- تاریخ ثبتنام
- 9/3/25
- ارسالیها
- 57
- پسندها
- 90
- امتیازها
- 123
- مدالها
- 1
سطح
0
- نویسنده موضوع
- #51
وقتی چشمهایش باز شدند، التماس کرد:
- یه فرصت بهم بده، یه فرصت... من... من...
سردرگم چشمهایش را در حدقه چرخاند. لبهایش را زبان زد اما وقتی نگاهش به چشمهایم برگشت، ثباتش را به دست آورده بود. لبخند زد. مطمئن گفت:
- با هم میریم دنبال بچهها، پیدا میشن، صحیح و سالم و بعد، تو دیگه از مرگت حرف نمیزنی! باشه؟ خواهش میکنم...
تمام حال خوب و لبخند محمدمهدی، اطمینان بدون دلیل و امیدواری ته چشمهایش دروغ بودند؛ یک پوستهی پوشالی... دستهایش هنوز سرد بودند؛ از انتهای کف دستش که به صورتم گرفته بود، احساس میکردم.
نمیفهمیدم؛ چرا محمدمهدی اصرار به زنده ماندنم داشت؟ مردنم روی او تاثیری نمیگذاشت، غریبه بودیم و باید غریبه میماندیم.
نفس عمیقی کشیدم. پس زدن دستهای محمدمهدی...
- یه فرصت بهم بده، یه فرصت... من... من...
سردرگم چشمهایش را در حدقه چرخاند. لبهایش را زبان زد اما وقتی نگاهش به چشمهایم برگشت، ثباتش را به دست آورده بود. لبخند زد. مطمئن گفت:
- با هم میریم دنبال بچهها، پیدا میشن، صحیح و سالم و بعد، تو دیگه از مرگت حرف نمیزنی! باشه؟ خواهش میکنم...
تمام حال خوب و لبخند محمدمهدی، اطمینان بدون دلیل و امیدواری ته چشمهایش دروغ بودند؛ یک پوستهی پوشالی... دستهایش هنوز سرد بودند؛ از انتهای کف دستش که به صورتم گرفته بود، احساس میکردم.
نمیفهمیدم؛ چرا محمدمهدی اصرار به زنده ماندنم داشت؟ مردنم روی او تاثیری نمیگذاشت، غریبه بودیم و باید غریبه میماندیم.
نفس عمیقی کشیدم. پس زدن دستهای محمدمهدی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.