• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان جمجمه‌ خوار | دیاناس کاربر انجمن یک رمان

Kalŏn

سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,128
پسندها
42,452
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #31
و سکوت کرد. دانا دستگیره را گرفت و فشار داد. در با ناله‌ای ضعیف باز شد. بوی خاک و گرد و غبار در فضا پیچید. نفسش را بیرون داد و قدمی به داخل گذاشت.
داخل خانه، پر از وسایل کهنه و رهاشده بود. مبلمان پوسیده، دیوارهایی که لکه‌های نم‌گرفته رویشان دیده می‌شد و موزاییک‌هایی که از چند طرف شکسته شده بودند، به خوبی گذشت زمان را نشان می‌دادند.
نادری درحالی‌که اطرافش را خیره‌خیره می‌نگریست، آرام گفت:
- واقعا فکر می‌کنی اون برگرده اینجا؟
دانا چراغ‌قوه‌اش را روی پله‌های چوبی انداخت که به طبقه‌ی بالا می‌رفتند.
- ممکنه.
نادری سری تکان داد و نفسش را بیرون داد.
- باشه؛ ولی اگه یه چیز عجیب و ترسناک دیدیم، قبل از این‌که بکشتمون فرار می‌کنیم!
دانا چیزی نگفت و به سمت پله‌ها رفت. قدم‌هایش آهسته و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,128
پسندها
42,452
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #32
ناگهان، صدایی دیگر آمد. این‌بار، نزدیک‌تر. تق... تق... تق... . کسی، یا چیزی از پایین در حال حرکت بود. نادری به سختی زمزمه کرد:
- خ... خب! الفاتحه مع الصلوات! اللهم صل علی محمد و آل محمد.
دانا اسلحه را محکم‌تر گرفت و دستش را روی ماشه گذاشت.
- ساکت. نمردیم که!
نادری به سختی زمزمه کرد:
- س... سرگرد من هنوز زن ندارم!
و دانا، بعید‌تر از همیشه زمزمه کرد:
- منم!
باد از پنجره گذشت. صدایی شبیه به نفس کشیدن، از جایی در تاریکی بلند شد. دانا قدمی به جلو گذاشت. نور چراغ‌قوه‌اش روی دیوار افتاد و چیزی را نمایان کرد.
سایه‌ای ایستاده بود، در پایین پله‌ها؛ بی‌حرکت.
دانا پلکی زد و زمزمه کرد:
- آرش؟
سایه هیچ پاسخی نداد؛ اما انگار که داشت لبخند می‌زد و بعد، قدمی به جلو گذاشت. پایین پله‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,128
پسندها
42,452
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #33
صورتش رنگ‌پریده بود، چشمانش دو گودال سیاه که نور چراغ‌قوه هم در آن گم می‌شد. شانه‌هایش تکان خوردند. انگار که در حال لرزیدن بود؛ اما لبخند سردی روی لب‌هایش نشسته بود.
- نباید اینجا باشید!
صدایش آرام بود؛ ولی در آن تهدیدی پنهان شده بود که پوست دانا را مورمور کرد. نادری یک قدم عقب رفت؛ اما دانا محکم ایستاد.
- باید با ما بیای! می‌خوایم کمکت کنیم.
آرش نخندید. حتی پلک هم نزد. فقط سرش را کمی کج کرد و لرزان گفت:
- کمک؟ دیر شده، خیلی دیر شده.
و ناگهان به سمت آن‌ها حمله کرد.
حرکتش سریع‌تر از چیزی بود که دانا انتظار داشت. با یک جهش از روی کف اتاق بالا پرید، چراغ‌قوه از دست نادری افتاد. نور آن به اطراف چرخید و سایه‌ها روی دیوار رقصیدند. قبل از اینکه دانا بتواند واکنشی نشان دهد، آرش به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,128
پسندها
42,452
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #34
آرش همچنان آنجا نشسته بود. انگار گنتظر بود دو مرد روبه‌رویش خانه‌ی قدیمی‌اش را ترک کنند.
نادری در را باز کرد و در همان حین، با صدایی که کمی تن لرزش گرفته بود، زمزمه کرد:
- یه چیزی توی این ادم درست نیست!
باد سرد بیرون به درون اتاق کشیده شد. صدای جیرجیر در کهنه در گوششان زنگ زد. دانا و نادری با قدم‌هایی سریع از خانه خارج شدند، قلب‌هایشان هنوز با شدت می‌تپید.
هوا انگار سردتر از قبل شده بود. دانا پشت فرمان نشست؛ اما قصدی برای روشن کردن ماشین نداشت. دستانش روی فرمان سفت شده بودند و نگاهش به خیابان تاریک مقابلش دوخته شده بود. خانه‌ی کهنه و ترسناک پشت سرشان در دل سکوت شب، همچنان در ذهنش زنده بود. خبری از آرش نبود. انگار واقعا قصد نداشت به آنها حمله کند‌.
نادری روی صندلی کناری نشسته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,128
پسندها
42,452
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #35
***
چند ساعت بعد، در آپارتمان دانا، سکوت خفه‌کننده‌ای حکم‌فرما بود. نادری روی مبل نشسته و لیوان چای را میان دستانش گرفته بود؛ اما هنوز وجودش از اضطراب می‌لرزید. دانا کنار پنجره ایستاده، به خیابان خلوت و نورهای زردرنگ چراغ‌های خیابان خیره شده بود.
- چیزی که منو بیشتر می‌ترسونه، نگاهش بود.
نادری این را در‌حالی‌که به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده بود، گفت.
- نگاهش... انگار یه چیزی توش بود.
دانا از پنجره فاصله گرفت و روبه‌روی او نشست.
- آره. اون یه قاتل معمولی نیست؛ ولی یه سوال هنوز توی ذهنم می‌چرخه. اون از چی می‌ترسید؟ یا چرا ما رو نکشت!
نادری به او نگاه کرد، چهره‌اش پر از خستگی بود. لیخند کم‌رنگی زد و شوخ‌طبعانه گفت:
- سرگرد ناراحتی از این که زنده موندیما!
و وقتی که واکنش خاصی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,128
پسندها
42,452
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #36
دانا نفس عمیقی کشید و به شیشه‌ی پنجره خیره شد. فکرش همچنان درگیر پرونده بود.
- پیداش میشه. اون همه مدارک و اسناد. بالأخره باید یه چیزی ازش دربیاد. شایدم آرش... .
و باقی صحبتش را خورد. نادری با تردید سرش را تکان داد.
- یعنی میگین باید از آرش کمک بگیریم؟ اون حتی نمی‌تونست درست حرف بزنه. اصلا چطور میشه بهش اعتماد کرد؟
دانا چشمانش را برای لحظه‌ای بست و سپس با صدای محکم‌تری گفت:
- نه، نمی‌خوایم از آرش کمک بگیریم. آرش یه وسیله نیست نادری. اون بخشی از معماست، نه راه‌حلش. باید ناصرو پیدا کنیم. شاید کسی از نزدیکان ناصر چیزی بدونه.
نادری با تردید در صدا گفت:
- ولی کی؟ هیچ کسی از اون مرد هیچ چیزی نمی‌دونه. البته زنش... .
دانا حرفش را قطع کرد.
- درسته. همسرش می‌تونه کمکمون کنه. شاید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,128
پسندها
42,452
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #37
نادری همان‌طور که چند کاغذ را سرسری نگاه می‌کرد، با لبخند کم‌رنگی گفت:
- کاش غذا خوردن تمومش می‌کرد!
سپس با شوخی بیشتری ادامه داد:
- شاید این غذا رو خوردیم و ناصر رضوی رو پیدا کردیم.
دانا لبخندی زد و لحنش کمی نرم‌تر شد:
- بخور نادری!
سپس به غذای خود نگاهی انداخت و شروع به خوردن کرد.
- غذاتو که خوردی یه چُرت بزن!
نادری نیم‌نگاهی به ساعت دیواری دایره‌ای شکل متصل به دیوار کرد و با نگاهی کمی تعجب‌آمیز پاسخ داد:
- استراحت؟ هنوز که سر شبه.
دانا با سر خود اشاره کرد، سپس با لحن شوخی گفت:
- حتی قهرمانا هم باید خواب کافی داشته باشن.
نادری مکث کرد و با لبخندی نیشخند‌گونه گفت:
- حالا شانس من باشه میشم جادوگر شهر اوز!
دانا از لحن بیچاره و خسته‌ی نادری به وضوح خندید:
- ولی اگه من جادوگر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,128
پسندها
42,452
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #38
دانا لباس‌هایش را به سرعت پوشید و به سمت در اتاق رفت.
- پاشو نادری، وقت تنگه.
صدایش محکم و قاطع بود. نادری که با شنیدن صدای دانا چشمانش را باز کرده بود، به آرامی از طبقه‌ی بالاییِ تخت پایین آمد. نگاه خسته‌ای به دانا کرد.
- خدایا شکرت که قراره رنگ خورشیدو ببینم.
دانا لبخندی کم‌رنگ زد و گفت:
- حاضر شو بیا یه چیزی بخور. باید بریم دنبال کارا.
بعد از ساعتی، هر دو به مرکز اطلاعات رسیدند. ساختمان سرد و بی‌روح بود و تنها چند نفر در داخل آن به کار مشغول بودند. فضای شلوغ و سرشار از کاغذ و پرونده‌ها، به شدت خسته‌کننده به نظر می‌رسید. میزهای متعددی که پر از مدارک و دمنوش‌های نیمه‌تمام بودند، نشان از بی‌وقفه بودن فعالیت این مکان داشت. دانا و نادری به بخش اطلاعات رفتند و به یکی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,128
پسندها
42,452
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #39
دانا و نادری، ناامید از نبود اطلاعاتی که مد نظرشان بود، در حال حرکت به سمت مکانی دیگر بودند. این بار مقصدشان خانه‌ی مریم بود، مادر آرش. پس از جستجوهای بی‌ثمر در دنیای بی‌انتهای اطلاعات، تصمیم گرفته بودند دیدار دوباره‌ای با مریم داشته باشند. ممکن بود مریم باز هم پاسخی برای برخی سوالاتشان داشته باشد.
مقابل در خانه ایستادند و در زدند. منتظر ماندند که مریم در را باز کند. پس از لحظاتی در باز شد. مریم با دیدن دو مرد مقابلش، نفس خسته‌ای کشید و اضطراب تلخی گریبانش را گرفت.
دانا پس از کمی تامل به حرف آمد.
- میشه بیایم داخل؟ چند تا سوال داریم که بی‌جواب مونده. ممکنه شما بتونید بازم بهمون کمک کنید.
مریم پلکی زد و بی‌حرف، از جلوی در کنار رفت‌. راه حیاط تا خانه را طی کرد و داخل شد؛ اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,128
پسندها
42,452
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #40
دانا و نادری به هم نگاه کردند. صحبت‌های مریم مثل تکه‌های گمشده‌ای بود که به آرامی در ذهنشان جا می‌افتاد. معلوم بود که ناصر و مریم رابطه‌ی خوبی نداشتند؛ اما هیچ کدام از آن‌ها به طور کامل نتواسته بودند حقایق را برای خودشان بازگو کنند.
نادری لیوان شربت را برداشت و مریم، بی‌خیال پذیرایی بیشتر از این دو مرد، از جای برخاست و به دیوار کنار آشپزخانه تکیه داد.
- شما می‌دونید چرا آرش از پدرش فاصله گرفت؟
مریم با دقت به نادری نگاه کرد و سپس آهی کشید.
- آرش همیشه از پدرش فاصله می‌گرفت؛ اما چیزی که بیشتر از همه ناراحت‌کننده بود، این بود که آرش هیچ وقت نتوست با پدرش ارتباط برقرار کنه. مشکلات عاطفی و روانی آرش باعث شد که خیلی وقتا تنها بمونه. اون با هیچ‌کس ارتباط برقرار نمی‌کرد.
دانا سرش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا