نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان جمجمه‌ خوار | دیاناس کاربر انجمن یک رمان

Kalŏn

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,963
پسندها
41,877
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #21
دانا صفحه را ورق زد و به بخش «شرح حال بیمار» رسید. این قسمت، کلیدی‌ترین بخش بود. بلند شروع به خواندن کرد:
- بیمار در بدو ورود دچار توهمات شدید بوده و ادعا می‌کرد که صدایی درون ذهنش او را کنترل می‌کند. وی مدعی شده که این صدا از دوران کودکی با او بوده؛ اما در سال‌های اخیر شدت گرفته است. بیمار به دفعات گفته که این صدا او را مجبور به انجام کارهایی کرده که خودش نمی‌خواسته، از جمله... .
دانا جمله را ناتمام رها کرد. خطوط بعدی با خط قرمز ضخیمی مخدوش شده بود. گویی که کسی عمداً بخشی از اطلاعات را سانسور کرده است.
- اینجا چی نوشته شده بود؟
دکتر نیازی نگاهش را به صفحه انداخت و سری تکان داد.
- نمی‌دونم. این‌طور که می‌گفتن، یکی از پزشکای قبلی بیمارستان این قسمت رو حذف کرده؛ اما چرا هیچ‌کس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,963
پسندها
41,877
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #22
به کاغذهایی که مقابلش بود خیره شد. برای پیدا کردن حقیقت، باید قدم بعدی را برمی‌داشت.
- باید خانواده‌ی آرش رو پیدا کنیم. باید بفهمیم توی بچگیش چه اتفاقی افتاده که باعث شده این چیز درونش شکل بگیره.
نادری سرش را به نشان تایید تکان داد.
- ولی توی گزارش‌های قبلی، هیچ اطلاعاتی درباره‌ی خانواده‌ش نبود، انگار که غیب شدن.
دانا به دکتر نیازی نگاه کرد.
- پرونده‌ی قدیمی بیمارا رو دارین؟ هر چیزی که مربوط به بستری شدن اولیه‌ی آرش باشه؟
دکتر به سمت قفسه‌ی بزرگی رفت و شروع به جست‌وجو کرد. بعد از چند دقیقه، یک پوشه‌ی زردرنگ را بیرون کشید و ورق زد. ناگهان مکث کرد. چشمانش کمی درشت شد.
- اینجا یه شماره هست!
دانا سریع جلو رفت. یک شماره‌ی قدیمی تلفن، همراه با نام «م. رضوی».
دانا با هیجان و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,963
پسندها
41,877
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #23
دانا چشمانش را ریز کرد.
- فقط یه راه برای فهمیدنش داریم.
او دوباره شماره را شماره‌گیری کرد. بوق، بوق، بوق و سپس، پیام ضبط‌شده‌ای پخش شد
- مشترک مورد نظر در دسترس نمی‌باشد!
نادری زیر لب زمزمه کرد:
- لعنتی! شماره رو خاموش کرد.
دانا چند لحظه به صفحه‌ی گوشی خیره ماند. انگار که چیزی را در ذهنش محاسبه می‌کرد. بعد بدون گفتن کلمه‌ای، شروع به جست‌وجو در تلفنش کرد.
نادری با کنجکاوی جلو آمد.
- داری چیکار می‌کنی؟
دانا بدون این‌که چشم از صفحه‌ی گوشی بردارد، گفت:
- اگه شماره‌ی تلفن هنوز فعاله، می‌تونیم مکان ثبت‌شده‌ی اون رو پیدا کنیم.
و پس از برقراری تماسی با یکی از همکارانش، حدودا دقایق بعد، دسته‌ای از اطلاعات را روی گوشی موبایلش داشت. چند لحظه بعد، اطلاعاتی روی صفحه ظاهر شد.
مالک خط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,963
پسندها
41,877
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #24
دانا دست‌هایش را روی فرمان قفل کرده بود و در سکوت، به تابلوی خیابان‌ها چشم دوخته بود. هر چند متر یک‌بار، نگاهش به آدرس ذخیره‌شده روی گوشی می‌افتاد. انگار که می‌خواست مطمئن شود هنوز در مسیر درستی قرار دارد.
نادری که در صندلی کنار راننده نشسته بود، نیم‌نگاهی به او انداخت و گفت:
- محله‌ی عجیبیه، نه؟ انگار که زمان اینجا متوقف شده.
دانا بدون این‌که نگاهش را از خیابان بردارد، گفت:
- آره؛ ولی چیزی که عجیب‌تره اینه که چرا مریم رضوی هنوز اینجا مونده؟ بعد از این‌همه سال چرا این محله رو ترک نکرده؟
نادری آهی کشید و به بیرون نگاه کرد.
- شاید چیزی توی این خونه نگهش داشته. شاید یه رازی که هنوز بهش وصله.
دانا چیزی نگفت. فقط پایش را روی پدال ترمز فشرد و ماشین را مقابل یک خانه‌ی قدیمی متوقف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,963
پسندها
41,877
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #25
صدایی لرزان و آرام از پشت در آمد:
- گفتم که درباره‌ی آرش صحبت نکنید. بیخود اومدین دنبال من. حرفی ندارم!
دانا سعی کرد لحنش آرام باشد.
- می‌دونم؛ ولی ما فقط می‌خوایم بفهمیم چه اتفاقی افتاده. می‌خوایم بدونیم که اون چرا توی تیمارستان بستری شد، و چرا این‌قدر... .
لحظه‌ای مکث کرد. کلمه‌ای که می‌خواست بگوید خطرناک بود.
- متفاوت بود!
زن از میان شکاف در به آن‌ها خیره شد. سکوتی طولانی بینشان گذشت. بعد، با صدایی که انگار از اعماق یک زخم کهنه می‌آمد، آرام گفت:
- آرش... از روزی که به دنیا اومد یه آدم معمولی نبود.
دانا نفسش را نگه داشت.
- چطور؟
زن به اطراف نگاهی انداخت. انگار که می‌ترسید کسی در تاریکی خیابان‌ها به حرف‌هایشان گوش دهد. سپس، در را کمی بیشتر باز کرد و با همان صدای آرام گفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,963
پسندها
41,877
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #26
هوا در اتاق سنگین شد. دانا احساس کرد دمای بدنش کمی بالا رفته؛ اما این گرما از درونش بود، نه از محیط. نادری که تا آن لحظه در سکوت گوش داده بود، بی‌اختیار صاف نشست.
- هشت سالش بود؟
صدایش آرام بود؛ اما در آن نوعی از وحشت پنهان بود. با اینکه اسناد و مدارک پرونده‌ی آرش را خوانده بودند؛ اما شنیدن این اتفاق، آن هم از دهان مریم، هیجانی متفاوت از خواندن پرونده داشت.
مریم چشمان بی‌روحش را روی آن‌ها دوخت. به نظر می‌رسید کلماتی که قرار بود بگوید، سال‌ها در گلویش گیر کرده بودند؛ اما حالا که شروع کرده بود، دیگر نمی‌توانست متوقف شود.
- اون روز رو هیچ‌وقت یادم نمیره.
صدایش آرام و لرزان بود؛ اما ادامه داد:
- یه گربه‌ی خیابونی همیشه اطراف خونه پرسه می‌زد. خاکستری، با یه لکه‌ی سیاه روی گوش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,963
پسندها
41,877
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #27
مریم برای لحظه‌ای پلک زد. ترسش آشکار بود.
- شما فکر می‌کنید که اون فقط یه بیمار بود. درسته؟ فکر می‌کنید که فقط توی ذهنش مشکلاتی داشت؟ ولی نه. چیزی که توی ذهنش بود، داشت رشد می‌کرد. داشت قوی‌تر می‌شد.
دانا به جلو خم شد.
- یعنی چی؟
زن، چشمانش را ریز کرد. انگار که داشت خاطراتش را مرور می‌کرد.
- وقتی دوازده سالش شد، ما مجبور شدیم از اون خونه بریم به یه جای دیگه. چون یه اتفاق افتاده بود.
دانا حس کرد چیزی در اعماق معده‌اش فرو ریخت. این قصه سر دراز داشت.
- چه اتفاقی؟
مریم نفس عمیقی کشید. از گناهکار بودن فرزندش به خوبی آگاه بود. شاید این آخرین ریسمان نجات او بود؛ هرچند که از او می‌ترسید؛ اما آرش فرزندش بود.
با صدایی که به سختی از بین لب‌های خشکیده‌اش بیرون می‌آمد، گفت:
- اون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,963
پسندها
41,877
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #28
مریم نگاهش را به دانا دوخت: نگاهی که از غمی بی‌پایان پر بود.
- ما سعی کردیم؛ ولی آرش هنوز بچه بود. دکترا گفتن که مشکلش فقط یه بیماری روحیه که با دارو و درمان بهتر می‌شه؛ ولی نشد. هر سال که گذشت، اون چیز توی وجودش قوی‌تر شد.
نادری با لحنی که هنوز از شوک بیرون نیامده بود، گفت:
- پس چرا حالا درباره‌ش حرف نمی‌زنید؟ چرا وقتی ما زنگ زدیم، تلفن رو قطع کردید؟
مریم برای چند لحظه سکوت کرد، بعد لب‌هایش را از هم باز کرد و آرام گفت:
- چون اون هنوز برنگشته؛ ولی من می‌دونم که یه روز برمی‌گرده.
دانا چشمانش را ریز کرد.
- چطور این‌قدر مطمئنید؟
زن به سختی آب دهانش را قورت داد.
- چون قبل از این‌که از تیمارستان فرار کنه، بهم زنگ زد. برای اولین بار بعد از ده سال و فقط یه جمله گفت.
نادری پرسید:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,963
پسندها
41,877
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #29
زن، انگشت‌هایش را در هم قفل کرد و آهسته گفت:
- آره. می‌گفت که یه صدا همیشه باهاش حرف می‌زنه. یه صدا که بهش یاد می‌ده چطور دنیا رو ببینه، چطور درک کنه که زندگی چیزی بیشتر از اون چیزیه که ما می‌بینیم و مهم‌تر از همه... بهش یاد داد که چطور باید بهتر بشه.
نادری اخم‌هایش را در هم کشید و کمی جابه‌جا شد.
- بهتر؟ یعنی چی؟
مریم لحظه‌ای مکث کرد. بعد، با صدایی که انگار فقط برای خودش نجوا می‌کرد، گفت:
- می‌گفت که این صدا بهش یاد داده چطور بخوره... .
دانا و نادری هم‌زمان به زن نگاه کردند. سکوت خانه دوباره سنگین شد. نادری آهسته زمزمه کرد:
- بخوره؟ یعنی چی؟
مریم نگاهش را پایین انداخت.
- آرش از بچگی با غذا مشکل داشت. هیچ‌وقت غذاهای عادی رو دوست نداشت. همیشه چیزهای غیرعادی امتحان می‌کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,963
پسندها
41,877
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #30
نادری بلافاصله پرسید:
- کجا؟
زن نفس عمیقی کشید و با صدایی که حالا پر از وحشت بود، گفت:
- خونه‌ی پدری‌مون. جایی که امیر رو کشته بود!
دانا و نادری به هم نگاهی انداختند. چیزی در نگاه هر دو مشترک بود. آرش رضوی، به خانه‌ی گذشته‌اش بازمی‌گردد.
***
دیشب را قرار گذاشته بودند که پس از بررسی دوباره‌ی پرونده‌ها و اسناد و مدارک مربوط به آرش و خانواده‌اش، به خانه‌ی پدری رضوی‌ها بروند و حال، زمانی که خورشید رو به غروب بود، ماشین در جاده‌ی باریک روستایی پیش می‌رفت. نادری پشت فرمان بود و دانا، ساکت در صندلی کناری نشسته بود. جاده پیچ‌درپیچ بود، دو طرف آن را درختان انبوه احاطه کرده که در تاریکی شب، به سایه‌های غریبی شبیه شده بودند. چراغ‌های ماشین تنها منبع نور در دل این جاده‌ی متروکه بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا