• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان چهره‏‌های نفرین | برهون کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع برهون
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 11
  • بازدیدها 302
  • کاربران تگ شده هیچ

برهون

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
30/9/25
ارسالی‌ها
49
پسندها
455
امتیازها
2,603
مدال‌ها
4
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
چهره‌های نفرین
نام نویسنده:
برهون
ژانر رمان:
فانتزی، عاشقانه، درام
کد: 5717
ناظر: FROSTBITE FROSTBITE


خلاصه:
قدرتی برخاسته از اعماق زمین، فرد منتخب را به چالش می‌کشد و خون‌ بر زمین ریخته می‌شود. قدرت نهان با کابوس‌ها درهم می‌آمیزد و زندگی‌ها را متحول می‌کند. آخر دنیا فرارسیده است و مردگان از خاک برمی‌خیزند تا تاج استخوانی را به ملکه خود اهدا کنند.
سرنوشتی که در آن اعتماد و عشق ممنوع شده است، توسط پیشگو بیان می‌شود تا از یک تراژدی جلوگیری شود.
چه کسی در پس تمام این تقدیر ایستاده؟! هدف او چیست؟! آیا می‌توان در برابر بهای این قدرت مقاومت کرد؟
و از امروز، پروسپینا تو را فرامی‌خواند تا به بُعدی دیگر سفر کنی!
 
آخرین ویرایش

GHOGHA

مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
28/7/23
ارسالی‌ها
974
پسندها
6,315
امتیازها
22,873
مدال‌ها
21
سن
24
سطح
15
 
  • مدیر
  • #2

1000054868.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : GHOGHA

برهون

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
30/9/25
ارسالی‌ها
49
پسندها
455
امتیازها
2,603
مدال‌ها
4
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
زمان افشای رازی کهن فرارسیده است!
عشق همچون زهری شیرین در رگ‌ها می‌دود و چشم‌ها را کور می‌کند. این وفاداری بی‌پایان، خدایان را به شوق می‌آورد تا دفتر سرنوشت را برای ثبتِ شیفتگیِ ممنوع باز کنند.
غم جهانش را در حصار خود می‌فشارد و او را، که قدرتی سهمگین در روح آرامش خوابیده، به پرتگاه می‌کشاند؛ بی‌آن‌که بداند سایه‌های مردگان در انتظار فرمان او هستند.
آنگاه که نخستین دیدار رقم می‌خورد، جهان توقف می‌کند و اشتیاقی گرم، وسوسه‌آمیز زمزمه می‌کند:
« اعتماد کن! شکستی وجود نخواهد داشت. »
اما همه می‌دانند، که هیچ اعتمادی بدون تاوان باقی نمی‌ماند و هر رازی، اگر روزی برملا شود، جهانی را دگرگون خواهد کرد.
 
آخرین ویرایش

برهون

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
30/9/25
ارسالی‌ها
49
پسندها
455
امتیازها
2,603
مدال‌ها
4
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
با نسیم سردی که به آرامی پوستش را لمس کرد و او را از اقیانوس غفلت بیرون کشید، پلک‏‌‌‌هایش لرزید و نگاهش را به جهان گشود. بوی تند علف‏‌‌ها و خاک مرطوب در مشامش پیچید و او را از سرگشتگی ابتدایی بیرون کشید.
با چند بار پلک زدن، تاریکی از چشمانش پس رفت و توانست از میان شاخ‌های دیوآسای درختان، آسمان تاریک و پرستاره را ببیند که جلوه‌‏گر تابلوی آفرینش بود؛ اما ذهنش هنوز در هزارتوی آشفته‌ای گیر کرده بود و بی‌نتیجه در پی یافتن راه خروج می‌گشت.
خستگی عضلات و درد مبهمی در سرش نشان از خوابیدن طولانی رویِ زمینِ سخت می‏‌داد. با ناله‏‌هایی کم‌جان، تن خود را به‌آرامی بالا کشید. حال می‏‌توانست قامت درختان را ببیند که در تاریکی و مه گرفته به رنگ سیاه درآمده بودند و صدای خش‌خش‌ ناشی از رقص باد در میان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

برهون

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
30/9/25
ارسالی‌ها
49
پسندها
455
امتیازها
2,603
مدال‌ها
4
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
با شتاب خود را از جسد دور کرد، رویِ زمین خزید و سپس با وجود دردهایش که تنش را می‏‌سوزاند، بلند شد و شروع به دویدن کرد. از میان تنه‏‌های قطور و سایه‌دار گذر کرد، نه زوزه گرگ‏‌های گرسنه را شنید، نه بریدگی سنگ‌ها را زیر پای برهنه‌اش حس کرد. فقط دوید. صحنه مرگ آن مرد مدام پشت پلک‏‌هایش تکرار می‌‏شد.
ترس همچون زهری در میان رگ‌‏هایش می‌دوید. در دل آشفتگی، بی‌‏پناه به دنبال تکه‌‏های گمشده خاطراتش می‏‌گشت. بااین حال حقیقت انکارناپذیر بود: او ... یک نفر را کشته بود، او قاتل بود.
شاید اگر خود را به روستا می‏‌رساند و درخواست کمک می‏‌کرد، باز هم فرصتی برای نجاتش بود. شاید ...
هنگامی که از دل جنگل مه‏‌آلود و وهم‌انگیز بیرون آمد، وسوسه شد که همه چیز را یک کابوس تلخ بداند.
وسعت دشت سبز که توسط نور ماه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

برهون

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
30/9/25
ارسالی‌ها
49
پسندها
455
امتیازها
2,603
مدال‌ها
4
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
پتو را از روی پاهایش کنار زد و از تخت چوبی بیرون آمد. نور آفتاب از پنجره به کفِ سیاه سنگی می‏‌تابید و غوغای کارگران و مردم او را از چنگال کابوس نجات می‌‏داد.
نگاهش را به دنبال لیانا چرخاند که صدایش را از بیرون خانه شنید:
- آریان! ... اگه بیداری بیا بیرون.
از در عبور کرد و به چارچوب آن تکیه زد. لیانا با سر بند پارچه‏‌ای آبی و دامنِ بلندِ کهنه‏‌ای که به تن داشت، مشغول شمردن سکه‌ها بود. می‏‌توانست حدس بزند که به تازگی از کوه برگشته است.
آریان نفس عمیقی کشید و هوای تازه را بلعید. آسمان عاری از ابر و آفتاب گرم از اضطرابی که هنوز در جانش بود کاست و باعث شد تا لبخندی بر روی لب‌‏هایش بنشیند. با شنیدن پچ پچی آرام به دو زن که در سمت مقابل ایستاده بودند، خیره شد. آن دو نیز پس از کمی تعلل به راه خود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

برهون

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
30/9/25
ارسالی‌ها
49
پسندها
455
امتیازها
2,603
مدال‌ها
4
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
عطر گیاهان دارویی فضا را پر کرده بود. آریان شاخه‏‌ای را از دیگر گیاهان جدا کرد؛ اما ذهنش در دریای تصورات غرق شده بود.
خیلی دوست داشت تا مسافر جدید را ملاقات کند. یعنی زن بود یا مرد؟! تنها سفر کرده بود؟ یا گروهی بود که باید به آن‏ها ملحق می‏‏‌شد؟! آریان خودش را تصور کرد در حالی که کوله سفری را به پشتش انداخته است از یک سرزمین به سرزمین دیگر سفر می‏‌کند: مردم جدید، خدایان ناشناخته، آداب و رسوم عجیب، غذاهای خوشمزه و تازه و ... شاید پاسخی برای ندای درونش. افکارش چنان حقیقی شدند که قلبش به تپش افتاد. احساس سرکش آزادی و کنجکاوی مجبورش می‌‏کرد تا همه چیز را رها کند و به دنبال امیال غیرممکن درونش بدود.
لیانا ساقه را از درون دستانش بیرون کشید و حواس او را به دنیای واقعی بازگرداند.
- وقتی گیاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

برهون

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
30/9/25
ارسالی‌ها
49
پسندها
455
امتیازها
2,603
مدال‌ها
4
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
لیانا که انگار ترکیب مورد نظرش را از درون کتاب پیدا کرده بود، آن را روی میز باز گذاشته و مشغول انتخاب گیاهان از قفسه‌ی چوبیِ بالای سرش بود. چیزهایی را به آرامی زمزمه می‏‌کرد که به‌نظر ترکیب داروها بود. پیش از آن‌که آریان نگاهش را از او بگیرد، آستین دستی که بالا آورده بود کمی سُر خورد و پایین افتاد؛ زخمی سرخ و تازه رویِ بازویش نمایان شد.
- دوباره موقع چیدن گیاه‌ها افتادی؟!
لیانا هراسان دستش را پایین آورد و زخم را پوشاند. این رفتار برایش عجیب بود؛ زیرا لیانا هیچگاه زخم‌هایش را از او پنهان نمی‌کرد. آستینش را بیش از حد معمول پایین کشید و با صدایی مردد گفت:
- اوه ... آره. یعنی ... زمین به‌خاطر بارون دیشب یکم لیز شده بود.
آریان تازه متوجه لبه تکه پاره و گِل‌گرفته دامنش شد. اخمی کوتاه کرد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

برهون

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
30/9/25
ارسالی‌ها
49
پسندها
455
امتیازها
2,603
مدال‌ها
4
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
نمی‏‌دانست احساس کنجکاوی یا ترس بود که باعث شد مسیر طولانی‏‌ترِ دشت را به جاده مستقیم و پر ازدحام روستا ترجیح دهد. هنگامی که به بالای تپه در کنار تک درخت رسید، ایستاد. منظره جنگل رو‌به‏‌رو بی‌درنگ کابوس آشفته‏‌اش را زنده کرد؛ درخت‏‌های بلند و متعدد که در کنارِ هم رشد کرده بودند و انگار تا بی‏‌نهایت سفر می‏‌کردند. لرزی گذرا در تنش دوید، هرچند چهره‌‏اش آرام ماند؛ حسی مانند دژاوویی مبهم.
سپس نگاهش به سوی دیگر دشت لغزید؛ سکویی معلق بر فراز دره‏‌ای عمیق و پر از آبشارهای مه‏‌آلود، همچون جزیره‏‌ای آویخته در آسمان. پلی چوبی و کهنه که در خواب دیده بود از دل مه و نور به آن سکوی جادویی می‏‌رسید. در میانه آن درختی عظیم و افسانه‏‌ای ریشه دوانده بود و شاخه‏‌هایش مانند نردبانی به سوی بهشت بالا رفته‏‌...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

برهون

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
30/9/25
ارسالی‌ها
49
پسندها
455
امتیازها
2,603
مدال‌ها
4
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
قلبش برای لحظه‌ای ایستاد. نفسش بین دنده‌ها حبس شد و فقط صدای تپش‌های ناهماهنگ قلبش در گوشش می‌پیچید؛ انگار چیزی در درونش تلاش می‌کرد از غرق شدن در افکار تاریک و آشنا نجات پیدا کند. دستانش به سردی یخ بودند. با پاهایی که انگار کیسه‏‌ای از شن به آن‏‌ها وصل شده بود به جلو گام برداشت. افراد متعجب از حضورش کنار رفتند اما پیش از آن‌که نگاهش به مرکز حلقه برسد، ایوان جلو پرید.
- آریان تو اینجا چیکار می‏‌کنی؟ این صحنه برات مناسب نیست. برگرد، لطفاً.
آریان بدون آن‌که نگاهش را از خون جمع شده در چاله‏‌ای بر روی زمین بگیرد، با صدایی آکنده از ترس و شک گفت:
- باید ببینم، برو کنار.
سعی کرد ایوان را کنار بزند که او دستانش را حایل تنش کرد، انگار سعی داشت از او در برابر موجودی وحشی حفاظت کند و گفت:
- آریان،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 2, کاربر: 0, مهمان: 2)

عقب
بالا