم خادم مقدسی از این لباس‌ها می‌پوشه. مشخصه که متوجه ما شده بود.
الیاس با سردرد چشمانش را بست. گویا او تنها فردی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

برهون

رفیق جدید انجمن
سطح
5
 
تاریخ ثبت‌نام
30/9/25
ارسالی‌ها
51
پسندها
546
امتیازها
2,623
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #27
الیاس از زمانی که زِفیر برای شماتت آن مردِ چِهربَند صرف کرد، استفاده برد تا موقعیت مکانی خود را بسنجد. به‌نظر دیگر در کلیسای جامع نبود. سالنِ خالی و وسیع مقابلش گویا چندین سال بود که توسط کسی استفاده نمی‌شد. فضایی کاملا بسته که به لطف تعدادی شمع از تاریکی کامل نجات یافته، هوای سنگین و ساکن، بوی خاک نمناک و کهنگی را در خود نگه داشته بود و دیگر هیچ...
الیاس باز نگاهش را به سمت آن دو برگرداند. زِفیر هنوز همراهش را ملامت می‌کرد. گویا با اشخاصی دلیر... یا نسبتاً دلیر مواجه شده بود. دزدیدن یکی از کارگزاران چنین آسان، نشان می‌داد که آن دو از تمام راه‌های ورود و خروج مخفی اطلاع دارند و این می‌توانست برایش مفید باشد تا بدون هیچ‌گونه تغییر هویتی رفت و آمد کند؛ اما هنوز کمی تردید داشت که بتواند آن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا