- ارسالیها
- 544
- پسندها
- 6,699
- امتیازها
- 21,773
- مدالها
- 13
- نویسنده موضوع
- #61
- فقط کافی بود دست از اون کارهای مهمتون میزدید و جواب میدادید... .
این تیکه دیگه یک قطره اشکم ریخت، انگار گیج شده بود، چشمهای سردرگمش تو صورتم چرخید، برگشتم برم اتاقم که با لحن گیجی گفت:
- من...تو جلسه بودم... .
پوزخند زدم.
- پس...پول از کجا آوردی... .
چیزی نگفتم با عصبانیت رفتم اتاقم و در رو بهم کوبیدم. خودم رو انداختم رو تخت، یک حس بدی داشتم، خرد شدن غرور، خشم، بغض! پسرهی لعنتی پیش خودش چه فکر کرده بود؟ چرا باید هربار انقدر من رو بهم میریخت؟ سعی کردم به چیزی فکر نکنم و فقط بخوابم، فقط خواب! به ساعت نگاه کردم، چهقدر دیر بیدار شده بودم! روسری سرم کردم و رفتم سرویس ،بعد هم رفتم تو آشپزخونه، با دیدن میز صبحانه و سحر و سپهر خندان، تعجب کردم.
- سلام به روی ماهت!
خندیدم.
- بهبه...
این تیکه دیگه یک قطره اشکم ریخت، انگار گیج شده بود، چشمهای سردرگمش تو صورتم چرخید، برگشتم برم اتاقم که با لحن گیجی گفت:
- من...تو جلسه بودم... .
پوزخند زدم.
- پس...پول از کجا آوردی... .
چیزی نگفتم با عصبانیت رفتم اتاقم و در رو بهم کوبیدم. خودم رو انداختم رو تخت، یک حس بدی داشتم، خرد شدن غرور، خشم، بغض! پسرهی لعنتی پیش خودش چه فکر کرده بود؟ چرا باید هربار انقدر من رو بهم میریخت؟ سعی کردم به چیزی فکر نکنم و فقط بخوابم، فقط خواب! به ساعت نگاه کردم، چهقدر دیر بیدار شده بودم! روسری سرم کردم و رفتم سرویس ،بعد هم رفتم تو آشپزخونه، با دیدن میز صبحانه و سحر و سپهر خندان، تعجب کردم.
- سلام به روی ماهت!
خندیدم.
- بهبه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر