در نخست روزی که برخاستم!
از قلم خود نوشتهای خواستم
نگاهی بدو کردم و حرکتی ندیدم
آنگاه دسـت بردم به قـلم جدیـدم
گفتم ز تو نرسد سودی به من
از دریـای تـو رودی بـه مـن
قلم بر دست شدم نویسم نوشتهای
گفتم به خودم نویس هرآنچه نگفتهای
در این افکار بودم که برخاست قلم
گـویـی دیـده بود وی از مـن الـم
گفتا به چه می اندیشی ای جوان!
گفتم خواهم نویسم شعری روان
آمد جلو و تکان داد بر من سری
گفتا تو اول می بایست عاشق شوی
گفتم مرا چه به عاشقی ای قلم خان
گفتا که شاعری است بر این سان
تا شنیدم این سخن از آن قلم مشکی
گفتم او را که من ندارم هیچ عشقی
بر این اساس قلم خاموش و منم خاموش
نشستم و گرفتم بالشکی در آغوش
گفتم باشد شاعری بر دوش دیگری
روم سوی پیشه ی دیگر چون آهنگری