• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه آخرین بوسه در کوچه‌های شیراز | زهرا صالحی(تابان) نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Taban_Art
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 44
  • بازدیدها 541
  • کاربران تگ شده هیچ

Taban_Art

معلم برتر انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,591
پسندها
16,550
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
سطح
27
 
  • نویسنده موضوع
  • #41
صدای رضا در دل شب پیچید، درهم‌آمیخته با خش‌خش برگ‌های خشک زیر پا و نسیمی که بوی خاک مرطوب را در هوا پخش می‌کرد. تاریکی اطراف مانند سایه‌ای سنگین رویشان افتاده بود، گویی خود شب به تماشا نشسته و نفس‌هایشان را می‌شمرد.
نفس‌ها سنگین و بی‌نظم بودند، گاه تند و گاه آرام، اما همیشه در مرز فروپاشی. فشار بر سینه‌هایشان سنگینی می‌کرد، مانند باری که هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شد. در آن لحظه‌ای که تصمیم‌ها باید در کسری از ثانیه گرفته می‌شد، همه‌چیز به‌طور ناگهانی متوقف شد. و بعد، صدای تیراندازی از فاصله‌ای نزدیک، همچون ناقوسی مرگبار، در هوا پیچید.
گلوله‌ها بی‌وقفه در هوا می‌چرخیدند، هرکدام نشانی از مرگ و سرنوشت نامعلومشان. پژواک شلیک‌ها در میان صخره‌ها و ساختمان‌های نیمه‌ویران منعکس می‌شد، گویی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم برتر انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,591
پسندها
16,550
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
سطح
27
 
  • نویسنده موضوع
  • #42
ریحان نفس‌هایش تند و بریده بود. بوی باروت و خاک در هوا پیچیده بود و هر قدمی که به سمت دیوار برمی‌داشت، گویی سنگی به وزن دنیا روی شانه‌هایش می‌گذاشت. دلش از درد و نگرانی می‌سوخت—نه فقط برای خودش، بلکه برای همه آن‌هایی که پشت سرش بودند. تصویر چهره‌های خانواده‌اش، دوستانش، و حتی آن‌هایی که دیگر در میانشان نبودند، مثل شعله‌های رقصانی در ذهنش زبانه می‌کشیدند.
- اگه حتی به قیمت جونم هم باشه، باید برم.
صدایش لرزید، اما محکم بود. این بار دیگر راهی برای عقب‌نشینی نداشت. یا همین حالا، یا هرگز.
رشید که در سایه‌ای میان آوارها پنهان شده بود، چشمانش را به تاریکی دوخت. دست‌هایش میلرزید، اما نه از ترس—از خشم. از آن خشم سرد و عمیقی که سال‌ها در سینه انبار کرده بود.
_ من از اینجا نمی‌روم.
آهسته اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم برتر انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,591
پسندها
16,550
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
سطح
27
 
  • نویسنده موضوع
  • #43
قسمت هفدهم:
در جستجوی آزادی

___________________________
ساعت‌ها مثل دانه‌های شن در طوفان می‌گذشتند. شب، سیاه و بی‌رحم، همچنان بر آسمان مسلط بود، انگار که هرگز قرار نیست صبحی از راه برسد. بیرون از آن خانه‌ی فرسوده و نیمه‌ویران، دنیا در آتش جنگ می‌سوخت. صدای انفجارهای دور و نزدیک، فریادهای گم‌شده در تاریکی، و غرش ماشین‌های جنگی که از دور به گوش می‌رسید، همه و همه یادآوری می‌کردند که مرگ، تنها همسایه‌ی مطمئن آن‌هاست.
هوا بوی باروت و خاکستر می‌داد. بوی تلخ و خفقان‌آوری که در ریه‌ها می‌نشست و نفس‌کشیدن را سخت می‌کرد. ریحان، کنار پنجره‌ی شکسته‌ای ایستاده بود و با چشمانی تیز به تاریکی خیره شده بود. انگار هر لحظه انتظار داشت سایه‌ای از میان شعله‌ها بیرون بیاید و آن‌ها را به کام مرگ بکشد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم برتر انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,591
پسندها
16,550
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
سطح
27
 
  • نویسنده موضوع
  • #44
رضا آهسته گفت:
_ اما امروز متوجه شدم که آزادی یعنی رها شدن از گذشته‌ای که تو رو به عقب می‌کشه.
رشید لبخندی زد. لبخندی که سال‌ها در پشت خشم و کینه پنهان شده بود.
_ خوشحالم که داری می‌فهمی. آزادی از خودت شروع میشه.
سکوت دوباره بر فضای اتاق حاکم شد. تنها صدایی که به گوش می‌رسید، نفس‌های بریده‌ی آن‌ها و از دور، صدای شلیک تیرهایی بود که گهگاه به دیوارهای خانه برخورد می‌کردند.
_ اما چطور از اینجا بریم؟
رضا سرش را بلند کرد و به رشید نگاه کرد.
— چطور می‌تونیم از این وضعیت بیرون بیایم؟
رشید نگاهی به ریحان انداخت که هنوز مثل مجسمه‌ای کنار پنجره ایستاده بود، سپس به رضا برگشت.
_ پاسخ ساده است. باید فقط حرکت کنیم. حتی اگه هیچ نقشه‌ای نداشته باشیم، باید حرکت کنیم.
ریحان این بار برگشت و نگاهی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم برتر انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,591
پسندها
16,550
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
سطح
27
 
  • نویسنده موضوع
  • #45
ریحان گفت.
— همین حالا.
— الان؟ اما بیرون هنوز تاریکه و… .
— دقیقاً به همین دلیل.
رشید سرش را به نشانه تأیید تکان داد.
— هر دقیقه‌ای که اینجا بمونیم، یک قدم به مرگ نزدیک‌تر می‌شیم.
رضا لحظه‌ای درنگ کرد، سپس کیفی را که در کنارش بود برداشت و محکم بست.
— پس بریم.
در را باز کردند. باد سردی که بوی دود و خون می‌داد به صورتشان خورد. شب، سیاه و بی‌رحم، همچنان آن‌ها را در آغوش گرفته بود. اما این بار، ترس جای خود را به چیزی داده بود که شبیه امید بود…یا شاید فقط تصمیمی جسورانه برای زنده ماندن.
قدم در تاریکی گذاشتند. هر یک به دنبال دیگری، مثل زنجیری که قرار بود یا آن‌ها را به آزادی برساند، یا در کام مرگ فرو ببرد.
اما دیگر مهم نبود. چون برای اولین بار در طول این سال‌های جنگ، احساس می‌کردند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا