• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آی‌دی: مرده‌نشین | رأیا کاربر انجمن یک رمان

Raiya

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
51
پسندها
36
امتیازها
73
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #41
خانم جوانی بود که ظاهر آزادش به جو روستا نمی‌خورد؛ حدس می‌زدم برای طرحش به روستا آمده باشد.
پایین تخت، رو به مهدیه پرسیدم:
- بهتری؟
پر انرژی جواب داد:
- عالیم!
خوب بود. انرژی‌اش را دوست داشتم، احتمالا کمی درد را داشت ولی‌...
یک لحظه بود؛ در یک آن از گوشه‌ی چشم سایه‌ی سیالی را دیدم و پیش از آن که درست بفهمم چه اتفاقی می‌افتد، پسربچه‌ای به خاطر سرعت زیادش به پایم برخورد و رد شد.
هنوز ثانیه‌ای از این اتفاق نگذشته بود که صدای افتادن کیف کارت‌هایم روی سرامیک‌های سفید درمانگاه، روح از تنم پراند.
- متین، مامان نباید این...
به سرعت برای برداشتن کیف‌کارت‌هایم برگشتم اما خانم میان‌سالی که گویا مادر آن بچه بود و کیف‌کارت‌هایم جلوی پایش پرت شده بود، سریع‌تر از من برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
51
پسندها
36
امتیازها
73
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #42
نوازش؟ دوباره به بالشتی که به دستم می‌کشید، نگاه کردم. نوازش... خاله همیشه روی سرم دست می‌کشید، برایم عجیب بود. خیلی وقت بود که دیگر این کلمه را نشنیده بودم، چه رسد به تجربه‌اش، آن هم به این شکل غیرمعمولی!
- تو خیلی خوبی... اون‌قدری که هر کسی لیاقتت رو نداره. توی آشفتگی خودشون، ولشون کن.
شانه بالا انداخت و بی‌خیال، ادامه داد:
- یه مشت احمقن! شبیه آدم‌هایی که از روح می‌ترسن، در حالی که روحی وجود نداره... همین‌قدر پوچ. تو مسئول ترس پوچ بقیه نیستی، تو هدیه‌ی منی، نیک‌آیینی!
با لبخند دندان‌نما و اعتماد به نفس عجیبی، دقیقا شبیه محمدمهدی حرف می‌زد‌.
- شبیه برادرتی...
لب‌هایش را غنچه کرد و درون لپ‌هایش با حرص باد انداخت.
- این همه حرف زدم، فقط همین؟!
- نه... می‌خواستم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
51
پسندها
36
امتیازها
73
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #43
پدال ترمز را فشردم و ماشین را سر جای سابقش پارک کردم. روستا کوچک بود و برگشتنمان به ابتدای جنگل آن هم با ماشین زیاد طول نکشید‌. بی‌توجه به حرف مهدیه، پیاده شدم.
- می‌رم گاری رو بیارم.
در ماشین را پشت سرم بستم و در دلم ماند که آره! دقیقا در یک رمان فانتزی زندگی می‌کنم، وقتی می‌توانم با اجساد حرف بزنم، چرا فانتزی نباشد؟ چرا نحس بودنم واقعی نباشد؟ در تهران، اتفاق خاصی نمی‌افتاد اما این‌جا... شاید برای این‌جا نحس بودم، نمی‌دانستم.
به سمت گاری‌ای که پشت چند درخت نزدیک به هم پنهان کرده بودم، رفتم. مامان از این گاری برای حمل مواد غذایی و خریدهایش استفاده می‌کرد، چوبی بود.
گاری را به سمت ماشین بردم‌. در سمت مهدیه را باز کردم که با چشم غره‌ی وحشتناکش مواجه شدم؛ از آن‌هایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
51
پسندها
36
امتیازها
73
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #44
گوشه‌ی سرم می‌سوخت و بدون باز کردن پلک‌هایم هم گرمی راه افتاده روی پیشانی‌ام که به پلک چپم می‌کشید را احساس می‌کردم. باید خون می‌بود، ها...
خب، فکر کنم مردم محلی برای بیرون کردن مرده‌نشین تا این‌جا پیش می‌آمدند.
احتمالا آن زن کمی پس از خروج از بیمارستان لب باز کرده بود؛ وقتی فشار زیادی به انسان وارد می‌شود، درون خود نگه داشتنش سخت است.
آرام بودم؛ شاید به خاطر ناامیدی، جایی برای تقلا نداشتم... من «مرده‌نشین» بودم.
- نیک...
صدای نگران مهدیه باعث شد لحظه‌ای چشم باز کنم. عده‌ای مردم محلی را دیدم. با خشم عجیبی پیش می‌آمدند. حتی پیرزنی با عصا را که گریه می‌کرد هم همراه خود می‌آوردند.
گریه؟!
ابروهایم درهم رفتند؛ ترس، عصبانیت و خشونت را درک می‌کردم، اما گریه نه... چرا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
51
پسندها
36
امتیازها
73
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #45
باید می‌پرسیدم به پلیس و نهادهای محلی خبر داده‌اند یا نه، باید دنبال بچه‌ها می‌گشتیم، قطعا یک جای جنگل ترسیده بودند؛ ترسیده ولی نفس می‌کشیدند.
تمام این افکار در کمتر از دو سه ثانیه در سرم چرخیدند و وقتی برای پرسیدن سوال، چشم باز کردم و سرم را بالا آوردم، از گوشه‌ی چشم رد شدن سریع شخصی را دیدم.
ناباورانه پلک زدم و پشت سرم را نگاه کردم. نبود، مهدیه پشت گاری نبود! مهدیه با این سرعت از کنارم گذشت؟!...
این خلسه و بهت لعنتی داشت جلوی واکنش مناسبم را می‌گرفت، مرده‌نشین، نحس بودن، نامشروع بودن، لکه‌ی ننگ مامانم بودن، همه‌ی این‌ها نقطه ضعف من بودند که هم‌زمان، تیشه به ریشه‌ی جانم می‌زدند.
وقتی سرم را برگرداندم، مهدیه به مردمی که نزدیک‌تر شده بودند، رسیده بود. لنگ می‌زد اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
51
پسندها
36
امتیازها
73
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #46
ترسید. یک لحظه لرز نامحسوسی به تنش نشست.
علاقه‌ای به پیش‌روی بیشتر نداشتم. من اصلا آدم دعوا نبودم، گفت و گو را ترجیح می‌دادم ولی... حتی من هم می‌فهمیدم جواب یک سری‌ حرف‌ها، فقط حرف نیست.
عقب کشیدم، کمر راست کردم و با فشار آرامی به جلو، دهانش را رها کردم. کتم روی زمین افتاد و او، یکی دو قدمی بی‌اراده پس رفت که یکی دیگر از مردم روستا، سریعا شانه‌هایش را گرفت، در دفاع از او صدایش را بلند کرد و با صورت سرخ شده چیزی گفت که توجهی نکردم.
اول باید مهدیه را می‌فرستادم برود و بعد با این جماعت حرف می‌زدم.
تا همین‌جا هم... شرمنده‌ی مهدیه بودم؛ حقش شنیدن چنین جمله‌ی توهین‌آمیزی نبود، هر چند نصفه نیمه... گم شدن، ترسیدن، گریه کردن، آسیب دیدن، حق مهدیه هیچ‌کدامشان نبود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
51
پسندها
36
امتیازها
73
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #47
محمدمهدی با تک ابروی بالا پریده‌ای نگاهم کرد.
- باید بریم؟!
با مکث کوتاهی چشم‌هایش را ریز کرد و ادامه داد:
- و‌ اگه خودمون نخوایم بریم، چی؟!
پلک زدم. فرم دیالوگش زیادی آشنا بود.‌ شبیه مکالمه‌ای که اولین بار در ماشین من داشتیم.‌ داشت ادایم را در می‌آورد؟! ابروهایم درهم رفتند. چرا متوجه نمی‌شد همه چیز دنیا برای شوخی نیستند؟!
- تو فقط خودت نیستی، محمدمهدی! خواهرت هم...
محمدمهدی بی‌توجه جلو آمد. خواست روی شانه‌ام‌ دست بگذارد که ناخوداگاه، حرفم را خوردم و عصبی عقب کشیدم. صادقانه می‌ترسیدم، فرض پشت ذهنم رهایم نمی‌کرد، نمی‌خواستم نحسی‌ام دیگر کسی را بگیرد.
محمدمهدی لحظه‌ای دوباره گرفته نگاهم کرد و بعد... باز خندید.
- من فعلم رو جمع بستم، چرا فکر کردی نظر من و مهدیه فرق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
51
پسندها
36
امتیازها
73
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #48
دست‌هایم را مشت کردم‌ و آهسته گفتم:
- نزدیک نشو، شاید بهتر باشه باهام حرف هم نزنی... من فقط توی خطر قرارت می‌دم.
زبانم نچرخید که به خاطر آنچه شنیده بود، عذرخواهی کنم؛ برایم سنگین بود.
دعوای محمدمهدی بالا گرفته بود؛ سه نفر محاصره‌اش کرده بودند اما وقتی با خونسردی جاخالی می‌داد و متقابلا ضربه می‌زد، بیشتر مانند یک بازی ساده به نظر می‌رسید؛ شاید شبیه استریم‌هایش... به نظر واقعا نیازی به جلو رفتن من نبود. محمدمهدی مهارت عجیبی در دعوا داشت.
- وقتی من خود خطرم، چه جوری توی خطر قرار می‌گیرم؟!
مهدیه، دست به کمر و با چهره‌ی جدا متفکری پرسید. لب‌های درشتش را غنچه کرده بود و میان آن آشفته بازاری که حتی نمی‌دانستم باید چه کار کنم، منتظر جواب نگاهم می‌کرد.
نمی‌توانستم به جواب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
51
پسندها
36
امتیازها
73
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #49
و هنوز ته دلم، بخش بزرگی از وجودم در چیزی که ابتدا ماتم کرد، مانده بود. درد داشت و به زبان آوردنش، اعترافش، شنیدنش از زبان خودم، دردناک‌تر هم بود... جان کندم تا دوباره ادامه دادم:
- دوتا بچه... دوتا بچه هم دیشب توی جنگل گم شدن، هنوز پیدا نشدن، معلوم نیست چی شده باشه و همه‌‌ش، وقتی من برگشتم...
می‌خواستم از روستایی‌ها بپرسم برای جست و جو اقدام کرده‌اند یا نه که این اتفاقات افتاد اما... اساسا من جوابی می‌گرفتم؟
اگر می‌گفتند حرف زدن در موردشان هم میزان نحسی‌ای که گرفتارش می‌شوند را بیشتر می‌کند، چه؟ جوابی داشتم؟ من می‌ترسیدم... حتی می‌ترسیدم خودم به دنبالشان بگردم و دخالت من، باعث شود همه چیز حتی بدتر پیش برود.
عذاب وجدان، نگرانی، ترس، نفرت از خودم... دوست داشتم از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
51
پسندها
36
امتیازها
73
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #50
نگاهم گرفته شد... محمدمهدی برادر مهدیه بود، شبیه او داشت خودزنی می‌کرد.
کلافه، شانه بالا انداخت و در حال به هم ریختن موهایش با یک دست، شرمنده ادامه داد:
- انگار دیروز همون حول و هوش رسیدن ما بوده که داشتن می‌رفتن خونه‌ی خاله‌شون اما امروز مشخص شده اصلا به خونه‌ی خاله‌شون نرسیدن و یکی گذرا دیده این سمتی اومدن... فکر کنم به خاطر ماشین بوده، احتمالا اومدن سمتش و از روی کنجکاوی خواستن دنبالمون کنن که سریع گم شدن... اگه طولانی مدت تعقیبمون می‌کردن، می‌فهمیدم...
آهی کشید.
- باید فکر می‌کردم این ماشین برای این‌جا مناسب نیست و یکی عادی‌تر می‌گرفتم؛ کم‌فکری کردم و این، همه رو، به ویژه شما دوتا رو به دردسر انداخت، معذرت می‌خوام‌.
دست‌هایم مشت شدند. محمدمهدی بی‌گناه‌ترین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا