• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آی‌دی: مرده‌نشین | رأیا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Raiya
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها پاسخ‌ها 84
  • بازدیدها بازدیدها 800
  • کاربران تگ شده هیچ

Raiya

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
95
پسندها
225
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #71
- دوست دارم بدونم دنیای هپروت تو چه شکلیه!
با صدای مهدیه، پلک زدم و از فکر بیرون آمدم. ضعیف‌تر شده بودم؛ عمیق‌تر غرق می‌شدم... پیامد عجیبی برای احساس خوب شب گذشته‌ام بود.
با تعجب نگاهش کردم. هپروت من؟!
- فکر نمی‌کنم دیدنی باشه!
واقعا چرا داشتم توضیح می‌دادم؟!
مهدیه به سنگ کنار سینک تکیه داد، خودش را بالا کشید و روی کابینت نشست. دیگر فهمیده بودم تاب دادن پایش وقتی روی بلندی می‌نشیند، یک عادت همیشگی است.
- هنوز هم درموردش کنجکاوم... حرف نمی‌زنی؟
علاقه‌ای نداشتم. سرم را به نشانه‌ی منفی تکان دادم. حرف را پیچاندم.
- تو کارت رو تموم کردی؟
بدون مکث با لبخند دندان‌نمایی گفت:
- نه... می‌خواستم این رو نشونت بدم.
دستش را باز کرد. مقداری پودر سفید در یک بسته‌ی پلاستیکی کوچک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

Raiya

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
95
پسندها
225
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #72
در نهایت هم محمدمهدی با جک به اصطلاح بی‌مزه‌ی «مهدیه قرص ایکس می‌خوره واسه چند لحظه آدم می‌شه!» قبر خودش را کند.
هر چه سرش می‌آمد، حقش بود اما از آن‌جایی که راننده بود و جان همه‌یمان کف‌ دستش، وساطت کردم و مهدیه عوض ریش، جدی جدی خواست تار مویم را گرو بگذارم.
زندگی با آن دوتا شاید روانی‌کننده بود اما خسته‌کننده، هرگز... همیشه ماجرایی وجود داشت.
برای ناهار، در یک فست‌فودی بین راه توقف کردیم و ساندویچ گرفتیم. خوشمزه بود اما کمتر از یک ساعت بعدش، معده‌ی محمدمهدی به هم‌ ریخت و دل‌پیچه گرفت؛ انقدر که فرمان را به مهدیه واگذار کرد و هر نیم ساعت یک بار، باید دنبال سرویس بهداشتی می‌گشتیم.
با این وجود برای من و مهدیه مشکلی پیش نیامد. اگر غذا را خود محمدمهدی نگرفته بود،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

Raiya

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
95
پسندها
225
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #73
مامان گرفته و ناراحت توضیح داد:
- چون نتونستم به قولی که بهش داده بودم، عمل کنم!
دستم را روی دست‌های مامان گذاشتم. هنوز سرد بودند.
- این که ایرادی نداره مامان، خودت گفتی توی این‌جور‌ مواقع باید عذرخواهی کنیم و اگه از ته دل باشه، طرف مقابل هم می‌بخشه؛ پس کافیه از ته دل عذرخواهی کنی!
مامان آرام‌ نشد؛ تنها بدمزه خندید و زمزمه کرد:
- دوست داشتم الان نوازشت کنم!
- این هم مشکلی نیست مامان، خودم از طرف تو سرم رو نوازش می‌کنم؛ نگاه!
و دست‌های زخمی‌ام‌ را روی موهایم کشیدم و به زور، خندیدم. اوه! آن زمان می‌توانستم به زور بخندم.
من پنج ساله نفهمید ولی حالا که نگاهش می‌کردم،‌ مامان آن روز کلی حرف‌های نگفته در خودش دفن کرد و به قبر برد.
خیلی وقت است فهمیده‌ام؛ در واقع، من مامان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

Raiya

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
95
پسندها
225
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #74
و با چشم‌های ریز شده‌ای رو به محمدمهدی ادامه داد:
- فقط وجود تو برای این سبک اضافیه!
با رضایت سر تکان داد.
- خوبه... کلیشه رو می‌شکنه!
به اندازه‌ای از حرف‌هایش چیزی نفهمیدم که مطمئن بودم در مورد رمان است؛ نمی‌دانستم عرصه‌ی نویسندگی انقدر لغات تخصصی دارد. کلیشه را می‌فهمیدم اما سبک هم‌خونه‌ای؟! دقیقا چه چیزی بود؟!
محمدمهدی خندید و شانه بالا انداخت.
- خیالت تخت... مواظب لحظات دوتایی شخصیت اصلی زن و مرد نمی‌شم! من می‌رم یه نگاهی به حمامش بندازم، می‌خوام دوش بگیرم...
و با لبخند دندان‌نمایی دستش را به نشانه‌ی بای بای تکان داد و رفت. پس از محمدمهدی، من هم باید دوش می‌گرفتم، بدنم را سر حال می‌آورد.
- یه داداش سیب‌زمینی هم کلیشه رو می‌شکنه! خوشم می‌آد...
با زمزمه‌ی مهدیه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

Raiya

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
95
پسندها
225
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #75
با چشم‌های درشت شده سر جا ایستادم. پارچه را با دستم گرفتم و به سمت محمدمهدی برگشتم که دیدم پارچه‌ی مشابه خیس دیگری را به صورت مهدیه هم کوبید؛ تکه‌های پاره شده‌ی یکی از لباس‌هایش بود!
خود محمدمهدی، بدتر از من و مهدیه رنگ به رو نداشت. مردمک‌هایش گشاد شده بودند و از حرکت نامحسوس قفسه‌ی سینه‌اش، مشخص بود تنفس درستی ندارد.
دیدنش، نگرانی‌ام را به دلهره‌ی وحشتناکی تبدیل کرد.
مهدیه، با صدای ضعیفی متعجب زمزمه کرد:
- محمد؟!
و محمدمهدی در حالی که به سمت در می‌دوید، با صدایی که به زور سعی می‌کرد آرام باشد اما هنوز لرزشش را داشت، بالاخره توضیح داد:
- این بو، بوی گاز ایزوفلورانه، بیهوش‌کننده‌ی سریعیه... سعی کنید کم و فقط به حد ضرورت نفس بکشید. الان خیلی کم توی هوا پخش‌... لعنت،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

Raiya

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
95
پسندها
225
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #76
صرف بی‌هوش کردنمان بدون این که دستش به ما برسد، چه فایده‌ای داشت؟ پس قطعا مطمئن بود وقتی بی‌هوش شدیم، می‌تواند وارد شود. خیالش از ناظر و قفل در به هر نحوی راحت بود.
در باز نمی‌شد، تلفن متصل به مقر کار نمی‌کرد، با وجود فشردن زنگ اظطراری ناظر نمی‌آمد، راه خروجی و تهویه‌ی هوایی وجود نداشت، این اتفاق به خوبی برنامه‌ریزی شده بود. راه فراری وجود نداشت.
تمام این‌ها... نتیجه جلوی چشم بود! اه... شارایل در نیروهای پلیس هم آدم داشت؛ به اندازه‌ای که بتواند خانه‌ی سازمانی تعیین شده برای ما را کنترل کند، چنین نقشه‌ای بکشد و احتمالا، حتی خیالش از بابت مدارک هم راحت بود؛ به آدم‌های خودش داده بودیم!
قرار نبود هیچ وقت مأموری برسد که بخواهد نجاتمان دهد، حتی اگر تا ابد از حال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

Raiya

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
95
پسندها
225
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #77
به خاطر هیجان بالای مغزش بود؟! بدنش داشت مقاومت می‌کرد؟ خب... خیلی مهم نبود.
پارچه را رها کردم و به سمتش دویدم. بی‌هوش شدن انتخاب غیرقابل اجتنابی بود و دیر و زودش، دیگر مهم نبود. از پشت، به زور دست‌هایش را گرفتم و عقبش کشیدم.
- معلومه چه مرگت می‌شه محمدمهدی؟! اگه انقدر بی‌جنبه‌ای از اولش هم نباید خودت رو درگیر می‌کردی!
حرف‌هایم تند بودند؛ می‌دانستم اما امیدوار بودم به خودش بیاورند. با شنیدن صدایم، سرش به سمتم چرخید و ناگهان با دیدنم آرام شد. چشم‌هایش ناباورانه روی صورتم چرخیدند.
- بچه‌م...
ها؟! چشم‌هایم گرد شدند. همینم کم بود. واقعا می‌توانست کسی که دو سال از خودش بزرگ‌تر بود را به عنوان بچه‌اش ببیند؟
می‌ترسیدم، اگر حتی ماجرا هم ختم به خیر می‌شد، روان محمدمهدی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

Raiya

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
95
پسندها
225
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #78
صدای گریه می‌آمد، گریه‌ی یک زن، آرام ولی سوزناک... گویی از ته چاه بود؛ خیلی دور..‌. حزن صدایش قلبم را می‌فشرد. درد داشت. دلم می‌خواست آرامش...
با آب سردی که ناگهانی رویم ریخت، نفسم حبس شد. رشته‌ی افکار محوم برید. سرم به خاطر فشارش به سمت مخالف کج شد و چشم‌هایم، شوکه و گرد شده، باز شدند‌.
مات و مبهوت، نگاهم روی در عجیب و غریب کنارم ماند. سفید یک دست بود اما فلز یا چوب به نظر نمی‌رسید. ضخیم بود. صدای گریه‌ی زن، از پشت آن در می‌آمد.
ناگهان، دستی با خشونت چانه‌ام را گرفت و برگرداند. صدای سرد و خونسردی بلند شد:
- برای همچین موقعیتی بیش از حد خونسردی که خیره‌ی یه در موندی!
دیدنش... شوک قوی‌ای برای مغزم بود؛ با وجود دست‌کش‌های سیاهش، گویی عمدا می‌خواست انگشت‌هایش را در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

Raiya

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
95
پسندها
225
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #79
مات شدم‌. گویی زمان برایم بایستد. گریه‌ی زن، تبدیل به جیغی دلخراش و ناله‌ای بلندتر شده بود، دقیقا از همان لحظه‌ای که شارایل ضربه‌اش را زد اما آن لحن شارایل، چیزی میان حدس زدن و مطمئن نبودن، گویی خودش نمی‌شنوید، نگاه جنون‌زده‌اش، چشم‌های دیوانه‌ای که به من خیره شده‌ بودند، واکنشش به سوالم، مواردی که زمزمه کرد، لقبم، توانایی‌ام...
تنها یک نتیجه می‌توانستم بگیرم؛ زنی که درون اتاق گریه می‌کرد، یک جسد بود!
شارایل امان فکر کردنم نداد. با چهره‌ی درهم رفته و چشم‌های ریز شده‌ای، خیره به چشم‌هایم گفت:
- از این چشم‌ها متنفرم؛ خوبه که انقدر شبیهشی!
شبیه؟ من شبیه چه کسی بودم؟ پدرم؟ تنها گزینه‌ای بود که ذهنم می‌رسید. یعنی پدرم را می‌شناخت؟
دست چپش بالا آمد و بی‌هوا، روی تخم چشم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

Raiya

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
95
پسندها
225
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #80
خون در رگ‌هایم یخ زد. لحظه‌ای به گوش‌هایم شک کردم. سوراخ شدن یکی‌شان چنین تأثیر مخربی داشت؟ با این وجود، انکارم طول نکشید. چشم‌هایم که اشتباه ندیده بودند.
مادر من موهای قهوه‌ای و چشم‌های گرم عسلی داشت؛ از آن‌ها که درونشان عشق موج می‌زد.
ناباورانه پلک زدم. ذهنم، تمام قد معنای غیرمستقیم حرف شارایل را رد می‌کرد. ناخوداگاه سرم را به نشانه‌ی منفی تکان دادم.
- مادر من این شکلی نیست.
بازی را بلد بود. شکم را بو می‌کشید. پایی روی پایش انداخت و بی‌تفاوت نگاهم کرد.
- این چیزیه که واقعا فکر می‌کنی؟
یک ترک بزرگ وسط مغزم بود؛ ترکی که ترجیح می‌دادم نادیده‌اش بگیرم، دیدنش... هزینه‌ی سنگینی داشت. مصرانه سرم را به نشانه‌ی منفی تکان دادم.
مامان من، مه‌گل بود؛ زنی گرم و صمیمی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا