• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان نفرین فرقه | میراث کاربر انجمن یک رمان

M I R A S

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
22
 
تاریخ ثبت‌نام
13/2/21
ارسالی‌ها
3,265
پسندها
8,471
امتیازها
36,273
مدال‌ها
46
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
نام رمان :
نفرین فرقه
نام نویسنده:
حافظ وطن دوست
ژانر رمان:
ترسناک، تراژدی، فانتزی، جنایی، عاشقانه
کد رمان: 5695
ناظر: @اِللا لطیفــی


خلاصه:
نمی‌دانست که چه طور راهش به این بیابان برهوت پر از اولاد شیطان کشیده شد؛ فقط وقتی متوجه شد که دید درونش ایستاده. تنها چیزی که به خاطر می‌آورد این بود که عاشق شده بود و او مانده بود با حجمی از تباهی که بند بند وجودش را مسخر خود ساخته بود. مگر قرار نبود که عشق، مقدس باشد؟ پس چرا کارش به این معادلات مجهولی که تصورش در هیچ مخیله‌ای نمی‌گنجید رسید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : M I R A S

Raha~

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
24
 
تاریخ ثبت‌نام
19/1/21
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
14,841
امتیازها
38,678
مدال‌ها
45
  • مدیرکل
  • #2
Screenshot_۲۰۲۴۱۱۰۹_۲۰۳۳۲۴_Samsung Internet.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raha~

M I R A S

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
22
 
تاریخ ثبت‌نام
13/2/21
ارسالی‌ها
3,265
پسندها
8,471
امتیازها
36,273
مدال‌ها
46
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #3

مقدمه:
- هنوز هم با آن نگاه قربانی، انتظار معجزه‌ای را می‌کشی، دین؟ تو فکر می‌کنی این طناب‌ها به سادگی باز می‌شوند؟ اگر آن «لطف الهی» واقعاً وجود داشت، آیا این زمین به تلی از استخوان و خاکستر تبدیل می‌شد؟ حقیقت این است که آسمان مدت‌هاست تماسش را قطع کرده؛ ما در دالان‌های خالی باقی مانده‌ایم. اربابان واقعی اینجا هستند، و آن‌ها از دعا کردن متنفرند. تو نه قهرمانی، نه ناجی؛ تو فقط یک کالا هستی که آماده‌ی عرضه به بازار است. حالا این نمای مقدس را جمع کن؛ چرا که تنها چیزی که در این دنیا واقعی‌ست، قراردادهای نانوشته‌ای است که ما با تاریکی بسته‌ایم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : M I R A S

M I R A S

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
22
 
تاریخ ثبت‌نام
13/2/21
ارسالی‌ها
3,265
پسندها
8,471
امتیازها
36,273
مدال‌ها
46
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #4
باد، مثل تیغی نامرئی، از لابه‌لای درختان خشکیده‌ی حاشیه‌ی خیابان عبور می‌کرد و پوست صورت را می‌خراشید. هوا بوی خاک سرد و برگ‌های پوسیده می‌داد. پاییز آمده بود، اما نه با رنگ‌های گرم و شاعرانه‌اش و با دندان‌های تیز و بی‌رحمش.
خورشید، بی‌تفاوت و بی‌احساس، درست وسط آسمان می‌تابید. نورش تند بود، خفه‌کننده، اما گرمایی نداشت. تضاد میان سرمای سوزناک و آفتاب کورکننده، مثل دو دست مخالف، گلوی شهر را گرفته بود. انگار طبیعت هم نمی‌دانست باید عزادار باشد یا بی‌تفاوت.
صدای همهمه‌ی مردم، مثل وزوز زنبورهایی عصبی، در هوا پیچیده بود. پشت نوار زرد رنگ پلیس، جمعیت ایستاده بود، چسبیده به هم، با چشمانی که از ترس برق میزد و دهان‌هایی که بی‌وقفه پچ‌پچ می‌کردند. بعضی‌ها گوشی به دست، بعضی‌ها با دست‌هایی در جیب، و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : M I R A S

M I R A S

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
22
 
تاریخ ثبت‌نام
13/2/21
ارسالی‌ها
3,265
پسندها
8,471
امتیازها
36,273
مدال‌ها
46
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #5
***
ساعت هشت شب بود. تاریکی مثل پرده‌ای ضخیم، آرام‌آرام روی شهر افتاده بود و هر گوشه‌اش را در خود پنهان می‌کرد.
ماه نوامبر بود. اما این نوامبر، فقط اسمی از گذشته را یدک می‌کشید و هیچ نشانی از نوامبرهای پیشین نداشت. تبدیل شده بود به کابوسی نحس که تمامی شهر نیویورک را درون خودش بلعیده بود. گویی شهر، روح خودش را از دست داده بود. سکوتی وهم‌آلود همه‌جا را فرا گرفته بود.
چراغ‌های خیابان کم‌جان‌تر از همیشه بودند، انگار خودشان هم از چیزی می‌ترسیدند. در کافه‌ای کوچک و نیمه‌تاریک، روی صندلی چوبی نشسته بودم. صدای خش‌خش برگ‌های خشکیده‌ای که باد از کنار پنجره می‌گذراند، با صدای خفه‌ی موسیقی درهم آمیخته بود.
نگاهم را از گارسونی که فنجان قهوه را روی میز مقابلم گذاشت، گرفتم. به پشتی صندلی تکیه دادم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : M I R A S

M I R A S

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
22
 
تاریخ ثبت‌نام
13/2/21
ارسالی‌ها
3,265
پسندها
8,471
امتیازها
36,273
مدال‌ها
46
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #6
نگاهم همچنان روی روبی بود. دستش را درون جیب راستش فرو برد و موبایلش را بیرون آورد؛ موبایلی با گارد ساده‌ی مشکی‌رنگ که در نور کم کافه، مثل تکه‌ای سایه در دستش می‌درخشید. انگار منتظر پیامی از کسی بود؛ کسی مهم، کسی که می‌توانست تمام توجهش را به خود جلب کند. صفحه‌ی روشن موبایل برای لحظه‌ای صورتش را نورانی کرد، اما او بی‌اعتنا، آن را روی میز گذاشت و نگاهش را به پنجره دوخت.
نفس عمیقی کشیدم. هوای سنگین کافه در سینه‌ام پیچید و برای لحظه‌ای چشم‌هایم را بستم و دوباره بازشان کردم. روبی پشتش به من بود. نمی‌توانستم چهره‌ی زیبایش را ببینم، اما همین پشت‌کردن، کار را برای نگاه کردنم آسان‌تر می‌کرد. دیگر نیازی نبود ترس از لو رفتن داشته باشم. می‌توانستم بی‌پروا تماشایش کنم، مثل کسی که از پشت پرده به رؤیای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : M I R A S

M I R A S

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
22
 
تاریخ ثبت‌نام
13/2/21
ارسالی‌ها
3,265
پسندها
8,471
امتیازها
36,273
مدال‌ها
46
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #7
وقتی متوجه شدم هیچ‌جوره قصد کوتاه آمدن ندارد؛ برای لحظاتی دست از تلاش بیهوده‌ام کشیدم.
جاناتان به جلو خم شد، انگشتانش را درون هم فرو کرد و با نگاهی سنگین به من خیره شد.
زمان خیره شدنش به بالای بیست ثانیه رسید؛ ثانیه‌هایی که مثل میخ در ذهنم فرو می‌رفتند.
کلافه از این وضعیت، لب زدم:
- خب...!
و باز هم همان لبخند مرموز و روی مخ.
لبخندی که انگار هیچ‌وقت قصد ترک صورتش را نداشت.
خواستم دهان باز کنم تا تمام فحش‌هایی که بین افکارم رژه می‌رفتند را نثارش کنم، اما او دست پیش را گرفت.
- از ماجرای...
صدای گارسونی که از کنارمان گذشت، ذهنم را برید.
او به قصد رسیدن به میز روبی حرکت می‌کرد و همین کافی بود تا توجه من از حرف جاناتان جدا شود.
صدای نفس عمیق و سپس گلایه‌آلود جاناتان روی جاده‌ی مغزم قدم برداشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : M I R A S

M I R A S

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
22
 
تاریخ ثبت‌نام
13/2/21
ارسالی‌ها
3,265
پسندها
8,471
امتیازها
36,273
مدال‌ها
46
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #8
دستش که به دستگیره‌ی در رسید، من هم بی‌تعلل از جایم بلند شدم. فنجان قهوه هنوز ‌پر روی میز بود، اما اهمیتی نداشت. بدون پرداخت پول، بی‌آن‌که حتی لحظه‌ای درنگ کنم، پشت سرش روانه شدم. این بار تصمیمم را گرفته بودم. دیگر نمی‌خواستم فقط تماشاگر باشم. می‌خواستم هر جوری که شده بتوانم با او حرف بزنم؛ یا دست‌کم، اطلاعی از مسیر پیمایشش تا منزلش بیابم. او رفت.
در پشت سرش بسته شد، صدای بسته شدن در مثل مهر پایان یک صحنه در گوشم پیچید. لحظاتی معطل کردم، فقط برای آن‌که این اقدامم مشکوک تلقی نشود. نفس‌هایم کوتاه شده بودند، انگار خودم را در حال ارتکاب جرمی می‌دیدم.
سپس دستگیره را فشردم. فلز سرد زیر انگشتانم لرزاندنم را بیشتر کرد. در را باز کردم، صدای لولای قدیمی در سکوت کافه پیچید. قدم بیرون گذاشتم. هوای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : M I R A S

M I R A S

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
22
 
تاریخ ثبت‌نام
13/2/21
ارسالی‌ها
3,265
پسندها
8,471
امتیازها
36,273
مدال‌ها
46
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #9
مسیر کش آمده بود یا شاید حتی از کندی و بی‌حوصلگیِ سرعت خودم بود؛ هر چه بود، باعث شده بود طی کردن این مسیر خالی، سرد و بی‌جان، بیش از حد معمول طول بکشد، انگار زمان هم در این خیابان متروک، کمی کندتر می‌گذشت.
ایستادم و سرم را بالا آوردم که چشمم به ماه افتاد. همان ماهی که در آسمان نیمه‌ابری خودنمایی می‌کرد و تازه از حالت کامل در خود در آمده بود؛ مثل زنی که نقاب از چهره برداشته باشد و بخشی از رازهایش را پنهان کرده باشد.
دستانم را در جیب‌های پالتوی قهوه‌ای‌رنگم فرو بردم، پالتویی که حالا بوی شب گرفته بود. نفس عمیقی کشیدم؛ نفس عمیقی که بیشتر شبیه تقلایی برای زنده ماندن بود
تا آرامش. سعی کردم اندک اکسیژنی را که در این هوای خفقان‌آور باقی مانده بود با تمام توان ببلعم؛ اما انگار هوا هم با من قهر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : M I R A S

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 10)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا