• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آی‌دی: مرده‌نشین | رأیا کاربر انجمن یک رمان

Raiya

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
39
پسندها
36
امتیازها
53
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
مامان داشت نگاهم می‌کرد؛ یک جور عجیب... با بالشت، در درگاه اتاقم ایستاده بودم و نگاه مامان، مسخم کرده بود! سر جا خشکانده بودم.
چشم‌های مامان عجیب شده بودند و... ترسناک. کار بدی کرده بودم؟ عسلی‌هایش دیگر گرم به نظر نمی‌رسیدند.
برای اولین بار، مامان روی زمین سالن دراز کشیده بود و خیره شده بود به در اتاق من... تکان نمی‌خورد، پلک نمی‌زد. خیره نگاه می‌کرد.
بالشتم را محکم فشردم. تازه از خواب بیدار شده بودم. داشتم از مامان می‌ترسیدم.
آرام زمزمه کردم:
- صبح به خیر... کار بدی کردم مامان؟!
مامان جوابی نداد! با تردید نزدیکش شدم. دوباره صدایش زدم. سکوت... مامان با من قهر کرده بود؟ سابقه نداشت، فقط از توی یکی از کتاب داستان‌هایم می‌دانستم قهر چیست.
کنار مامان نشستم.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
39
پسندها
36
امتیازها
53
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
چنان آب در گلویم پرید که وحشتناک به سرفه کردن افتادم. خفه شدنم به جهنم، مهدیه چه کار کرده بود؟! چشم‌هایم کم مانده بود از حدقه بیرون بزنند و کمتر از میت، رنگ به رویم مانده بود.
دختره‌ی دیوانه! من که گفته بودم شب‌های جنگل خطرناک است و حیوان‌های وحشی بیرون می‌آیند...
در حال مشت زدن به سینه‌ام بودم که تصویر فشردن قلم‌نوری‌اش جلوی چشم‌هایم آمد و قالبم را تهی کرد.
یعنی انقدر فکرش درگیر بود که متوجه‌ی حرفم نشده بود؟! وای من، وای من...
باید دنبالش می‌رفتم، بدون فوت وقت... اصلا نفهمیدم چگونه لیوان آب لعنتی‌ام را روی میز گذاشتم و از روی ردیف پایین کابینت‌ها بالا رفتم تا جعبه‌ی اسلحه‌ی شکاری مامان را بردارم.
هیچ وقت ندیده بودم مامان شب‌ها از خانه بیرون برود اما هر از گاهی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
39
پسندها
36
امتیازها
53
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #33
چشم‌هایم درشت شده بودند. من زدم، خواستم که زدم، به قصد کشت زدم، جدی بودم ولی... اولین بار بود که یک جان‌دار را می‌کشتم، نه؟
اولویت‌بندی‌ غیرقابل اجتناب است، می‌دانستم اولویت‌بندی‌ام درست بود، طبیعی بود اما هنوز‌... تصویر دست و پا زدنش کمی ماتم کرده بود.
نمی‌توانستم جوری بزنم که با درد کمتری بمیرد؟ چنان آنی که حتی درک نکند دارد می‌میرد؟ داشتم فانتزی فکر می‌کردم؟ شاید...
- پشت سرت رو بپا!
با جیغ بلند مهدیه، نگاهم روی او برگشت. به زحمت به سمتم خیز برداشته بود و با وحشت و چشم‌های درشت شده بالای سرم را نگاه می‌کرد‌؛ بالای سرم؟!
نگاهم به دنبال نگاهش کشیده شد. سرم را بالا بردم که برق سفیدی دندان‌های یک گرگ، زیر نور ماه، چشم‌هایم را درشت‌تر کرد و آب دهانش، گوشه‌ی صورتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
39
پسندها
36
امتیازها
53
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #34
حرفم را پس می‌گیرم؛ جدا... چه تیزی‌ای؟!
دستم را دور کمرش محکم‌تر کردم. چه کار می‌کرد؟ می‌ترسیدم بیفتد... نمی‌توانستم شاخه‌ی بالایی را هم رها کنم.
- مه‍...
- هان؟ چیه؟ برای کی داری زر زر می‌کنی؟ زوزه می‌کشی گرگ لعنتی؟ خودم می‌فرستمت سینه‌ی قبرستون... دندون‌هات رو توی دهنت خورد می‌کنم... سگ کی باشی دندون‌هات رو نشون من بدی!
مات و مبهوت، با چشم‌های گرد شده خیره‌ی مهدیه ماندم. رفتارش عجیب بود! صورتش درهم رفته بود و آزرده، تقلا می‌کرد و با عصبانیتی که انگار خون جلوی چشم‌هایش را گرفته، غیرعادی برای یک گرگ کری می‌خواند. برای یک گرگ؟!
انگار دیوانه شده باشد، جنون افسارش را دست گرفته بود. جیغ و داد می‌کرد و هم‌زمان، بدون این که حواسش باشد، عصبی به شانه‌هایم مشت می‌زد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
39
پسندها
36
امتیازها
53
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #35
- مگه بچه‌‌م که هی هیش هیش به دلم می‌بندی؟!
بغ کرده این را گفت و سرش را از روی شانه‌ام برداشت. جمله‌ی جالبی برای شکاندن سکوتش بود! بهتر به نظر می‌رسید. با احتیاط، عقب کشیدم و کمرش را رها کردم.
سرش را پایین نگه داشته بود و زیر چشمی، با حرص نگاهم می‌کرد. لب‌هایش را غنچه کرده بود و گونه‌هایش سرخ شده بودند؛ از گریه، عصبانیت یا خجالت... نمی‌دانستم.
- نه...
و ترجیح دادم با این جمله که «شیطان مگر بچه و بزرگ هم دارد» در آن موقعیت روی اعصابش نروم!
هیش هیش را خاله یادم داده بود، شاید چون بچه بودم در گوش‌هایم می‌گفت و ناخوداگاه همراهم ماند. به عنوان یک بزرگ‌سال، تجربه‌ای از دریافت دلداری نداشتم که بزرگانه، بخواهم دلداری بدهم.
- پات آسیب دیده؟
ابروهایش بالا پریدند اما به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
39
پسندها
36
امتیازها
53
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #36
با مکث کوتاهی، کمی شیطنت‌آمیز پرسید:
- می‌دونی اگه توی یه رمان نسبتا کلیشه‌ای عاشقانه بودیم، این موقعیت چه جوری پیش می‌رفت؟
- نه...
کنجکاوی‌ای هم برای دانستنش نداشتم اما وقتی مهدیه گفت، فقط شنیدم.
- به جای درخت، توی یه غار گیر میفتادیم و انقدر هوا سرد بود که برای نمردن از سرما، باید به هم می‌چسبیدیم تا هم‌دیگه رو گرم کنیم!
سکوتم که ادامه یافت، مهدیه باز خم شد و پرسید:
- نظر تو چیه؟
این بار با ابروهای درهم نگاهش کردم و جدی گفتم:
- درست بشین سر جات! خوبه گفتم حواست به تعادلت باشه...
با خنده برگشت.
- باشه، باشه حالا‌... تو جواب سوالم رو بده.
با صورت درهم رفته جواب دادم:
- سناریوی... نخوندنی‌ایه!
ریز خندید.
- می‌دونستم این رو می‌گی!
هنوز حرف مهدیه کامل نشده بود که با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
39
پسندها
36
امتیازها
53
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #37
با در نظر گرفتن وضعیتمان، در حال پایین آمدن از شاخه گفتم:
- من اول می‌رم پایین، تو فقط بعدش بپر... می‌گیرمت.
مات و مبهوت زمزمه کرد:
- بپرم؟!
و ناگهان، غیرعادی ساکت شد و سرش را پایین انداخت. در حال پایین رفتن از درخت، چهره‌اش را دیدم. دوباره سرخ شده بود؛ این بار تقریبا مطمئن بودم از خجالت است.
برخلاف زبان بی‌پروایش، گویی در این مسائل کمی خجالتی می‌شد‌. من هم راحت نبودم ولی وقتی چاره‌ی دیگری نیست، نیست!
پایم که به زمین رسید، کمی جلوتر از شاخه‌ای که مهدیه نشسته بود، ایستادم و دست‌هایم را برای گرفتنش بالا بردم‌.
- حواست باشه پای آسیب دیده‌ت به شاخه‌ی پایینی نگیره‌. حالا بپر...
دست کم از ارتفاع نمی‌ترسید که بدون تردید خودش را روی شاخه جلوتر کشید و بی‌مکث، پرید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
39
پسندها
36
امتیازها
53
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #38
با چه اعتماد به نفسی هم گفت! حقیقتا حرفی برای گفتن نداشتم. زندگی من به مسخرگی و پر چالشی یک رمان بود، فکر کنم... از کودکی‌ام به تنهایی یک تراژدی دست اول درمی‌آمد اما... این یکی را نبود و نمی‌شد.
سکوتم که ادامه یافت، مهدیه با چشم‌هایی که از گوشه‌ی چشم ریز شدنشان را دیدم، خیره‌ام شد و گفت:
- تو که گردن نگیر ولی امیدوارم یه جوری عاشق شی که کاسه‌ی چه کنم چه کنم دست بگیری، دختره هم محلت نذاره، من هم بشینم یه رمان قیلی ویلی کننده از زندگیت بنویسم‌.
- حس نفرین می‌ده!
- قطعا دعای خیر نیست! البته تو یه جورایی در عین نوآوری، رمانم رو کلیشه‌ای می‌کنی؛ هم خوشگلی، هم خوش‌تیپ، هیکل ورزشکاری هم که داری، پولدار هم که به میزان لازمی، سرد هم که هستی، البته مغرور نیستی! این یه کم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
39
پسندها
36
امتیازها
53
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #39
لقمه گرفتن محمدمهدی برای مهدیه را که تماشا می‌کردم، برایم سوال شد اگر من خواهر یا برادری داشتم، چیزی فرق می‌کرد؟ حقیقتا، صحنه‌ی دوست داشتنی‌ای بود. داشتنش... احتمالا تجربه‌ی لذت‌بخشی به شمار می‌رفت‌.
محمدمهدی از وقتی بیدارش کردم و ماجرا را فهمید، شبیه پروانه دور مهدیه می‌چرخید.
پس از بیدار کردن محمدمهدی و توضیح شرایط، به حمام رفتم و کمی خوابیدم. محمدمهدی دیگر به اتاق من برنگشت، کنار مهدیه ماند و برای صبحانه‌یمان... گوشت‌‌چرخی با سیب‌زمینی سرخ کرده بود! تقویت کردن مهدیه را شروع کرده بود.
مهدیه هم در کمال تعجب آرام‌تر به نظر می‌رسید و به جای تهدید و دعوای لفظی، اجازه می‌داد محمدمهدی نازش را بکشد؛ فضا به حدی سر میز صبحانه آرام و صلح‌آمیز بود که عجیب به نظر می‌رسید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
39
پسندها
36
امتیازها
53
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #40
با این که به عنوان غریبه عجیب نگاهم می‌کردند، از من فاصله نمی‌گرفتند و نمی‌ترسیدند؛ پس بحث شناختن من نبود.
به قسمت امانت گرفتن ویلچر که رسیدم، سر مسئولش پایین بود؛ بنابراین ضربه‌ای با انگشت اشاره‌ام روی میز زدم و گفتم:
- ببخشید، یه ویلچر می‌خواستم‌.
- برای چی؟
مرد جوان لاغر اما قدبلندی بود‌. نمی‌توانستم تشخیص دهم تازه‌کار است یا نه.‌‌..
- پای بیمارم آسیب دیده.
- کارت ملی لطفا...
می‌دانستم مدرک هویتی می‌خواهند. مهدیه هم حواسش به این موضوع بود که هنوز متوقف نشده، کارت ملی و کارت بانکی خودش را داد‌. صرف نظر از مرده‌نشین، می‌ترسید قاتلم هم ردم را روی کارکرد کارت بانکی‌ام بزند.
کارت ملی مهدیه را روی میز گذاشتم. با دیدن عکس دختر روی کارت، با تعجب نگاهم کرد که توضیح...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 13)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا