متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آقازاده‌ی شرور | مهلا جعفری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع مهلا جعفری
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 96
  • بازدیدها 13,388
  • کاربران تگ شده هیچ

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #51
با سرعت بالا می‌روندم، تو ذهنم همه‌چیز چرخ می‌خورد، من تنها کسی بودم که می‌تونست به دادشون برسه، پس باید می‌رفتم!
آره آره خودت رو توجیح کن!
بی‌وقفه رانندگی کرده بودم، یادم نمیاد حتی پلک زده باشم، من شاهد زلزله اون شب بودم، تصور این‌که دوباره بخوام اون همه مردم بیچاره رو زیر آوار ببینم کمی رفتن رو سخت می‌کرد، اما بعد از چند ساعت سخت گذروندن بالاخره رسیدم، ماشین‌ها رو از یک قسمتی اجازه ورود به روستا نمی‌دادن، این‌بار شلوغ‌تر شده بود، پس خبر صحت داشت و اوضاع از دفعه قبل بدتر. پیاده شدم و خودم رو از آشناهاشون معرفی کردم، هلال احمر و چند ارگان مشغول رسیدگی به مصدومین بودند،
زیاد اجازه رفتن نمی‌دادن، فقط گفتن اگه دنبال کسی می‌گردم برم قسمت مجروحان، جز اونا هنوز کسی رو نیاوردن، مردم درد داشتند،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #52
من این‌جا چی‌کار می‌کردم؟
- خوبی؟
و جوابم هنوز همون چشم‌های پر از سوال بود. با فریادهای یک زن که با گریه داشت دکترا رو صدا می‌زد نگاه‌مون کشیده شد سمتش. همون پزشک‌های هلال احمر دویدن سمتش، انگاری حال بچه کوچیکش دوباره بد شده بود، حال دل این مردم قلب هرکسی رو به درد می‌آورد. دوباره به ریحانه نگاه کردم که حالا داشت به جای خالی اون زن نگاه می‌کرد و اشک‌هاش مظلومانه می‌ریختند.
- دکترا تلاش‌شون رو می‌کنن... .
- گناه ما چی بود که این شد؟
- ریحانه... .
- اون فقط یک بچه‌ست... .
- بهت قول میدم همه چیز درست میشه.
دوباره نگاهم کرد.
- تو... چه‌طور... .
- ولش کن الان وقت هیچی نیست. پاشو
-کجا؟
- بریم تو ماشین بخواب، حالت خوب نیست.
- نه، می‌خوام همین‌جا بمونم.
ناخودآگاه دستم نشست روی پانسمان روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #53
***
«ریحانه»
من هنوزم دقیق نمی‌فهمیدم چرا هیچ‌ موقع نمی‌خواست علی صداش کنن، شرایطش نبود ولی از دهنم در اومد و گفتم. اخماش رو تو هم کشید و بلند شد.
- پاشو بچه بیا بریم، رنگ به روت نیست.
- اسماعیل... .
- بیا برو تو ماشین، من میام دنبالش می‌گردم.
خیلی خسته بودم، انقدر که بدون مقاومت دنبالش راه افتادم، صندلی رو برام تنظیم کرد که دراز بکشم، بعدم خودش رفت دنبال اسماعیل.
شب رو کنار خیابون گذروندیم و روز بعد وقتی مطمئن شدم حال اسماعیل خوبه، بدون اطلاعش راهی تهران شدم، دروغ چرا، من نمی‌خواستم پیش اسماعیل باشم، وقتی کنارش بودم احساس می‌کردم می‌خواد روی من مالکیت داشته باشه و من هنوز همون ریحانه بودم!
پسری که کنار من نشسته بود و این مدت باعث شده بود تا فقط به اون اطمینان داشته باشم، پسری که روز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #54
به اندازه کافی باعث زحمت شدم.
برای چند ثانیه نگاه خاصی بهم انداخت. از همونا که دست و پاهام یخ می‌کرد.
حرفم بد بود؟
دیگه نه اون چیزی گفت نه من. و من همش خودخوری کردم که نکنه حرف بدی زدم. لحظه‌ی پیاده شدن، دلم طاقت نیاورد و صداش زدم که بی‌حرف نگاهم کرد.
- من حرف بدی زدم؟
- نه.
- پس چرا ناراحت شدین؟
- نشدم.
- شدین!
- می‌دونستی یک اخلاقایی داری که متمایزت می‌کنه؟
چیزی نگفتم، اما یک چیزی اون ته تهای قلبم انگار از روی صخره‌ایی پرتاب شد.
- این آویزون نبودنت خوبه هیچ کدوم از کارات مث بقیه نیست!
اگه بگم یکم از یکم بیشتر حسادتم تحریک شد بازم بد تعبیر می‌شد؟
- با... با دخترای زیادی ارتباط داشتین؟
دستی پشت گردنش کشید.
- بریم دیر میشه.
بعدم پیاده شد و من رو با حسادت عجیب تحریک شده‌ی توی وجودم تنها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #55
شاید توی اون دو دقیقه هزاربار گفتم خاک تو سرم کنن، دیگه همه چیز خراب شد، آخه لباس زنونه فروشی؟ هیچی مثل اول نمیشه، چه‌جوری تو صورتش نگاه کنم، آبروم رفت، همین‌طوری داشتم خودخوری می‌کردم که صداش رو کنار گوشم شنیدم.
- این چه طوره؟
به مانتویی که اشاره کرد نگاه کردم، این‌که داشت فضا رو عوض می‌کرد می‌تونست کمی از دست انداختن‌های قبلش کم کنه.
- خو... خوبه.
- بریم داخل.
چندتا مانتو پوشیدم و عوض کردم، چرا هیچ‌کدوم به دل من نمی‌نشست؟ من دلم همون لباس محلی‌های خودم رو می‌خواست. دامن چین چین سفید رنگ با یک عالمه گل قرمز! که آزادانه برم و بدوام و با صحرای قشنگم هم دلی کنم. من توی این لباس‌ها احساس خفگی داشتم. با تقه‌ایی که به در خورد بازش کردم. کمک فروشنده بود که ازش خواسته بودم بیاد و کمکم کنه.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #56
گوشه‌ی آستینش رو گرفتم و کشون کشون به زور از اون‌جا دورش کردم. چندتا فحش زیرلبی داد که از شدت زشت بودنش چشم‌هام چهارتا شد. آب دهنم رو قورت دادم و برگشتم سمتش.
- آقا آرمان تو رو خدا... .
- چته؟
- چرا دعوا می‌کنین آخه ؟ اگه دعوا می‌شد من چه غلطی می‌کردم؟ اگه هولتون می‌داد یا شما اونو هول می‌دادین سرش می‌خورد به گوشه می‌مرد چی؟ اگه اون ول نمی‌کرد و هنوز... .
بس کش‌داری گفت که دیگه ادامه ندادم.
-ولت کنم همین طور تا مراسم هفتم و چهلم هم برامون نگیری ول نمی‌کنی ها.
سریع گفتم:
- خدا نکنه!
نگاهم کرد که سرم رو انداختم پایین، لعنت به دهنی که بد موقع باز شود! یکم خجالت کشیدم، شاید الان با خودش فکرهایی می‌کرد. اما اون خونسرد گفت که بریم و بقیه خریدها رو انجام بدیم. خیلی خونسرد برای من خرید می‌کرد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #57
برگشتم که گفت:
- ریحانه؟
ایستادم ولی برنگشتم.
- ما... ما... مجبور به انجام کاری هستیم.
برگشتم سمتش.
- چه کاری؟
- امروز یارو صاحب ساختمون، گیر داده بود که باید سند ازدواج نشونش بدم تا شکایت نکنه... .
دستی به گردنش کشید.
- خب...خب..من...یعنی فکر کردم که ما که نمی‌تونیم...خب...یعنی...فکر کردم که بشه... .
هوف بلندی کشید، انگار که می‌خواست استرسش رو خالی کنه.
- فکر کردم که اگه بشه، صیغه کنیم تا صیغه نامه... یعنی...باید صیغه‌ات کنم!
پلاستیک خریدها از دستم افتاد. چه‌طور می‌شد که آدم بدون داشتن ارتفاع، سقوط رو احساس کنه؟ دونه‌های اشک یکی‌یکی از چشمم سرازیر شد، مگه حس حقارت چه جوری بود؟ احساس حقارت می‌کردم، حقارتی که نیرو رو از تمام جونت می‌کشه بیرون و با یک آدم مرده تفاوتی نداری، وقتی برگشتم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #58
شش روزی از اومدنم به خونه‌ی حاج رضا می‌گذشت، فکر می‌کردم با برگشتنم خیلی خودم رو کوچیک می‌کنم، اما رفتار حاجی یک ذره هم که بد نبود بماند، حتی با روی بازتری هم من رو پذیرفت، ولی من! من هنوز هم نتونسته بودم بشم ریحانه‌ایی که همه چیز رو فراموش کرده، و این تو خودم بودن‌ها حاج رضا رو حسابی شرمنده می‌کرد و دست خودم نبود!
حالا شش روز از اون روز به‌شدت سخت برای من می‌ گذشت، روزی که هربار بهش فکر کردم، دندون قروچه و خشم و غم و دلگیری، همش باهم به سراغم می‌اومد.
- چی باعث شده باز بری تو فکر؟
با صدای سحر که حالا اونم اومده بود توی حیاط برگشتم، کمی رفتم کنار تا اونم کنارم روی تاب دونفره‌ی سفید و خوش مکان حیاط حاج رضا بشینه.
- چیزی نیست... ‌.
- بازم به شهرتون فکر می‌کنی؟
- به همه چیز!
- فکر نکن، همه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #59
من اصلا خوابم نمی‌برد، تصمیم گرفتم کمی خونه رو مرتب کنم، ظرف‌های باقی مونده رو شستم، رو عسلی‌ها رو دستمال کشیدم و داشتم هر چیز رو سر جای خودش می‌ذاشتم که در سالن بازشد، اولش ترسیده سرجام خشکم زد که بعد دیدم آرمانه! اون این‌جا چی‌کار می‌کرد؟ نگاهم افتاد به خودم که با بلیز کوتاه و شلوار بودم، اما فرصت فرار و پیدا کردن چیزی نبود، چون کافی بود می‌فهمید نقطه ضعفم رو تا باز بهونه دستش بیاد برا آزار و اذیت، و من هنوز اون پیشنهاد مزخرفش رو یادم نرفته بود. بدون حرکتی همون‌جا ایستادم، اونم همون ابتدای پذیرایی ایستاد.
ناخودآگاه گفتم:
- سلام.
یک سلام هول و دستپاچه، از اینا که مثلا حواسم بهت نیست ولی هست!
نزدیکم شد و سر تا پام رو اول یک برانداز کرد، ماشاالله به این همه خوش چشمی!
- بقیه کجان؟
اخمام رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #60
تا خواست بره سمت تلفن جلوش رو گرفتم.
- چی چی رو زنگ بزنی، می‌خوای اون بنده خدا رو دلواپس کنی؟ صبر کن الان زنگ می‌زنم آژانس...تو حاضرش کن.
سریع پریدم و موبایلم رو برداشتم و یک ماشین خبر کردم، خودمم هرچی رسید پوشیدم و با سحر بلندش کردیم و رفتیم بیرون. تا رسیدن به درمانگاه تقریبا نیم ساعتی طول کشید، ترافیک و شلوغی هممون رو کلافه کرده بود. سریع بستریش کردند و دکتر رفت روی سرش. بهمون یک نسخه و فرم پذیرش دادن که با سحر هاج و واج به هم نگاه کردیم.
- پول برنداشتیم!
- آره انقدر عجله‌ایی شد که اصلا یادمون رفت، پول آژانس رو فقط تو جیبم داشتم.
- چی‌کار کنیم؟ زنگ بزنیم علی؟
مضطرب نگاهش کردم، چاره دیگه نداشتیم، کار سپهر واجب بود.
- بیا من می‌گیرمش تو حرف بزن.
- وای نه، اون اعصاب نداره من جرعت ندارم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا