- تاریخ ثبتنام
- 28/8/18
- ارسالیها
- 10,112
- پسندها
- 42,176
- امتیازها
- 96,873
- مدالها
- 43
سطح
41
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #31
دانا دستگیره را گرفت و فشار داد. در با نالهای ضعیف باز شد. بوی کهنگی و گرد و غبار در فضا پیچید. نفسش را بیرون داد و قدمی به داخل گذاشت.
داخل خانه، پر از وسایل کهنه و رهاشده بود. مبلمان پوسیده، دیوارهایی که لکههای نمگرفته رویشان دیده میشد و کفپوش چوبی که زیر وزن هر قدم، صدا میداد. انگار که خانه هنوز خاطرات گذشته را در خود نگه داشته بود.
نادری درحالیکه اطرافش را خیرهخیره مینگریست، آرام گفت:
- واقعا فکر میکنی که اون برگرده اینجا؟
دانا چراغقوهاش را روی پلههای چوبی انداخت که به طبقهی بالا میرفتند.
- ممکنه. اینجا جاییه که همهچیز شروع شد.
نادری سری تکان داد و نفسش را بیرون داد.
- باشه، تو راه بیفت؛ ولی اگه یه چیز عجیب دیدیم، قبل از اینکه بکشتمون فرار میکنیم.
دانا...
داخل خانه، پر از وسایل کهنه و رهاشده بود. مبلمان پوسیده، دیوارهایی که لکههای نمگرفته رویشان دیده میشد و کفپوش چوبی که زیر وزن هر قدم، صدا میداد. انگار که خانه هنوز خاطرات گذشته را در خود نگه داشته بود.
نادری درحالیکه اطرافش را خیرهخیره مینگریست، آرام گفت:
- واقعا فکر میکنی که اون برگرده اینجا؟
دانا چراغقوهاش را روی پلههای چوبی انداخت که به طبقهی بالا میرفتند.
- ممکنه. اینجا جاییه که همهچیز شروع شد.
نادری سری تکان داد و نفسش را بیرون داد.
- باشه، تو راه بیفت؛ ولی اگه یه چیز عجیب دیدیم، قبل از اینکه بکشتمون فرار میکنیم.
دانا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش