نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.

دنباله دار خاطره نویسی روزانه ☕︎

  • نویسنده موضوع MORTAL
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 79
  • بازدیدها 20,680
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ASaLi_Nh8ay

کاربر خبره
سطح
7
 
ارسالی‌ها
6,189
پسندها
17,401
امتیازها
78,373
مدال‌ها
7
  • #31
نمیدونستم دلیل کاراش چیه؟ یا شاید نمفهمیدم. درسته نمی فهمیدم دلیل کاراش حسادته!!!
اما چرا حسادت؟آخه چرا؟ این سوالیه که هنوز ذهنمو درگیر خودش کرده!!
گاهی وقتا اگر صدتا غریبه بهت حسادت کنند ،دروغ بگویند و غیبتت کنند شاید برایت درد نداشته باشد..! اما وقتی رفیقت ،رفیقی که رویش حساب باز کرده اید و او را مثل خواهر می بینی به تو حسادت می کند و غیبتت می کند و دروغ می گوید؛ خیلی درد دارد..!
گه گاهی او را می بینم درحالی که هنوز برق حسادت در چشمانش موج می زند و باز می کوشد تا به هر طریقی مرا خوار و کوچک کند!
نمی دانم کار اشتباه من چه بوده است که او این چنین رفتار می کند..
....
گاهی وقت ها از داشته هایمان راضی نیستیم و می خواهیم همه چیز را بنام خودمان ثبت کنیم و یا در آن بهترین باشیم..!
شاید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ASaLi_Nh8ay

raziyeh.moradi

کاربر نیمه فعال
سطح
3
 
ارسالی‌ها
477
پسندها
1,527
امتیازها
10,973
مدال‌ها
2
  • #32
سلام دوستان : )

:bee:به دفتر خاطرات یک رمان خوش اومدید!:bee:

همونطور که معلومه؛ اینجا مثل دفتر خاطرات هست با این تفاوت که همه می خونن خاطرتون رو !:p:D

اینجا اتفاقاتی که براتون افتاده رو می تونید بنویسید! ;)

موفق باشید! : )
یا علی : )
امروز رفتم بیمارستان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

raziyeh.moradi

کاربر نیمه فعال
سطح
3
 
ارسالی‌ها
477
پسندها
1,527
امتیازها
10,973
مدال‌ها
2
  • #33
چند سال پیش که کوچیک تر بودم و عقل نداشتم که فک کنم کلاس دوم یا سوم بودم مثل این خنگا عاشق یه آدم معروف شدم(البته توجه کنید این احساس مال وقتی بوده که کوچیک بودم الان عقل دارم حتی عاشق خودمم نیستم ) اونم فوتبالیست بود که تابستونش رفتیم چند مدتی تهران دیدن اقوام که یه روز رفتیم گردش کجاش رو یادم نیست اون فوتبالیسته هم اونجا بود با کلی آدم دورش که عکس می‌نواختن داداشم رفت باش عکس بگیره منم از خدا خواسته رفتم ولی چون یه لباس مسخره عروسکی پوشیده بودم وقتی ما رفتیم عکس بگیریم یه دست گذاشت رو سرم بعد گفت کوچولو خوبی؟
منم بهم برخورد که معشوقم بگه بهم کوچولو براهمین دیگه ازش خیلی بدم اومد الآنم ازدواج کرده بچه هم داره عجب خری بودمااا
 

h.kouhi

رفیق جدید انجمن
سطح
5
 
ارسالی‌ها
72
پسندها
406
امتیازها
2,678
مدال‌ها
5
  • #34
روز امتحان ریاضی واقعا خیلی سخت گذشت و خیلی طاقت فرسا بود نه اینکه از ریاضی متنفرم نه خیلی هم علاقه دارم اون روز بدون سحری بودم افطار قبلشم جز چند قاشق سوپ چیزی نخوردم یعنی به معنای واقعی داشتم میمردم سر امتحان کلا منگ بودم حوصله حل سوالارو نداشتم و سرم گیج میرفت کلا واضح بود که فشارم پایینه امتحانو به زور حوصله کردم و خدارو شکر خیلی خول دادم ولی بعد امتحان رفتم اب خوردمو روزمو باز کردم بعدش بادوستان گرامم تصمیم گرفتیم پیاده بریم خونه
خداروشکر که تموم شد اون روز به خوبی
 
امضا : h.kouhi

t.sh

کاربر فعال
سطح
16
 
ارسالی‌ها
789
پسندها
9,340
امتیازها
27,673
مدال‌ها
18
  • #35
من یک آدم تپلم!
بد ترکیب نیست اما خب بالأخره...
همه بهم می گن لاغر کن و این حرف ها اما واقعا کی می تونه از این همه غذا های خوشمزۀ مامان بگذره؟!
می دونم کمردردام برای همین اضافه وزنمه اما خب بعد من دوستام تو آغوش کی برن؟!
تصور کن غذای خوشمزه و خوشرنگ جلوت باشه... تو عاشق اون غذا باشی... آیا تو حاظری که از اون غذا کم بخوری؟ نه وجدانا حاظری؟
این ایام ماه رمضون بهم سخت نگذشت چون خب ذخیره زیاد داشتم!
خلاصه حیف که کسی متوجه نمی شه اما از همین جا می خوام بگم که خواهشا اینقدر به من نگید طوبی لاغر کن...
باشه می کنم اما به وقتش(الکی مثلا!)
آخه خیلی تلاش کردم اما خب نشد!
تو سن من خیلی راحت میشه لاغر شد اما خب فعلا که تا شوهر خیلی مونده (آخه هی میگن شوهر گیرت نمیاد) به نظر خودم هم خیلی اینجوری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

MehrDãd.K

کاربر فعال
سطح
44
 
ارسالی‌ها
1,234
پسندها
70,699
امتیازها
61,573
مدال‌ها
27
  • #36
خاطره م مربوط به دیشبِ ....
سمتِ اخرای جهادگران ( یک مناطق دره و کوه مانندی هست بدون لامپ:/ صدای سگ و خنده های مزخرف هم میاد ) داشتیم دور می زدیم :roflym: و لذت می بردیم...
یک ده کوره ایه که هیچ بنی بشری برای دور دور نمیره اونجا ! فقط یه مشت پسر که "الوات" خطاب می شن ممکنه باشن :| از اونا که باد گوشه تیشرتشونو می زنه بالا، قمه و چاقو می بینیم :/ بعد یهو پدر پرید پائین و گفت : بیا بشین.
بعد من @_@ : چی !؟ بشینم ؟! ماشین پلاک نکرده اتو می دی مـــــــن ؟!
و جدی داد ماشینو ! :| من بودم نمی دادم D:
و بـــــه عالی بود D: دمـــش گرم ... خیلی حال داد D: و فقط تهش گفت بزن کنار خودم بشینم ، زدم کنار یهو زدم رو ترمز و کلاج :/ آروم پامو ورنداشتم با کله رفتیم تو شیشه همگی :|
پ.ن: موژان وای زد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Haniie

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,105
پسندها
10,924
امتیازها
38,673
مدال‌ها
20
  • #37
شاید سال ها بعد به حس و حال عجیب این روزها بخندم
به این تردید ها که عجیب به جونم افتادن برای تغییر رشته
این روزا عجیب دلم یک ماشین زمان میخواد که سفر کنم به آینده و ببینم من کجا و چجوری خوشبختم
البته نمیدونم شاید تعریفی که از خوشبختی الان دارم در اینده نداشته باشم
مشخصه که چقدر این ذهن بهم ریخته ست مگه نه؟
این روزا کلا مثل یه دریام یا آرومه آروم ، یا طوفانی !

نوشته شده در هفدهم خرداد ماه نود و هشتش
به امید روز های بهتر.
 
امضا : Haniie

YGNeae

کاربر خبره
سطح
40
 
ارسالی‌ها
5,997
پسندها
41,959
امتیازها
0
مدال‌ها
31
  • #38
دیشب ساعت 8 بیدار شدم و تا 1 شب مشغول خوندن جغرافیا و تاریخ بودم...
ساعت 6 صبح تا یک ربع مونده به شروع امتحانم گرفتم خوابیدم و سر جلسه دیر رسیدم :/
کنارم پنکه بود، تقلبایی ک اندازه برگه دفترچه کوچیک بود رو میزم گذاشته بودم که یهو باد زد افتاد جلو پای مراقب
اما خداروشکر انقد خُل و احمق بود ک فک کرد چرک نویسه!
اخه احمق! کی سر امتحان جغرافیا یا تاریخ چرک نویس میاره با خودش؟!
خلاصه..
قرار بود امروز اخرین روز مد باشه اما پنجشنبه برا عرض خداحافظی با دوستام می رم چون هیشکی حوصله خدافظی نداشت :/
{امتحان ادبیاتشونو خراب کردن برا همین دوباره می خوان برن بدن :|}
ی ساعت کامل با Best friend عم ک خیلی جوگیر شده بودیم صحبت می کردیم، کلی حرفای رویایی بهم زد از اخرهم تو ذوقم می خوره!
از 11 تا 2 هم مشغول...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : YGNeae

I.YãSi

کاربر فعال
سطح
8
 
ارسالی‌ها
996
پسندها
32,571
امتیازها
63,073
مدال‌ها
11
  • #39
حدودای عصر بود و چون طبق محاسباتم اون روز، روز پنج شنبه بود، لم داده بودم و با گوشی سرگرم بودم.
با خودم گفتم خب حالا یه روز دیگه (جمعه) هم وقت دارم واسه خوندن! و همچنان بیخیال بودم.
دقیقا یادمه که انجمن on شدم و با I.Râstâ R̀âStâ چت کردم که آجیم اومد تو اتاق و گفتش که وقت نداره و درسش مونده و...
منم خیلی ریلکس گفتم جمعه و شنبه رو داری وقت میشه.
و با حرفی که زد تقریبا یه سکته ناقص زدم -_-
گفت: امروز جمعس چته؟؟؟
و من همچنان در توهم پنج شنبه بودن، بودم و تقویم رو نگاه کردم و بله جمعه بود و هیچی نخونده بودم.
سریع رفتم ب رفیقم پی ام دادم که چرااا بهم نگفتی امروز جمعه‌س؟ :thinking:
جوابش: یاسی باید برات تقویم بخرم.
2019 06 11_17 56 50.jpeg
 
امضا : I.YãSi

t.sh

کاربر فعال
سطح
16
 
ارسالی‌ها
789
پسندها
9,340
امتیازها
27,673
مدال‌ها
18
  • #40
می دونی زندگی آدما پره از تردید...
پره از زمان هایی که به تعویق می اندازند...
خیلی وقت ندارم اما نه برای رشتم و نه برای مدرسم تصمیم نگرفتم!
انقدری درگیر پرستاری از آقاجونم شدم که حتی وقت نکردم یک بار بشینم و خوب فکر کنم...
همۀ دوستام تصمیم گرفتند اما من هنوز اندر خم یک کوچه ام!
اعصابم خورده چون خیلی کار هست که باید انجام بدم اما هیچ کدومشون رو به عمل نرسوندم!
خودم هم می دونم اما الکی می خوام آزمون تیزهوشان و نمونه دولتی بدم...
و این در حالی که هیچی نخوندم مثل تیزهوشان و نمونه دولتی برای هفتم که هیچی نشدم!
خلاصه اینکه خیلی دلم می خواد برم یک جا و تا جایی که می تونم فریاد بزنم!
اصلا تابستونم رو جذاب نگذروندم البته هنوز 98 روز فرصت دارم...
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا