در نخست روزی که برخاستم!
از قلم خود نوشتهای خواستم
نگاهی بدو کردم و حرکتی ندیدم
آنگاه دسـت بردم به قـلم جدیـدم
گفتم ز تو نرسد سودی به من
از دریـای تـو رودی بـه مـن
قلم بر دست شدم نویسم نوشتهای
گفتم به خودم نویس هرآنچه نگفتهای
در این افکار بودم که برخاست قلم
گـویـی دیـده بود وی از مـن الـم
گفتا به چه می اندیشی ای جوان!
گفتم خواهم نویسم شعری روان
آمد جلو و تکان داد بر من سری
گفتا تو اول می بایست عاشق شوی
گفتم مرا چه به عاشقی ای قلم خان
گفتا که شاعری است بر این سان
تا شنیدم این سخن از آن قلم مشکی
گفتم او را که من ندارم هیچ عشقی
بر این اساس قلم خاموش و منم خاموش
نشستم و گرفتم بالشکی در آغوش
گفتم باشد شاعری بر دوش دیگری
روم سوی پیشه ی دیگر چون آهنگری
چند خطی از احوال خویش در یک شب زمستانی شب بود و خانه پر سوز و بخاری خاموش
دو پتو روی خود و بالشکتی در آغوش
قلم خان نیز از سوز سرما نمی نوشت
حرکت نمی کرد گویی شده بود بی هوش
باران میآمد و من درون خانه مینوشیدم چایی
ناگه در زدند و دیدم آمده خانهی مان خان دایی
خوش آمد گفتم او را و نشستیم زیر کرسی
بعد از سلامی گرم از او کردم احوال پرسی
گفت به من علت آمدناش در زیر باران را
گفتا که کمک کن کنم آباد این دل ویران را
از او پرسیدم که چه شده بر دلت دایی جان
گفتا عروس خواهد ماشین و طلا و آپارتمان
گفتم چند سالی است که شده مرسوم این ها
گفتا شرط نیست بلکه هست سموم این ها
گفتم نیست برای تو خان دایی جان چارهای
من نیز در این موضوع نیستم کارهای
چنین شد دایی جانمان چند سالی است هست مجرد
دلش نسبت به هرچه عروس است گشته سرد
چه کنم رسم چنین است چنین خواهد شد
آرزوی ازدواج آرزوی آخرین خواهد شد
کن گوش تا تورا گویم از حال عصر اخیر
زمانش کنم فکر رسد به ناصر و امیر کبیر
بود ناصرالدین شاه قاجار شاه ایران
همین منصب کافی بود تا کند همه جا را ویران
وزیری داشت با درایت که نامش میرزا تقی خان
که شد امیر کبیر نامش سپس صدراعظمی ایران
تا اینجا کافی است که شدم خسته بسیار
می سپارمتان به ایزد تا دگر دیدار