• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آی‌دی: مرده‌نشین | رأیا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Raiya
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 54
  • بازدیدها 360
  • کاربران تگ شده هیچ

Raiya

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
57
پسندها
90
امتیازها
123
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #51
وقتی چشم‌هایش باز شدند، التماس کرد:
- یه فرصت بهم بده، یه فرصت... من... من...
سردرگم چشم‌هایش را در حدقه چرخاند. لب‌هایش را زبان زد اما وقتی نگاهش به چشم‌هایم برگشت، ثباتش را به دست آورده بود. لبخند زد. مطمئن گفت:
- با هم می‌ریم دنبال بچه‌ها، پیدا می‌شن، صحیح و سالم و بعد، تو دیگه از مرگت حرف نمی‌زنی! باشه؟ خواهش می‌کنم...
تمام حال خوب و لبخند محمدمهدی، اطمینان بدون دلیل و امیدواری ته چشم‌هایش دروغ بودند؛ یک پوسته‌ی پوشالی... دست‌هایش هنوز سرد بودند؛ از انتهای کف دستش که به صورتم گرفته بود، احساس می‌کردم.
نمی‌فهمیدم؛ چرا محمدمهدی اصرار به زنده ماندنم داشت؟ مردنم روی او تاثیری نمی‌گذاشت، غریبه بودیم و باید غریبه می‌ماندیم.
نفس عمیقی کشیدم. پس زدن دست‌های محمدمهدی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
57
پسندها
90
امتیازها
123
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #52
تک ابرویم بالا پرید. دسته‌ی بیل؟ برای چه می‌خواست؟ کنار گاری زانو زد. از جیبش چاقوی جیبی جمع و جوری بیرون آورد که انگار پیچ‌گوشتی هم داشت. طراحی‌اش جالب به نظر می‌رسید.
از همراه داشتن چاقوی جیبی‌اش خیلی تعجب نکردم؛ با آن رویی که از محمدمهدی در دعوا دیدم، خونسردی، حرفه‌ای بودنش و این که سابقا جوری حرف زده بود گویی سابقه‌ی تعقیب و گریز زیادی دارد، مطمئن شده بودم فراتر از بلد بودن هنرهای رزمی، تجربه‌ی زیادی در دعواهای خیابانی هم دارد؛ برخلاف ظاهر شیک و معقولش... کوچک‌ترین جای زخمی هم نداشت.
خب... قطعا یک آدم عادی خبر نمی‌داشت یک مجرم کله گنده دنبال من است!
نگاه دیگری به الله زنجیر انداختم و رو به مهدیه که کنارم ایستادم بود، گفتم:
- این ماجرا که تموم شد، بهت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
57
پسندها
90
امتیازها
123
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #53
سن کمشان نگرانی‌ام را بیشتر می‌کند، حتی نوجوان هم نیستند. دست‌هایم روی ران‌هایم مشت می‌شوند. دوباره به الله زنجیر نگاهی می‌اندازم؛ ای کاش سالم باشند!
محمدمهدی احتمالا اطلاعاتشان را از همان مرد جوانی که پا روی سینه‌اش گذاشته بود، گرفته بود.
سرم را برای دیدن محمدمهدی چرخاندم که سریع اعتراض کرد:
- ا ا ا! چرا تکون می‌خوری؟ بد چسبیده شد...
با این وجود به اعتراضش توجهی نکردم! نگاهم روی درختی که از کنار محمدمهدی می‌دیدم، مانده بود؛ درختی با تنه‌ی پهن و شاخه‌های منحنی‌ در دو طرف... شبیه خرسی که دست‌هایش را به ژست بدن‌سازان برای نشان دادن بازوهایش بالا برده و برگ‌های درخت، چون کلاهی بر سرش نشسته‌اند.
دیده بودم گاهی بچه‌های مهد سر این که ابرهای آسمان شبیه چه چیزی هستند،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
57
پسندها
90
امتیازها
123
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #54
- نمی‌دونم چرا این نحسی، فقط خودم رو نمی‌گیره.
محمدمهدی زیر بغلم را گرفت و به سمت یک درخت راه‌نمایی‌ام کرد. بدنم سست شده بود. از درون داغ کرده بودم. روحم تب داشت، مریضی‌اش عود کرده بود.
- گفتم این‌جوری نگو... یه کم استراحت کن، احتمالا ضعف...
- هستی، هستی بیدار شو!
با صدای پسرانه‌ی نسبتا بلندی، یک لحظه هر دو خشکمان زد. نگاهمان به جهت صدا کشیده شد. اصلا نفهمیدم چه شد، چگونه از کنار محمدمهدی گذشتم و با آن وضعیت، به سمت آن صدا دویدم.
دیدم و همان‌جا که بچه‌ها را دیدم، روی زمین افتادم؛ قلبم دیوانه‌وار می‌تپید. چشم‌هایم برای چک کردن وضعیتشان، حتی می‌خواستند از حدقه بیرون بپرند.
پسرک، ایمان، داشت هستی را که خوابیده بود، بیدار می‌کرد و هستی، غرهای نامفهوم می‌زد. سر تا پای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
57
پسندها
90
امتیازها
123
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #55
- برای همینه که می‌گم تو باید...
- من می‌خوام برگردم پیش مهدیه...
همین که خطر را احساس کردم و برای گرفتن پایش خیز برداشتم، دوید؛ در حال دویدنش رو برگرداند، همان‌قدر بی‌خیال خندید و بی‌صدا لب زد:
- راه رو بلدم... خوش‌بگذره!
مات، با چشم‌های درشت شده رفتنش را نگاه کردم. دستم به دنبالش مشت شد. برای اولین بار، عمیقا دلم می‌خواست کتکش بزنم. دندان‌هایم را روی هم می‌ساییدم. من که گفتم بچه‌ها از من می‌ترسند، به قول خود مشکوکش زندگی‌ام هم کرده بود... لعنت بهت، محمدمهدی!
اگر واقعا به خاطر نگرانی برای مهدیه بود، انقدر حرصم نمی‌گرفت. مهدیه باید خیلی وقت پیش به ویلا می‌رسید. شاید اذیت شده بود اما جای نگرانی نداشت، نه وقتی رسیده بود و کمکی برای راه رفتن دیگر نمی‌خواست.
و آن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 3, کاربر: 0, مهمان: 3)

عقب
بالا