متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آقازاده‌ی شرور | مهلا جعفری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع مهلا جعفری
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 96
  • بازدیدها 13,388
  • کاربران تگ شده هیچ

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #61
- فقط کافی بود دست از اون کارهای مهم‌تون می‌زدید و جواب می‌دادید... ‌‌.
این تیکه دیگه یک قطره اشکم ریخت، انگار گیج شده بود، چشم‌های سردرگمش تو صورتم چرخید، برگشتم برم اتاقم که با لحن گیجی گفت:
- من...تو جلسه بودم... ‌.
پوزخند زدم.
- پس...پول از کجا آوردی... .
چیزی نگفتم با عصبانیت رفتم اتاقم و در رو بهم کوبیدم. خودم رو انداختم رو تخت، یک حس بدی داشتم، خرد شدن غرور، خشم، بغض! پسره‌ی لعنتی پیش خودش چه فکر کرده بود؟ چرا باید هربار انقدر من رو بهم می‌ریخت؟ سعی کردم به چیزی فکر نکنم و فقط بخوابم، فقط خواب! به ساعت نگاه کردم، چه‌قدر دیر بیدار شده بودم! روسری سرم کردم و رفتم سرویس ،بعد هم رفتم تو آشپزخونه، با دیدن میز صبحانه و سحر و سپهر خندان، تعجب کردم.
- سلام به روی ماهت!
خندیدم.
- به‌به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #62
- من اذیت می‌کنم یا تو؟
- تو!
- نخیر تو!
خندید! یک خنده‌ی یک طرفه که لعنت به اون که بگه نه من خوشم نیومد!
- لباس بپوش بدو بیا تو ماشین منتظرتم.
راهش رو کشید و رفت و من موندم با یک جفت چشم راه کشیده که چی‌شد؟ این با من چی‌کار کرد؟ من چرا لال شدم؟ هزارباره آب دهنم رو قورت دادم و سردرگم رفتم تو اتاقم، یک چیزی سرهم کردم و پوشیدم، یک لحظه تو آینه به خودم نگاه کردم، یعنی از من خوشش اومده؟ آخه از چی؟ من حتی لباسامم انگشت کوچیکه دخترای اطرافش نبود، چی باعث می‌شد به من توجه کنه؟ اصلا شاید توهم من بود، شاید اون فقط می‌خواست حرف‌هاش رو جبران کنه. آره آره همین بود! یادم از اون پیشنهاد صیغه اومد. لعنت بهت! بالاخره رفتیم و سوار ماشین شدیم. من و سحر عقب نشسته بودیم، چند بار تو آینه نگاهش شکارم کرد و من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #63
برگشت و رو به من و سحر گفت:
- من سپهر رو می‌برم سرویس، هر طبقه‌ایی بودین بهتون زنگ می‌زنم پیداتون می‌کنم.
سحر سریع گفت:
- شماره من رو ندارید که... .
- به ریحانه زنگ می‌زنم... .
منتظر تاییدم شد که رنگ و روم سریع پرید، سعی کردم ریلکس باشم تا تابلو نکنم که اصلا موفق نبودم!
-عه... باشه...یعنی من گوشیم رو خونه جا گذاشتم.
سحر گفت:
-باز جا گذاشتی؟... دیروز هم اصلا دستت ندیدم حواس پرت شدی ها.
خنده‌ی مصنوعی کردم و قبل این که بیشتر سوتی بده دستش رو گرفتم و همون‌طور که می‌کشیدم که بریم سمت دیگه گفتم:
- خب...ما همین طبقه می‌مونیم تا برگردین‌.
سریع برگشتم، اما نگاهش بهم سوءظن داشت، با چشم‌های جمع شده و یک‌طور کنجکاوی نگاهم می‌کرد، امیدوار بودم نفهمیده باشه!
***
سحر رفت داخل تا ساعتی رو قیمت کنه، منم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #64
به کارتون مقابلم گرفته بود نگاه کردم.
- من شما رو بخشیدم، همون هدیه کافی بود.
- این فرق داره.
- واقعا نیاز نیست.
- واقعا نیازه...بگیر بچه تا زورت نکردم.
نمی‌دونستم چی بگم، بعد امروز یک مقدار اون حس سرکشم مقابلش خوابیده بود، گرفتم و با یک خداحافظی سریع دویدم تو خونه، تا مسیر رسیدن به اتاق هنوز قلبم تندتند می‌زد، سریع جعبه رو باز کردم، با دیدن موبایل داخلش حسابی جا خوردم، خیلی خوشگلتر از قبلی بود، کی وقت کرده بود این رو بگیره؟ خدایا این کارش رو پای چی می‌ذاشتم؟ همه ذوقم پرید، اون فقط عذاب وجدان داره، فقط عذاب وجدان!
***
موبایل رو باید پنهان نگه می‌داشتم، چون نمی‌خواستم سحر بفهمه آرمان خریدتش، شاید پیش خودش فکرهایی می‌کرد، اما چیزی که از دیشب برای من اتفاق افتاده بود این بود که مطمئن شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #65
آرمان شب‌ها نمی‌موند و می‌رفت، از دیروز هم دیگه این‌جا نیومده بود، مثل هرشب هر کدوم رفتیم تو اتاق خودمون، کمی کرم مرطوب کننده زدم ودراز کشیدم، موبایلم رو چک کردم، ساعت دوازده بود، دوباره رفتم و پیامش رو خوندم، انگاری مثل گنج می‌موند که باید از همه مخفیش می‌کردم، موبایل لرزید و بلافاصله یک پیام پایین پیام قبلی ظاهر شد.
- خوابی؟
دستم لرزش گرفته بود، حس عجیبی بود، پر از خواستن بودم برای جواب دادن و از طرفی کسی درونم فریاد می‌زد که درست نیست! اما دیر بود!
- نه...سلام.
همین کافی بود تا از شدت استرس بلندشم و بشینم.
- سلام بانو.
هوف! نه نه من این یکی آرمان رو نمی‌شناختم. نمی‌دونم چه‌قدر مکث کردم که دوباره نوشت.
- خوابیدی؟
- نه.
- می‌خواستم شب بیام خونه، کار پیش اومد.
- آها.
- چه مختصر و مفید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #66
***
«علی»
بی‌جوابی طولانیش نشون از این داشت که دیگه نمی‌خواست جواب بده. موبایل رو پرت کردم کنار و به پهلو دراز کشیدم. نمی‌دونم چه‌طور شده بود، فقط می‌دونستم این دختر برای من با همه فرق داشت، درست از وقتی که روسری محلیش صورت گردش رو قاب گرفت!
قهقهه‌ایی زدم، خجالتی جذاب من! می‌دونستم نسبت به من بی‌میل نبود، درسته خیلی سرکش بود و همیشه می‌خواست من رو سرجام بشونه که مثلا کم نیاره، اما نمی‌دونست اگه بخوام می‌تونم یک ثانیه‌ایی یک لقمه چپش کنم! هیچ مهمونی بهم خوش نمی‌گذشت، جواب نیلو و هیچ کس رو نمی‌دادم، اگرم خبری می‌شد چهره‌‌اش جلو چشمم رژه می‌رفت. دوباره به پشت خوابیدم.
هه! وقتی خودمم به خودم می‌گفتم آرمان عاشق شدی رفت ،خنده‌ام می‌گرفت. آخه من رو چه این کارا؟ دختره‌ی چموش.
حتما الان هم حسابی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #67
پوف! قلبم داشت از جا کنده می‌شد، حتی جرعت نداشتم سرم رو بلند کنم، خدایا این چه احساسی بود دیگه؟ بابا این همون پسره دیروز و روزهای قبل بود، اما چرا فکر می‌کردم انگار بار اوله می‌بینمش؟ به زور تونستم بگم:
- س...سلام.
- سلام خانومی.
بازم چیزی نگفتم...چون ممکن بود سوتی بودم.
- خوش به حال پنیر.
نگاهش کردم تا منظورش رو بفهمم.
- از بس نگاهش کردی خجالت کشید.
آروم خندیدم. خوب بود که نمی‌ذاشت معذب باشم. راستی چه‌قدر خوش‌تیپ شده بود! سر صبح و میز صبحونه این همه خوش‌تیپی نیاز بود؟
- گریه کردی؟
دستپاچه شدم، انگار امروز فقط روز رفتن آبروی من بود، دستی به چشم‌هام کشیدم.
- نه...نه...یکم دیر خوابیدم.
با لحن شوخی گفت:
- می دونم.
چشمک ریزی زد و مشغول گرفتن لقمه شد، پسری که تا چند وقت پیش بهش به چشم یک آدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #68
- وقتی به تو پیام میدم... وقتی مصمم میگم می‌خوامت... وقتی حاضر می‌شم این موقع روز بی‌خیال همه چیز بشم و بیام باهات خلوت کنم... این یعنی برام با دخترای دیگه فرق داری!
- اما... .
- اگر هر دختری رو تا حالا با من دیدی و اذیتت می‌کنه، فراموش کن باشه؟
سیبک گلوم بالا پایین شد.
- تا حالا... تا حالا... کسی رو... جز... یعنی... صیغه... .
هوفی کشیدم و دستی به پیشونیم کشیدم، چه‌قدر حرف زدن سخت بود، چه‌طور باید منظورم رو می‌فهمیدم؟ صورتش جدی شد.
- نه من برا با کسی بودن نیاز به این چیزا ندارم!...اون پیشنهاد هم فقط برا راحت شدن خیال همسایه‌ها بود.
دوباره پرسش‌گر نگاهش کردم. این جوابی نبود که می‌خواستم.
چشماش رو،روی اجزای صورتم چرخوند.
- می‌خوای از چی مطمئن بشی؟
- چرا من؟ ما هیچی‌مون مثل هم نیست.
-مثلا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #69
ترجیح دادم فعلا تنهاش بذارم، از اتاق خارج شدم و برگشتم آشپزخونه، اما دیگه هیچی گلوم پایین نرفت، احساس کردم سحر از من ناراحته و من دلیلش رو نمی‌دونستم.
***
از صبح کلی آدم ریخته بود تو خونه که ما اصلا نمی‌دونستیم از کجا خبردار شدن و اومدن برای کارها.
از علی هم دیگه خبری نشد، موبایلم رو هر دقیقه چک می‌کردم تا شاید پیامی بده، از دیروز سحر هم‌چنان با من سرسنگین بود و منم زیاد طرفش نرفته بودم تا خودش بخواد حرف بزنه، تو همین فکرها بودم که موبایلم لرزید، خودش بود.
- سلام، امروز از طرف میدون چند نفری میان خونه کارها رو سرو سامون بدن، توشون مرد جوون هست نرید تو حیاط، صدا هم زدن سپهر رو بفرستید، تا شب خودم میام.
همین! خواستم جواب بدم ولی از نوع متن پیام فهمیدم برا جواب دادن فرصت نداره و احتمالا فقط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #70
- خوبی؟
این‌که همیشه اول حالم رو می‌پرسید رو خیلی دوست داشتم، هرچقدر هم که سلام کردن تو کارش نباشه.
- مرسی... شما خوبی؟
- آره... .
- چرا اومدین؟بقیه فکری نکنند... .
- کسی حواسش نیست...فعلا درگیرن...من حاجی رو آوردم خونه، دیدم نیستی، گفتم تا بقیه نیستن بپیچم بیام باهات خلوت کنم... .
باشیطنت نگاهم کرد که سرم رو انداختم پایین، اما لب‌های کش‌دار و صورت سرخ شده‌ام همه چیزم رو لو می‌داد.
- آقا علی...هیس...یکی می‌شنوه.
اخم کرد.
- علی آقا؟ آقا چیه دیگه فکر می‌کنم بقال سر کوچه ام.
- آخه...خجالت می‌کشم.
- خجالتت رو قربون... .
یا ابوالفضل، این تا من رو بی‌هوش نمی‌کرد ول کن ماجرا نبود، تند تند گفتم:
- برید برید بیرون... زشته یکی میاد... .
کاپشن چرمش رو در آورد و انداخت روم که سریع گرفتمش.
- ضعیفه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا