نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.

دنباله دار خاطره نویسی روزانه ☕︎

  • نویسنده موضوع MORTAL
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 79
  • بازدیدها 20,683
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Darya Asemani

کاربر فعال
سطح
0
 
ارسالی‌ها
18
پسندها
473
امتیازها
2,678
  • #41
راستش میدونم خیلی دردناکه که یه آدم اینقدر خنگ باشه ولی خب من همیشه میترسیدم از فیلمای جنایی و ترسناک ولی برای اینکه جلو بقیه زایع نشم مجبور میشم نگاه کنم .
این اتفاق مال دو سال پیشه و برای یه دختر16ساله خیلی زشته .
با دوستام خونه ما جمع شده بودیم و یکی هم یه فیلم ترسناک آورده بود که نگاه کنیم اسمشم جهنم سبز بود و خیلی هم حال بهم زن بود . از اونایی بود که یه عده بین یه مشت آدم خوار گیر میفتن .
بعد از دوساعت زجرآور فیلم تموم شد . حدودای ساعت سه صبح بود و همه داشتن بیهوش میشدن الا من که با چشای گشاد زل زده بودم به درودیوار و هی خیال پردازی میکردم که الان از پشت در یه چیزی میاد بیرون یا مثلا پشت مبل الان یکی منتظره من بخوابم و بیاد منو بخوره . بعدش رفتم زیر پتو و بعد با فکر اینکه اگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Darya Asemani

iTs_MãeDe

کاربر فعال
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,178
پسندها
22,546
امتیازها
42,073
مدال‌ها
19
  • #42
خیلی روز عجیبی بود امروز!
مثه همیشه ساعت ۷ اینا خوابیدم و برعکس همیشه ساعت ۱۱ خیلیی قبراق از خواب بیدار شدم :))
حال داداشزم خوب نبود منم یکم ناروال بودم. ناهار نخوردم.
بعدش ساعت ۴ استرس گرفته بودم، چون قرار بود یه رفیق قدیمی مجازی رو ببینم ^__^ و اون AybA.bA AybA.bA دوست داشتنی خودم بود.
دیگه هرچی مانتو و شال داشتم رو آوردم پایین و همه رو تن زدم و اونقدر استرس داشتم که همش میگفتم نه این نه این نه -_-
یهو دیدم که قرار ما ساعت ۵ بود و من ۱۰ دقیقه مونده به ۵ هنوز نمی دونستم چی بپوشم ://
دست به دامن مادر و ماشینش شدم و خب دقیقا راس ۵ رسیدیم به شهر کتاب ^___^
خیلی عجیب بود. اولش همینجوری خیره شده بودیم تو چشم هم و نمی دونستیم که ایا اینی که روبه رومون واستاده خودشه یا نه://
بعدش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : iTs_MãeDe

Surin

ویراستار انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
834
پسندها
14,654
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
  • #43
هیچی امروز فقط بیدارشدیم نهارخوردیم من و دختر عمم تقلب نوشتیم برای داداشم اون تو گوشی نگاه کرد
بعد خوابیدیم
پاشدیم عصرونه خوردیم تقلب نوشتیم و بازهم اون تو گوشی نگاه کرد وباز خوابیدیم تا الان بیدارشدیم شام خوردیم تقلباهم تموم شده هرکی یه گوشه ای تو گوشی نگاه میکنه
 
امضا : Surin

Alef_Gaf

مدیر بازنشسته
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,906
پسندها
24,597
امتیازها
53,373
مدال‌ها
22
  • #44
خب
یکی از روزای تنبلیم بود امروز
تا9 خواب بودم
یک فیمل دیدم وکلی انرژی گرفتم
3 یا 4 ساعتم با کتاب زیست وَر رفتم :ِD
 
امضا : Alef_Gaf

آنیساااااااااا

رفیق جدید انجمن
سطح
15
 
ارسالی‌ها
98
پسندها
8,882
امتیازها
23,763
مدال‌ها
10
  • #45
مکالمه ی منو و دوستام
موقع خداحافظی⁦❤⁩
۲۰/تیر/۹۸
عصر


_بیا بغلت کنم
+زینب،اگه انتقالیت جور شد بازم میای اینجا؟
_بیا بغلم
+زینبببب با توئما
_بیا بغلم
+خیلی بی شعوری


از بغلم اومد بیرون
چشاشو پاک کرد
وقتی دیدمش اشک منم اومد
...


#زینب، اونو بیشتر از ما دوسش داریا، به قول خودت کاتتت
_D: (صدای خنده ی اروم)
#چرا قرمز شدی؟
_گرممه
صدای خنده با بغض توهممون:)
 
امضا : آنیساااااااااا

Melica_K

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,024
پسندها
6,610
امتیازها
23,673
مدال‌ها
13
  • #46
بچه بودیم با نیما پسرداییم و ماهان داداشم با مامان بابا ها خونه ی مامان گلی (مامان بزرگم)بودیم شام قیمه بود اینکه میگم برای سال 92_93 هستش یه برگه برداشتیم توش نقشه برای سیب زمینی ها کشیدیم که یکی بره سر مامان ها و اون یکی زن دایی کوچیکم و گرم کنه که دونفر دیگم برن سر سیب زمینی ها هیچی من رفتم سرشون و گرم کنم یه دفعه دیدم نیما پرت شد از این ور اوپن به اونور واقعا هم شیطون بود نگو داغ بوده دستش سوخته خودشو اینجوری پرت کرده جلو کولر گازی دستش خنک شه داییم هم ترسیده بود چون نیما پرت شد جلوش اونوقت دستش سنگین جوری نیما و زد که اگه جلوش و نمیگرفتن الان جنازشو میاوردن بیرون از اونور هم نیما عر میزد صحنه ی باحالی ب از این چیزا خیلی داریم ما سه تا یادش بخیر الان شدیم شیش تا من نوه ی ارشد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Melica_K

sʰᵃᵈⁱ

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
183
پسندها
3,630
امتیازها
17,773
مدال‌ها
11
  • #47
بچه بودمو خب زیاد چیزی حالیم نبود

یه بار یادمه عید رفته بودیم خونه مادربزرگم(مادر بابام)
عموم از این ادمای به اصتلاح کفتر بازه
توی خونشون انواع پرنده هارو داره
دو سه تا پرنده کوچولو داده بود به عمم
عمم هم از پرنده خوشش میاد(خو عمه نشان دارد از برادر :laughting: :sisi3: )
من پرنده هاشو خیلی خیلی دوست داشتم و از اونجا که مامانم با اوردن پرنده به خونه به شدت ه نمیزاشت یه پرنده رو بیشتر از دو هفته نگه دارم
منم همش با پرنده عمم بازی میکردم
چون بچه بودم فیلمای کمی خشن روم تاثیر گزاشته بود..ازینا که تو فیلم یه آدمو خفه میکردن
من نمیدونم چرا ولی گنجشکرو از گردنش گرفتمو هی فشارش دادم:(
اصلا متوجه نبودم دارم چیکار میکنم
دیدم پرنده هه بی حال شد منم چون میدونستم عمم پرنده خیلی دوست داره زود گزاشتمش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : sʰᵃᵈⁱ

PEACE GIRL

نو ورود
سطح
7
 
ارسالی‌ها
35
پسندها
883
امتیازها
4,803
مدال‌ها
5
  • #48
اهم اهم سلووم

عاقا من یه خاطره خیلی خفن دارم، من همیشه از آدمایی که پز داشته ها و توانایی هاشونو به بقیه میدن بدم می یاد، چون شدیدا به این ضرب المثل که می گه: درخت هرچی پر بارتر سر بزیرتر اعتقاد دارم!!
عاقا ماجرا از این قراره که ما یه پسر همسایه داشتیم که همیشه ی خدا روی مخ بنده بودش و هر روز خدا یه چیزیو واسه خوش مد می کردو پزشو می داد، از این پسرا بود که خعلی رو مد و این چرندیات بود.
این عاقا اول دوچرخه از این حرفه ای که اسمشونو نمی دونم داشت و هی باهاش عین کش تنبون از این ور به اون ور می رفت و هی از 1 میلی متری من می گذشت، جونم بگه براتون روزها گذشت و من همچنان در آرزوی کله پا شدن این بشر بودم، هرچی صبر کردم نشد که نشد تا اینکه یه روز زیادی ویز ویز کرد و همین طور که داشت با چرخ می...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

iTs_MãeDe

کاربر فعال
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,178
پسندها
22,546
امتیازها
42,073
مدال‌ها
19
  • #49
دیشب برا اولین بار بعد از هفت ماه، زود خوابیدم :laughting:
برا همین خاطره دیروز رو میگم. اولین روز از مرداد 1398
دیروز من به طرز غیرقابل باوری، شجاع شده بودم..
ساعت چهار و نیم، خونه ای که توش هیچ کس جز من نبود رو، ترک کردم :\ و تو آفتابا پا شدم رفتم اون سرِ شهر!
هنوز همه مغازه ها بسته بودن و من همینطور دنبال میگشتم و هی از معلم 7 تا 9 رو هی عین مشنگا میرفتم و بر میگشتم و اون مغازه ای ک میخواستم رو پیدا نمیکردم و چندتا پسرم واستاده بودن اونجا و داشتن زمین رو خیس میکردن و منم دیدم خ ضایعس ک هی دارم از اونجا رد میشم -__-
بنابراین دیگه گفتم این دفعه آخر باشه و بعدش اگ ندیدم دیگ برمیگردم خونه و عطاش رو به لقاش میبخشم.
ولی در همون لحظه وی رسید و از دوستش پرسید "رفتی؟" و رفت ک در مغازه رو باز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : iTs_MãeDe

Narges_D

کاربر فعال
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,254
پسندها
20,499
امتیازها
48,373
مدال‌ها
23
  • #50
من یادم نی چندسالم بود..
توخونه شوهرعمم استخربود.. من دورش داشتم بازی می کردم که پام سرخوردافتادم توش.. هی دست وپازدم بفهمن افتادم توآب.. شنابلدنبودم.
دست آخرشوهرعمم جام بنده رانجات داد..
 
امضا : Narges_D
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا