• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان باران عشق و غرور | زینب ۲۲۷ کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع zeynab227
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 777
  • بازدیدها 33,537
  • کاربران تگ شده هیچ

طرفدار کدوم شخصیت هستید؟

  • باران

  • آریا

  • رادوین

  • نگار


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
925
پسندها
11,717
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #631
دوباره به خودم فشارش دادم و از شکر گفتن به خدا خسته نشدم. صدای بی‌قرار مامان زیر گوشم همزمان با گذاشتن دستش روی پشتم شد.‌
- بارانم! نمی‌خوای بگی چی شده؟ چطوری پیدام کردی؟
چشم‌هام تو چشم‌های دلواپسش گره خورد.
- اون یارو داشت آدرس می‌پرسید. چرا مثل دیوونه‌ها بهش پریدی؟
سریع از مامان جدا شدم و به دور و برم نگاه کردم. گورش رو کم کرده بود بی‌وجدان! قلبم هنوز بی‌قرار بود و ضعف معده هر لحظه داشت زمین‌گیرم می‌کرد. مامان فهمید و صورتم رو قاب گرفت و مجبورم کرد چشم تو چشمش بشم.
- دردت به جونم چرا رنگت مثل گچ شده؟
بزاق نداشته‌م رو قورت دادم و جوابش رو با بی‌حالی دادم.
- گفتم مزاحمت شده. چون دویدم ضعف گرفتم. استراحت کنم خوب می‌شم.
تنها راهی بود که اون لحظه به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
925
پسندها
11,717
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #632
گریه‌ش شدت گرفت و اعصابم رو مخدوش کرد. این کفتارها می‌خواستن چند بی‌گناه دیگه رو پاسوز جنایتشون کنن؟ از تصور به این‌که هدفشون یک نفر بوده آتیش می‌گرفتم. دختر مغرور نترس! به خودش زحمت نداد یک ذره از دید من مشکلمون رو ببینه. بعد از رو کردن مأموری که براش فرستاده بودم دوباره کی رو اجیر می‌کردم؟ نمی‌دونستم اگه دوباره بی خبر از باران این کار رو بکنم درسته یا نه. لااقل پیش رادوین بود و باعث می‌شد کمتر فکر و خیال کنم، ولی امنیت اون‌جا هم سفت و محکم نبود. اون‌جا هم نفر می‌خواست. دستی روی بازوم نشست و نگاه پکرم اشکان رو دید. این روزها این‌قدر از من حفظ خونسردی خواسته بود که خودش هم خسته شده بود. دستی به صورتم کشیدم و حین خروج گفتم:
- خانم رو همراهی کنین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
925
پسندها
11,717
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #633
«- معمولاً آدم‌ها تو همچین جاهایی سکوت رو بیشتر دوست دارن.»
«- به قول خودت استثنا هم داره.»
«- پس چطور تو سکوت اون خونه دووم میاری؟»
«- کنار تو سکوت کردن رو دوست ندارم، وگرنه ازدواج نمی‌کردم.»
اگه دوباره همین سؤال رو ازم می‌پرسید می‌گفتم:
«- کنار تو سکوت کردن هم خوبه؛ چون تو هستی. من زندگی بدون تو رو دوست ندارم.»
صدای مغرورش، همون صدایی که همیشه قلبم رو‌ به لرزه می‌انداخت و بروز نمی‌دادم تو گوشم پیچید:
«- همون زندگی اشتباه دیگه؟!»
و اگه باز هم می‌پرسید اضافه می‌کردم:
«- دیگه زندگی اشتباهم رو دوست ندارم.»
لحظه‌ای که زیر تیر چراغ ایستادم و توی ذهنم به اون شب پرسه زدم و رنگدانه‌های قهوه‌ای چشم‌های خندونش رو شمردم، صدای خنده‌ش اضافه شد تا من رو از پا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
925
پسندها
11,717
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #634
پلک‌هام رو باز کردم و به گوشیم خیره شدم. ظرفیت شنیدن انتقاد هیچ‌کس رو نداشتم و رادوین بی‌خبر از حالم شمشیر رو از رو بسته بود.
- باران ضربه بدی خورده و روز به روز داره بدتر می‌شه. نیومدم طرف خواهرم رو بگیرم. تو خونه سر جمع دو جمله با هم حرف نمی‌زنیم. من تنبیهش کردم تا یه وقت هوا ورش نداره و خودش رو بی‌تقصیر بدونه. حالا با تو چی‌کار کنم لامصب؟
خونسرد طعنه زدم:
- همون کاری که با خواهرت کردی.
از کوره در رفت.
- ببین هنوز هم یه دنده‌این و حواستون نیست که چی میونه‌تون رو به هم ریخته. والله توهمت رو بذار کنار برادر من که من نیومدم تا امر و نهی تو رو بشنوم!
دستی به ریشم زدم که دو هفته بهشون نرسیده بودم و خیره تو نگاه داغش جدی گفتم:
- هر حرفی داری بگو و زود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
925
پسندها
11,717
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #635
در اتاق رو به هم کوبیدم و به طرف کمد رفتم. گوشی رو قطع کردم و دم دست‌ترین لباس‌ها رو برداشتم و بعد از تند بستن دکمه پیراهن مشکی، کت سرمه‌ای به دست بیرون زدم. چیزی تا مرز جنونم نمونده بود. آدم مریض جون فرار کردن نداشت. حتماً کار آدم‌هاش بوده. اوج خستگی و فشارهای پی‌درپی تمرکزم رو به هم ریخته بود که بعد از دست دادن سلاحم چی‌کار کنم. این بشر انگار خوشش اومده بود از این‌که مدام دنبالش باشم. لعنتی ها! به علی قسم از زمین محوشون می‌کنم! به پله‌ آخر که رسیدم، رادوین جلوم سبز شد و با تعجب پرسید:
- چی شده؟
از کنارش رد شدم و با عصبانیت گفتم:
- زود باش برو خونه! از پیش باران جم نمی‌خوری تا بهت زنگ بزنم. شاید لازم باشه آدم بفرستم. لطفاً تو یکی جلوی زبونتو بگیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
925
پسندها
11,717
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #636
دختر سر تکون داد و نگاه گرفته‌ای به من کرد. از حرف‌های رادوین چیزی سر در نمی‌آوردم و انتظار داشتم دختر هر چی که هست سریع بگه و بره. دلم نمی‌خواست حال این روزهام رو با دیدنش خراب‌تر کنم. سخت بود مستقیم تو چشم‌هام زل بزنه، ولی از رادوین حساب برد و گفت:
- سه ماهی می‌‌شه که تو شرکت همسر شما استخدام شدم. شرایط استخدام خیلی سخت بود. تمام تلاشم رو کردم؛ چون به پولش خیلی نیاز داشتم. وقتی از طرف شرکت زنگ زدن و گفتن پذیرش شدم، مادرم این‌قدر خوشحال شد که اصرار کرد رئیسم رو ببینه و حضوری تشکر کنه. نگران قلب مریضش بودم و به احترامش قبول کردم، با این‌که ته دلم مطمئن بودم رئیسم قبول نمی‌کنه، ولی آقای مجد این‌قدر جوون‌مرد هست که درخواست مادرم رو زمین نزد. روزی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
925
پسندها
11,717
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #637
لب‌هام به پوزخند باز شد. رادوین کنترلش رو از دست داد و بلند گفت:
- چـی؟! چرا به من اینو نگفته بودی؟ این دختر مگه تو تیمـ... .
- اگه حرفی نمونده می‌تونی بری.
رادوین از واکنش من بیشتر گیج شد، اما فهمید که نمی‌خوام جلوی این دختر حرفی از افسانه زده بشه که با خودخوری سکوت کرد. دختر از روی مبل بلند شد و با شرمندگی گفت:
- می‌دونم درخواستم زیادیه، ولی خواهش می‌کنم منو ببخشید! فقط ازتون یه تقاضا دارم که به آقای رئیس چیزی نگید. من به اون کار خیلی نیاز دارم.
اگر هم تقاضا نمی‌کرد حرفی نمی‌زدم؛ چون به آریا اعتماد کامل داشتم. اگر هم نیاز بود روزی بحثش رو پیش بکشم اجازه نمی‌دادم نون این دختر آجر بشه؛ چون واضح بود طعمه شده، فقط نمی‌دونستم چطور افسانه سر راهش سبز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
925
پسندها
11,717
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #638
- ببخشید! مجبور شدم اون روز تا اون حد پیش برم. باید یه جوری شماها رو به خودتون می‌آوردم.
خیره تو چشم‌هاش با کنایه گفتم:
- مهم نیست. به هر حال موفق شدی.
خندید و رد اشکم رو بوسید.
- بیجا کردم. جشن پیروزیش هم بخوره فرق سرم! من باید واسه خواهر خوشگلم خیلی قدم برمی‌داشتم. این‌ها که پشه هم نیست.
لب‌هام که به لبخند باز شد، جون گرفت. با ناراحتی گفتم:
- تو رو نشناسم به درد جرز در خونه‌ت می‌خورم. طرف بهت خوبی هم نکنه هزار قدم واسش برمی‌داری.
خنده‌ش گرفت و چشمک زد.
- دیگه کرمش تو تنم وول می‌خوره.
بعد هم جدی شد و دست‌هاش شونه‌هام رو گرفت و ادامه داد:
- من از کسی انتظار ندارم و اهل منت گذاشتن هم نیستم. از این لحاظ به هم شبیهیم، ولی اگه سر قضیه من و سحر هزار بار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
925
پسندها
11,717
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #639
یک تای ابروم رو بالا انداختم و جلوی تی‌وی نشستم و حق به جانب گفتم:
- بده زنت درست کنه!
- کارد بخوره تو شکم شوهرت که لازانیاهات سهم اون می‌شه.
به شوخی گفت، ولی حالم گرفته شد. آخرین‌بار هم نتونستیم کنار هم لازانیا بخوریم. یادم باشه زیاد درست کنم و بدم به رادوین تا براش ببره. هر چند امشب هم کنار هم نیستیم.
***
فصل بیست و دوم
سوم شخص
«باران»
صدای آرایشگر حواس و چشم باران را از گردنبند ظریفی که میان دو انگشتش نوازش می‌شد، به آینه جلویش جلب کرد تا چهره متفاوتش را ببیند. مطابق با همان گونه که خواسته بود. از ابتدا قصد نداشت صورتش را در اختیار آرایشگر بگذارد، اما پافشاری سحر باعث شد کنار بیاید و عروس برادرش را در یک چنین روز مبارکی همراهی کند. البته به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
925
پسندها
11,717
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #640
هیچ طلایی چشمش را نگرفته بود، اما این زنجیر ظریف و پلاکش آن‌قدر پیش چشم‌هایش می‌درخشید که دلش نمی‌خواست چشم از آن بردارد. این گردنبند قوت قلبش بود و حاضر نبود آن را از گردنش دور کند. سؤال زن را نشنید و سرش را بالا برد که نگاهش به نگاه عجیب زن گره خورد. سکوت‌های گاه بی‌گاه باران او را متعجب کرده بود. باران به کار نادرستش واقف شد و خواست رفع و رجوع کند که نگاه کنجکاو زن را به گردنبندش دید.
- معلومه خیلی دوستش داری.
باران پلاک را رها کرد. زن خم شد و پلاک را میان انگشتانش گرفت و با هیجان گفت:
- چه با نمکه! پلاک این شکلی ندیده بودم. دستبند پلیسه؟
لب‌های باران به تبسم محوی کش آمد و خیره به دو حلقه کوچک در هم فرو رفته لب زد:
- آره.
زن با شعفی که طرح کمیاب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا