• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه جنایت های نیویورکی (دوزنبرگ سیاه) | نگار 1373 کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع نگار 1373
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 36
  • بازدیدها 1,310
  • کاربران تگ شده هیچ

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,240
پسندها
19,463
امتیازها
42,073
مدال‌ها
24
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
برای خودش سیگاری آتش زد و با بی‌خیالی گفت:
- همه‌مون فرسوده شدیم. با این همه دود و دم و ترافیک‌ها و برج‌های بلند نیویورک، دیگه كسی سرحال باقی نمی‌مونه!
از پشت میز کارم برخاستم و به سمت رخت‌آویز رفتم. كت سیاهم را برداشتم و رو به تام گفتم:
- من دیگه باید برم. تا اون‌جا کلی راهه و منم و یه ماشین پر سر و صدا كه توجه همه رو به خودش جلب می‌کنه!
تام از توصیفم درباره ی ماشینم، به خشندیدن افتاد و به زحمت از بین خنده‌هایش گفت:
- علاقه‌ات رو به آلیس تحسین می‌كنم، چون تو به خاطر اون بود که این شلبی رو خریدی!
با یادآوری‌ای که کرد، سرم را تكان دادم و با افسوس گفتم:
- گاهی اوقات شک می‌كنم كه هنوز هم دوستش دارم، یا نه... .
***

نگاهی به در چوبی عظیم مقابلم انداختم. آن قدر بزرگ بود که اگر دو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : نگار 1373

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,240
پسندها
19,463
امتیازها
42,073
مدال‌ها
24
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #12

سكوت تنها جوابشان بود. شانه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- پس كسی چیز خاصی ندیده.
از این جماعت مغرور، به این راحتی جوابی در نمی‌آمد. در این فکر بودم چه بپرسم که دختر جوان ریز اندامی از بین جمعشان به حرف آمد:
- من یه چیزی دیدم، ولی فكر نمی‌کنم خیلی مهم باشه.
با امیدواری نگاهش کردم و با لبخند مودبانه‌ای گفتم:
- لطفاً توضیحش بدید دوشیزه اوهارا.
سرش را پایین انداخت و گفت:
- اون روز مادربزرگ حال چندان مساعدی نداشت. مرتب با یه شخص خیالی حرف می‌زد و حواسش كاملاً پرت بود.
خلاصه‌ای از توضیحاتش را در دفترچه‌ام یادداشت كردم و به همان حالت جواب دادم:
- از شما ممنونم. بر خلاف تصور خودتون، این موضوع به نظرم مهم میاد؛ و حالا سوال بعدی. كسی اون روز متوجه ورود فرد مشكوكی به محوطه‌ی عمارت نشد؟ چه به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : نگار 1373

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,240
پسندها
19,463
امتیازها
42,073
مدال‌ها
24
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
قيافه‌ی متفكری به خودش گرفت و در این حالتش تا حدودی به شكل سباستین درامد. حدس زدم که او باید پدرش باشد.
- آم... دیروز اوضاع خونه آروم بود و من و برادرام بعد از صرف ناهار در حال کارت بازی بودیم. صدای خنده و حرف زدنمون كل خونه رو برداشته بود و بیشتر می‌شه گفت که در حال گفتگو بوديم تا بازی کردن.
- بله، لطفا ادامه بدید.
- همون‌طور كه داشتيم پیش می‌رفتیم، من یه دفعه صدای خفیف پت‌پت كردن موتور ماشینی رو از فاصله‌ی دور تشخیص دادم. ولی حدس زدم که اشتباه می‌کنم، چون اون لحظه از حد معمول یه کم بیشتر نوشیده بودم.
نكته‌های مهم صبحت‌هایش را در دفترچه يادداشت كردم و پرسیدم:
- به خاطر دارید که حدودا چه ساعتی این صدا به گوشتون رسید؟
- اگه اشتباه نكنم چند دقیقه‌ای تا ساعت دو باقی مونده بود. شاید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : نگار 1373

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,240
پسندها
19,463
امتیازها
42,073
مدال‌ها
24
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
با این سوال، پشت چشمی نازک كرد و ستیزجویانه پرسید:
- مثلا چه صدایی؟
- صدایی مثل... اِم... مثل یه موتور قدیمی. منظورم موتور قدیمی ماشین مادرتونه.
با تكبر حرفم را تصحیح كرد:
- ماشین پدرم. اون ماشین در اصل متعلق به پدر مرحومم بود.
با رفتارش داشت کلافه‌ام می‌کرد. خودداری‌ام از دستم رفت، دستم را با عصبانیت بالای سرم تكان دادم و گفتم:
- هر چی! من برای این، این‌جا نیستم كه سر این موضوع با شما بحث كنم خانم!
از عصبانبت بی‌مقدمه‌ام كمی شوكه شد، ولی خونسردی ظاهری‌اش را حفظ كرد. انگشتم را با تهدید به سمتش تكان دادم و گفتم:
- روز تعطیل من به خاطر مرگ مادر شما حروم شده، پس به شما توصیه می‌کنم بیش از این با اعصاب من بازی نکنید!
پوزخندی زد و یاداوری کرد:
- روز تعطیل كه دیروز بود جناب بازرس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : نگار 1373

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,240
پسندها
19,463
امتیازها
42,073
مدال‌ها
24
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
- خب آقای سباستین اوهارا... ما دیروز با هم آشنا شدیم. درسته؟
انگار که عجله داشته باشد، سرش را تكان سریعی داد و گفت:
- بله بازرس.
با حركت دادن سرم به طرف بقیه، نشان دادم که آن‌ها را خطاب می‌کنم و توضیح دادم:
- ولی متاسفانه هنوز افتخار آشنایی با پسرعموها و دخترعموهای شما رو نداشتم.
قبل از این‌که کسی چیزی بگوید، یکی از آن ها كه پسر مو بلوند و ریز اندامی بود، گفت:
- من توماس هستم جناب بازرس؛ و اینم برادر دوقلوم، فردریک.
و به پسری که بسیار به او شباهت داشت اشاره زد. برای هر دو مودبانه سر تکان دادم که شخص بعدی هم با لبخند گرمی گفت:‌
- من هم زاكاری هستم.
و آخرین پسر حاضر در جمع، با چهره‌ای خونسرد، تنها یک كلمه زمزمه كرد:
- جاناتان.
دو دختر هم كه یکی از آنها قبلا در سالن با من حرف زده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : نگار 1373
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] unknownme

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,240
پسندها
19,463
امتیازها
42,073
مدال‌ها
24
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
با این تفاسیر، باز هم به سمت سارا گام برداشتم كه بغض گلویش را می‌فشرد و در چشمان عسلی معصوم‌اش، اشک حلقه زده بود. دست نوازشی بر سرش كشیدم و گفتم:
- بچه ها از این‌جور کارا لذت می‌برن خانم اوهارا، بذارید خوش باشه. بگذریم... داریم از بحث دور می‌شیم
فكری كردم و ادامه دادم:
- هر كدومتون چطور فهمیدید که بانو اوهارا دچار سانحه شده؟
سارا با پرسش من به هیجان آمد و با زبان شیرین و کودکانه‌اش به سرعت توضیح داد:
- من نفر اولی بودم كه مادربزرگ رو دیدم! چون داشتم براش گل... .
داشت توضیح می‌داد که خیلی ناگهانی سکوت كرد و لب گزيد. سريع سرم را چرخاندم و ديدم که همه در حال چشم‌غره رفتن به آن طفل معصوم بودند. ولی تا متوجه نگاه تیز من شدند، حالت نگاهشان عادی و بی‌منظور شد. با دیدن آن نگاه، فهمیدم که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : نگار 1373
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] unknownme

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,240
پسندها
19,463
امتیازها
42,073
مدال‌ها
24
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
چشمانش را به طرف سقف چرخاند و کمی فکر کرد:
- بعد از شنیدن صدای جیغ و داد خدمتكارا فهمیدم باید خبری شده باشه، چون کتابخونه جایی قرار گرفته كه پنجره‌اش مشرف به باغه.
بدون این‌که فرصت گفتن جمله‌ی دیگری به او داده باشم پرسیدم:
- کدوم سمت؟
کمی دستپاچه به نظر می‌رسید:
- همون سمتی که مادربزرگم دچار سانحه شده بود!
نتوانستم لبخندم را پنهان كنم، چون دیگر اطمینان پیدا کردم که در این‌جا خبرهایی شده بود. خودم را به ندانستن و بی‌اطلاعی زدم و این بار از پسرها پرسيدم:
- آقایون، شماها چطور؟
فردریک که تا آن لحظه حرف نزده بود، این بار به حرف آمد و گفت:
- ما همگی تو زمین گلف بودیم. عمه بلا و سوزان داشتن تو زمین تنيس که یه مقدار اون‌طرفتره بازی می‌کردن. اونا به این‌که ما تو زمین گلف حضور داشتیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : نگار 1373

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,240
پسندها
19,463
امتیازها
42,073
مدال‌ها
24
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
وقتی در خانه را باز کردم و داخل رفتم، صدای آلیس که از آشپزخانه به گوش می‌رسید را شنیدم که داشت می‌گفت:
- واقعاً عجیبه! بالاخره دقیق راس ساعت شیش خونه اومدی.
به چیزی که می‌گفت اهمیت ندادم، چون حال خوشی داشتم و دلیلی برای جر و بحث نمی‌دیدم. به سمتش رفتم و به کارش دقیق شدم که داشت غذای دریایی درست می‌کرد. متوجه حضورم شد که سرش را به طرفم چرخاند و با دیدن صورت خندان من، لبخندی زد:
- چه اتفاقی افتاده که انقدر سرحال به نظر میای؟
شانه‌ای بالا انداختم و کیفم را روی میز گذاشتم:
- جدیداً کشف کردم که هنوز هم مثل دوران جوونیم، از پیدا کردن قاتل بین اونایی که مظنونن واقعاً لذت می‌برم!
- پس ‌برای همینه که انقدر بشاش شدی! خوشحالم که بهونه‌ای برای خوشحال بودن پیدا کردی.
و لبخند دندان‌نمایی را به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : نگار 1373

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,240
پسندها
19,463
امتیازها
42,073
مدال‌ها
24
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
داخل اداره، در راه رسیدن به دفترم، برای تمام همکارانی که در مسیرم دیدم به عنوان سلام سر تکان دادم و با رسیدن به دفترم، در را آهسته و بدون عجله باز کردم. به محض این که کیفم را روی میز گذاشتم و کتم را به رخت‌آویز آویزان کردم، سر و کله‌ی الکس پیدا شد. در را با شتاب زیادی باز کرد و داد زد:
- سلام قربان! روز قشنگیه، مگه نه؟!
و سریع داخل آمد و در را بست. در حالی که داشتم با اوقات تلخی به گوش‌های بینوایم دست می‌کشیدم تا از دردش کم کرده باشم گفتم:
- حتی اگه قشنگ بود هم تو روزم رو نابود کردی! نمی‌دونم با تو چی کار کنم که انقدر صدات رو بالا نبری!
این بار تن صدایش معمولی شد و نگاهش را با ناراحتی از من گرفت:
- آخه... باور کنید دست خودم نیست.
- البته! کر شدن گوش‌های منم دست خودم نیست!
از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : نگار 1373

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,240
پسندها
19,463
امتیازها
42,073
مدال‌ها
24
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
با خوشحالی بشکنی زد و دوباره صاف نشست:
- مشخصه که موقع جواب دادن حواسش نبوده! وگرنه چطور امکان داشته که صدای ماشین رو نشنیده باشه؟
سرم را عمیق تکان دادم و گفتم:
- حق با توئه، ولی نمی‌شه خیلی زود نتیجه گرفت و اطمینان کرد. اصلاً شایدم این یه نقشه باشه تا ما رو گمراه کنن. به هر حال، یکی از پسرا اعتراف کرد که اون ماشین... .
جمله‌ام تمام نشده بود که نتوانست جلوی خودش را بگیرد و ما بین حرفم پرید:
- دوزنبرگ!
با عصبانیت هوا را با دستم کنار زدم و غر زدم:
- تو هم که حالم رو با اون دوزنبرگ مسخره به هم زدی! اون گفت که صدای اون ماشین... یا همون دوزنبرگ کوفتی! به قدری زیاد بوده که وقتی کسی صداش رو نشنیده، خودشون هم تعجب کردن.
به حالت سرگرم شده‌ای زمزمه کرد:
- پس چی شده؟
از جا برخاستم و کنار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : نگار 1373

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 3)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا