- تاریخ ثبتنام
- 28/8/18
- ارسالیها
- 10,128
- پسندها
- 42,452
- امتیازها
- 96,873
- مدالها
- 43
سطح
41
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #31
و سکوت کرد. دانا دستگیره را گرفت و فشار داد. در با نالهای ضعیف باز شد. بوی خاک و گرد و غبار در فضا پیچید. نفسش را بیرون داد و قدمی به داخل گذاشت.
داخل خانه، پر از وسایل کهنه و رهاشده بود. مبلمان پوسیده، دیوارهایی که لکههای نمگرفته رویشان دیده میشد و موزاییکهایی که از چند طرف شکسته شده بودند، به خوبی گذشت زمان را نشان میدادند.
نادری درحالیکه اطرافش را خیرهخیره مینگریست، آرام گفت:
- واقعا فکر میکنی اون برگرده اینجا؟
دانا چراغقوهاش را روی پلههای چوبی انداخت که به طبقهی بالا میرفتند.
- ممکنه.
نادری سری تکان داد و نفسش را بیرون داد.
- باشه؛ ولی اگه یه چیز عجیب و ترسناک دیدیم، قبل از اینکه بکشتمون فرار میکنیم!
دانا چیزی نگفت و به سمت پلهها رفت. قدمهایش آهسته و...
داخل خانه، پر از وسایل کهنه و رهاشده بود. مبلمان پوسیده، دیوارهایی که لکههای نمگرفته رویشان دیده میشد و موزاییکهایی که از چند طرف شکسته شده بودند، به خوبی گذشت زمان را نشان میدادند.
نادری درحالیکه اطرافش را خیرهخیره مینگریست، آرام گفت:
- واقعا فکر میکنی اون برگرده اینجا؟
دانا چراغقوهاش را روی پلههای چوبی انداخت که به طبقهی بالا میرفتند.
- ممکنه.
نادری سری تکان داد و نفسش را بیرون داد.
- باشه؛ ولی اگه یه چیز عجیب و ترسناک دیدیم، قبل از اینکه بکشتمون فرار میکنیم!
دانا چیزی نگفت و به سمت پلهها رفت. قدمهایش آهسته و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش