متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

عاشقانه‌ها عاشقانه‌های علی سلطانی

Deniz78

کاربر نیمه فعال
سطح
14
 
ارسالی‌ها
622
پسندها
6,044
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
  • #41
1378983101110568.jpeg

دست خودم نبود، غم صدای پیرزن جذبم کرد
داشت برای دختری جوان که چهره ای آشفته داشت میگفت:

پدرم بازاری بود. از اون بازاری های گردن کلفت و با آبرو. دوتا خواهر بزرگتر از من به تبعیت از پدر با پسر عموهام ازدواج کردن، من اما سرکش بودم
اصلا مهم نبود چی درسته، فقط سعی میکردم خلاف عقیده و حرف پدرم عمل کنم.
هفده سالم بود که پسر همسایمون عاشقم شد. عاشق که چه عرض کنم، شیدا
همیشه با التماس نگاهم میکرد
پدرم موافقت کرد و گفت باهاش ازدواج کن اما من نمیخواستم به حرف پدرم گوش کنم
عاشق شدم، عاشق شاگرد مغازه ی پدرم
توی خانواده و محل پیچید که دختر حاج محمد علی عاشق یه شاگرد مغازه شده،
مغرور شد، شاگرد مغازه رو میگم، گفت نمیام خواستگاریت چون پدرت منو راه نمیده اما حاضرم باهات فرار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
سطح
14
 
ارسالی‌ها
622
پسندها
6,044
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
  • #42
images (1).jpg
پدر بزرگم وسط یه روستای خوش آب و هوا زندگی میکرد و توی حیاط خونش یه باغچه ی بزرگ داشت که توی باغچه پر از گلهای خوشرنگ بود، لا به لای اون همه گل، یه گل صورتیِ زیبا کاشته بود و من به محض اینکه دیدمش جذبش شدم.
پدر بزرگم میگفت خاصیت دارویی داره اما روی شاخه اش پر از خار بود،خارهای تیز و بلند، من خیلی از اون گل خوشم اومده بود و همیشه میرفتم توی باغچه و نگاهش میکردم،
یه روز بالاخره تصمیم گرفتم اون گل برای من باشه،رفتم توی باغچه و چیدمش، داشتم با لذت نگاهش میکردم که پام گیر کرد به لبه ی باغچه و خوردم زمین و یکی از اون خارهای بزرگ و تیزش رفت توی بازوم،درست رفت لای پوستم، خون مُرده شد ،چِرک کرد،همش درد میکشیدم،من اون گل رو داشتم اما داشتنش باعث عذابم شده بود، پدر بزرگم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Deniz78
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Aisa Hami

Deniz78

کاربر نیمه فعال
سطح
14
 
ارسالی‌ها
622
پسندها
6,044
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
  • #43
15_8_2.jpg

نشسته بودم کنار پنجره و داشتم محوطه دانشکده رو نگاه میکردم، درِ کلاس باز شد و اومد نشست رو به روم، یه لحظه جا خوردم، موهاشو کوتاه کرده بود، انقدر کوتاه که اگه دست میبردی لای موهاش از بین انگشت های دستت هیچ تارِ مویی بیرون نمیزد.
قبل از اینکه حرفی بزنم خندید گفت چیه؟ توام مثه بقیه میخوای بگی موی بلند خیلی بیشتر بهت میومد؟ میخوای بگی اونجوری خیلی جذاب تر بودی؟
هیچی نگفتم و فقط نگاهش کردم،
ادامه داد از صبح که اومدم دانشگاه هر کدوم از بچه ها که منو میبینن همینو بهم میگن
گفتم خب راست میگن دیگه موی بلند خیلی بیشتر بهت میومد،
یکم اومد نزدیک تر زل زد تو چشمام
گفت یه سوال دارم
سرمو تکون دادم که سوالت چیه؟
گفت چرا قبل از اینکه کوتاه کنم یبار بهم نگفتی موهات قشنگه؟ چرا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
سطح
14
 
ارسالی‌ها
622
پسندها
6,044
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
  • #44
1111111111112222222.jpg

گفتم پنجره رو ببین،جمعست،هوا داره تاریک میشه...الان سه ساعت و بیست دو دقیقه ست سرت از رو سینم جُم نخورده
من قفلم رو فیلم تو قفلی رو بازیِ من
میخوام ریز شه چشمامون
گفتی من تو بازی تو رو نیمکتم...آدمی که رو نیمکته گل نمیتونه بزنه که
تیتراژ پایانی فیلم بود...صفحه ی تلویزیون داشت تاریک میشد با یه موسیقی...تو بک گراندشم یه زنه ولو رو تخت سیگار میکشید
گفتی پاشو پرده هارو بکش،شیر گازو وا کن وایسا رو به روم یه قیچی وردار زل بزن به چشمم بیفت به جون موهام...میخوام یه دست شیم...تو حوصله چنگ زدن سرمو نداری...موی بلند میخوام چیکار؟ درزای خونه رم بگیر...چشمامون دوتایی ریز میشه بعد خوابمون میره
نگا کردمت
حالم شبیه آدمی بود که تو تاریکی پاشو کرده تو کفشی که قبلا دو تا سوسک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
سطح
14
 
ارسالی‌ها
622
پسندها
6,044
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
  • #45
5927cada8fdef_alisoltani-biography-irnab-ir.jpg

به تو گفته بودم حواست به تنهایی ام باشد...گفته بودم من آدم توضیح دادن و توضیح خواستن نیستم...گفته بودم اهل پاورقی نیستم...گفته بودم اگر روزی برای اینکه به دیدن ام بیایی این پا و آن پا کردی از راهِ نیامده برگرد...گفته بودم حالا که چشمان راز آلودت برملا شدند حالا که بی گدار به آب زدی مراقب باش بی هوا دستم را رها نکنی که در طوفان نبودن ات غرق شوم...
کمی قبل تر هم گفته بودم عشق را در سیمای بی سرخآب سفیدآب ات جستجو کردم...گفته بودم که تو مانند سایه ی شاخه ی درخت بید که باد روی دیوار تکانش می دهد...مانند ابری که شبانه چهره ی ماه را سایه روشن میکند...مانند بارانی که به پنجره ی قفل شده ی اتاق خواب میکوبد...مانند تمام این هایی، همان قدر واقعی همان اندازه دست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
سطح
14
 
ارسالی‌ها
622
پسندها
6,044
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
  • #46
nice-lovely-Pack-25-12BlueEyes.ir_.jpg
شب سردی بود و سوز و سرما در تنِ آدم رسوخ میکرد...
نمی دانم چرا اما تصمیم گرفتم تمام مسیر را تا خانه پیاده روی کنم...
داشتم در سکوت شب به صدای قدم هایم گوش میکردم که سگِ سفیدی کنار پیاده رو توجه ام را جلب کرد...
پایش میلنگید و باردار بود....از فرطِ گرسنگی سرش را به کرکره ی بسته ی مغازه ای نزدیک کرده بود و بو میکشید...
تازه فهمیدم چرا انقدر اصرار داشتم برخلاف روزهای گذشته این مسیر را پیاده روی کنم...
این حیوان میانه های را منتظرِ من بود!
نگاهش که کردم دنبالم راه افتاد...
تا دمِ درِ خانه با هم رفتیم...
برایش غذا آوردم و خورد و با نگاهش غرقِ تشکرم کرد....غرق مهربانی.
هر کاری کردم نماند و راهش را کشید و رفت...
برگشتم خانه...
به پاهایش که میلنگید فکر میکردم...
به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Deniz78
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Aisa Hami

Deniz78

کاربر نیمه فعال
سطح
14
 
ارسالی‌ها
622
پسندها
6,044
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
  • #47
download.jpg
  • آخرین حرف هایمان را زدیم
    دلت گیرِ من بود اما قصدِ رفتن داشتی... .
    مثل بچه ای که میخواهد بخوابد و خوابش نمی برد...
    آخرین لحظات سرم را روی پاهایت گذاشتم
    با دقت برایم شعر میخواندی
    با ظرافت موهایم را چنگ میزدی
    پلک هایم را بسته بودم
    و داشتی با تمنا نگاهم میکردی... .
    ساعت را نشانه رفتی و دلم لرزید...
    وقت رفتن رسید و جز خداحافظ حرفی نزدیم...
    .
    .
    از هم جدا شدیم و تا چند کلیومتر رفتنت را نگاه میکردم
    نگاه کردم تا جایی که شال قرمزت لای جمعیت گم شد... .
    .
    آمدم اما چه آمدنی
    آدم ها را می دیدم اما صدایشان را نمیشنیدم
    سوار مترو بودم که رسیدم به ایستگاه تاتر شهر... .
    هنوز خیلی تا مقصدم مانده بود
    اما بی اختیار زدم بیرون...
    نمی دانم کجا ... فقط باید میرفتم
    باید راه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
سطح
14
 
ارسالی‌ها
622
پسندها
6,044
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
  • #48
art-romance-rain-photokade-13.jpg

_شما مرتکبِ قتل عمد شدید، چه دفاعی دارید؟
. +نه آقای قاضی قتل عمد نبوده.

_اما دوربین اون کافه کاملا نشون میده که به طرفِ اون آقا و خانوم حمله کردید و با ضربه ی چاقو دخلشونو آواردید
.
+نه آقای قاضی به همین سادگی هم نبوده، من فقط از خودم دفاع کردم!
داشت با اون یارو اونم جلویِ اون کافه دل میداد قلوه میگرفت .همش به جهنم...
بارونم میومد اقای قاضی...میفهمی؟!
داشت موهای بارون خوردشو بو میکرد... .
بعد شما میگی قتل عمد؟

علی سلطانی
 
امضا : Deniz78
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Aisa Hami

Deniz78

کاربر نیمه فعال
سطح
14
 
ارسالی‌ها
622
پسندها
6,044
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
  • #49
background-2846221_960_720.jpg

میگویم چرا رابطه ات را به هم زدی؟
میگوید لَست سین رِسِتنلی ام کرده بود!
آخر نوکر پدرتم این دیگر چه مدلی ست؟
یعنی این رابطه به سبک تلگرام پدیده ای ست بسی عجیب!
مدام یکدیگر را چِک میکنند که چه وقت آنلاین شد و چه وقت آفلاین!
این چک کردن البته در ادوار مختلف دیده شده و حتی علیرضا جی جی هم در یکی از آهنگ های زد بازی میگوید واتس آپ من و تو تا ساعت پنج صبح تکس تکس برا تو چک چک اما خب...
یعنی از همان موقع هم چِک میکردنند!!!
خدا پدرِ اس ام اس را بیامرزد...اس ام اس بازی چه کِیفی میداد و تمام سعی مان این بود که حرف هایمان را در یک اس ام اس جا کنیم و بخاطر پولی بودنِ هر پیام زمان بخصوصی را برای حرف زدن انتخاب میکردیم و اضافه گویی هم نداشتیم و میرفتیم سرِ اصل مطلب!
الان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
سطح
14
 
ارسالی‌ها
622
پسندها
6,044
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
  • #50
14178332-6637-l.jpg

آدم ها تاریخ مصرف دار شده اند!
بعد از مدتی تلخ میشوند!
هنگام انتخابشان خوب دقت کن...
انقضای بعضی ها خیلی کم است و نباید سمتشان رفت.
اما امان از آن هایی که تاریخشان تقلبی ست...!
گولشان را نباید خورد که بد مسمومیَتی به دنبال دارد...!
می آیند و حرف میزنند ....حرف میزنند و فقط حرف میزنند!
خب آدم است دیگر
برای حرف ها رویا می سازد...
با حرف ها زندگی میکند
یک دوستت دارم میشنود و هزار بار با خودش تکرار میکند
چرا که باور کرده است
اما پایِ عمل کردن به حرف که میرسد رنگ عوض میکنند... .
بهانه گیری هایشان شروع میشود
سکوت ها
تلخ شدن ها
حالا تو میمانی با آدمی که انگار نمی شناسی اش
با آدمی که از تو فاصله میگیرد
با عشقی که بلاتکلیف شده!
حالَت از این تغییرِ رفتار به هم میخورد
و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Deniz78

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا