- تاریخ ثبتنام
- 18/8/20
- ارسالیها
- 1,591
- پسندها
- 16,550
- امتیازها
- 39,073
- مدالها
- 39
سطح
27
- نویسنده موضوع
- #41
صدای رضا در دل شب پیچید، درهمآمیخته با خشخش برگهای خشک زیر پا و نسیمی که بوی خاک مرطوب را در هوا پخش میکرد. تاریکی اطراف مانند سایهای سنگین رویشان افتاده بود، گویی خود شب به تماشا نشسته و نفسهایشان را میشمرد.
نفسها سنگین و بینظم بودند، گاه تند و گاه آرام، اما همیشه در مرز فروپاشی. فشار بر سینههایشان سنگینی میکرد، مانند باری که هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد. در آن لحظهای که تصمیمها باید در کسری از ثانیه گرفته میشد، همهچیز بهطور ناگهانی متوقف شد. و بعد، صدای تیراندازی از فاصلهای نزدیک، همچون ناقوسی مرگبار، در هوا پیچید.
گلولهها بیوقفه در هوا میچرخیدند، هرکدام نشانی از مرگ و سرنوشت نامعلومشان. پژواک شلیکها در میان صخرهها و ساختمانهای نیمهویران منعکس میشد، گویی...
نفسها سنگین و بینظم بودند، گاه تند و گاه آرام، اما همیشه در مرز فروپاشی. فشار بر سینههایشان سنگینی میکرد، مانند باری که هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد. در آن لحظهای که تصمیمها باید در کسری از ثانیه گرفته میشد، همهچیز بهطور ناگهانی متوقف شد. و بعد، صدای تیراندازی از فاصلهای نزدیک، همچون ناقوسی مرگبار، در هوا پیچید.
گلولهها بیوقفه در هوا میچرخیدند، هرکدام نشانی از مرگ و سرنوشت نامعلومشان. پژواک شلیکها در میان صخرهها و ساختمانهای نیمهویران منعکس میشد، گویی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.