روز گرفتاری من هم فرا رسید
خبر خواستگاریم به عرش اعلا رسید
جمع شدند ایل و طایفه از هرجا
بساط شام و خوردن شد بر پا
مرغ و چلو و کبابی ساختند
بر اندک پول جیبم تاختند
سفره پرشد از نوشابه و ساندیس
شام نخورده گرفتم من آپاندیس
بساط شام جمع شد و حالا
پیر خانواده برگه ای بُرد بالا
جلسه شوری بر پا کردند
برسر تعداد سکه دعوا کردند
یکی گفت سکه باید که کم باشد
بر خانواده دختر اینگونه غم باشد
ان دگری خواست زیادیه سکه
دلیلش داد مرا خفیف سکته
اینگونه و چنین دادند عذابم
توافقی حاصل شد در غیابم
راهی شدیم سوی منزل عروس
با سواری و کامیون و اتوبوس
بحث اصلی اینجا شد به پا
قضیه مهر براه انداخت بلوا
دو طایفه انگار سر جنگ داشتند
بجای صلح ، تخمِ نفاق کاشتند
بعد کلی بحث کردن و درگیری
سر انجام کار کشید به رای گیری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.