• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان باران عشق و غرور | زینب ۲۲۷ کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع zeynab227
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 777
  • بازدیدها 33,530
  • کاربران تگ شده هیچ

طرفدار کدوم شخصیت هستید؟

  • باران

  • آریا

  • رادوین

  • نگار


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
925
پسندها
11,717
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #641
باران فکر شیطنت آمیزی به ذهنش رسید و با تعلل انگشتش را روی صفحه کیبورد حرکت داد.
«پس امشب دو تا عروس داریم!»
موقع ارسال لبخند مرموزی پشت لب‌هایش پنهان بود. همین جمله صدای نگار را درمی‌آورد. یحتمل مادرش کنار او بود که زنگ نمی‌زد. با صدای ویبره، همراه را مقابل صورتش گرفت.
«نیش مبارک رو ببند زن‌دایی جان! من مثل تو و زن‌داداش بی‌ریختت اون‌قدر هول نیستم که با یه خواستگاری زرتی بله بدم! قشنگ فهمیدم الآن تو ذهنت چی می‌گذره که فردا رو پاک فراموش کردی.»
فوری تایپ کرد:
«توضیح نده! من دوستم رو‌ بهتر از خودش می‌شناسم. اشکان کیلو چنده؟!»
زن با سنجاق قسمت‌های شینیون شده را به موها محکم کرد و برای دوام بالایش بر مو، چند پاف از اسپری دستش زد. وقتی نگاه کنجکاو باران...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
925
پسندها
11,717
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #642
چشم‌های تیره مرد زیر تابش نور سقف برق می‌زد و معلوم بود که گذرش اتفاقی به سالن زیبایی خانم‌ها نرسیده. هر چند در این مجتمع هم جایی برای حضور این مرد وجود نداشت که در چنین روزی او را به اینجا بکشاند. گذر این دو سال او را چهار شانه‌تر و موهایش را کم حجم‌تر کرده بود. لب‌های مرد در برابر دیدگان متعجب و خاموش باران هم‌رنگ چشمانش شد و لب زد:
- نمیای داخل؟
چشمان مرد می‌خندید غافل از آنکه چشم تردید باران تصویری از ذهنش دریافت کرده بود. هنگامی که از سهیل برای رادوین گفت و او بی پرده اذعان داشت که ممکن است در پس ماجراهای اخیر سهیل دستی داشته باشد؛ زیرا به عقیده برادرش سهیل پس زدن‌های باران را به دل گرفته و از آن شروعی برای انتقام ساخته. اگرچه باران پیش‌بینی برادرش را به صراحت رد کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
925
پسندها
11,717
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #643
جفت ابروی باران تکان خورد و فکرش روی یک واژه از جمله سهیل معطوف شد. عمه‌اش نزد سهیل از مادر او گلایه کرده بود؟ درحالی که در این مدت به روی باران هم نیاورد. عمه عزیز و مهربانش... . سهیل سر به زیر شد و به ملایمت ادامه داد:
- از مادرم کینه به دل نگیر، از من بگیر! مقصر همه اینا منم. وقتی به حرف‌های آخرمون فکر می‌کنم از خودم خنده‌م می‌گیره. اون موقع تو خیلی درست من رو فهمیده بودی. من یه آدم وقیح به تمام معنا بودم.
باران به سکوتش ادامه داد؛ زیرا می‌دانست که سهیل نیاز دارد رسوبات فرسوده ذهنش را بیرون بریزد.
- از موقعی که برگشتم باهاش قهر کردم.
باران پوزخند بارزی زد و قاطع گفت:
- لطفاً ازش دلخور نباش تا امشب هم یه بساط دیگه درست نکرده!
سهیل نفس حبس شده در ریه را از دهان بیرون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
925
پسندها
11,717
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #644
کمربندشان را که باز کردند، زنگ همراه سهیل به صدا درآمد. باران پیاده شد و سهیل که تماس را برقرار کرده بود، در را به هم کوبید و ایستاد تا باران پیش قدم شود و از طرفی پاسخ فرد پشت خط را می‌داد.
- جات خیلی خالیه.
- منم دلتنگتم خانمی.
شانه به شانه هم تا ساختمان مدرن و مجلل تالار قدم می‌نهادند و باران گوش به حرف‌های سهیل سپرده بود.
- آره، الآن تالارم.
در جواب فرد پشت خط لبخندی به پهنای صورت زد و نگاه زیر زیرکی به باران کرد.
- دختر خاله‌م هم پیشمه.
سپس همراه را از گوشش دور کرد و خطاب به باران گفت:
- آنیسا سلام می‌رسونه.
باران با گنگی سر جنباند. از اقوام و آشناها دختری به این نام نمی‌شناخت.
- باران هم سلام می‌رسونه.
چشم از سهیل گرفت و او با خنده کوتاهی پاسخ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
925
پسندها
11,717
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #645
از آن‌ها جدا شد و به ورودی دیگر رفت که به سالن بانوان اختصاص یافته بود. در نگاه اول ابعاد مستطیلی شکل سالن و سرامیک‌هایش که از تمیزی برق می‌زد جلب توجه کرد. چیدمان صندلی‌های طلایی و سفید دور میزها کاملاً مناسب بود. وسط سالن ایستاد که خالی از صندلی بود و نگاهش معطوف چند خدمتکار شد که در حال گذاشتن گلدان‌های نرگس روی میزهای خالی بودند.
با دیدن پیانوی زرشکی رنگی که سمت راست جایگاه قرار داشت ابرویش پرید و لبخند گرمی روی لب‌هایش نشست. رادوین رگ خواب همسرش را به درستی حدس زده بود. سحر شیفته پیانو زدن رادوین بود و غافلگیری امشب سحر را بیش از اندازه خشنود می‌کرد.
دختر جوان و بلند قامتی بالای سر یکی از خدمه‌ها امر و نهی می‌‌کرد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
925
پسندها
11,717
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #646
حسش از هیجان بود یا هر چیز دیگر گویا در دلش رخت می‌شستند و پنهان کردنش طاقت‌فرسا بود. صدای همهمه در لابی فاصله زمانی ضربان قلبش را کوتاه کرد و سرش به همان سو چرخید. مهمانان از راه رسیده و صدای سرحالشان سکوت لابی را شکسته بود. صدای مهدیس را که از فاصله کم شنید، در جا پرید که سبب شد مهدیس چند لحظه کوتاه درنگ کند.
- عزیزم! من دیگه برم. امیدوارم زحمتمون به دل عروس خانم بشینه.
باران با مکث دستش را دراز کرد و با لحن ملایمی گفت:
- حتماً می‌شینه. ممنونم.
لبخند کجی بر لب‌های مهدیس نقش بست و چشمانش را تا دست‌ باران زیر کشید. آن را فشرد و لب گشود:
- من ازت ممنونم که به دادم رسیدی. همراهی امروزت خیلی کمکم کرد.
از مهدیس خداحافظی کرد و به پاشنه چرخید و حین وارسی میزها و اطمینان از مجهز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
925
پسندها
11,717
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #647
باران چشم گرداند و به سوسن، پری و مادر نگار خیره شد که استیصال از چهره‌شان می‌بارید. اگر همچنان اضطراب کنکور باعث آزردگی حال او بود که ترجیح می‌داد نگار قید مراسم امشب را بزند و بازگردد. کاش نگار هم واقف بود که چه ستمی در حق خود می‌کند! باران دیده از آنان گرفت و دستش را روی شانه نگار گذاشت و پرسید:
- چی شده نگار؟
سرش را بلند کرد. حال بغرنج نگاه عسلی‌اش اخم باران را برانگیخت، اما نگار از واکنش باران سرکش‌تر شد و حالت تدافعی گرفت.
- هر چی شانس گنده امشب اومده یقه منو چسبیده تا خوشی رو کوفتم کنه!
- تفسیری حرف نزن بفهمم چی شده!
قطره اشکی از کنج چشمش لغزید که با حرص پسش زد و با صدای گرفته‌ای گفت:
- پشت سرم رو نگاه کن!
باران به پاشنه چرخید و پشت سرش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
925
پسندها
11,717
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #648
سوسن خنده‌کنان گفت:
- تو عروسی یکی از دوست‌هامون دختر شبیه باران خودش رو درست کرده بود. تازه آرایشگاه هم نرفته بود.
نگار چینی به ابرویش داد.
- نگو! حالم بد شد.
مادرش درحالی که کوک آخر را می‌زد، مداخله کرد:
- اتفاقاً جلوی ولخرجی‌های الکی گرفته می‌شه.
باران بی‌ توجه به موضوع مورد بحث دخترها در سکوت به سوسن چشم دوخته و فکرش به حرف‌های سهیل بود. سوسن در آخرین مکالمه تصویری‌شان راز ناگفته‌ای را که روز سیزده به در توسط سهیل ناتمام مانده بود، برای باران برملا کرده بود. در این مدت باران تنها به درد و دل‌های او گوش سپرده بود. اکنون به این فکر می‌کرد که اگر سوسن پی می‌برد دختر دیگری در قلب سهیل خانه کرده چه حالی می‌شد؟ خودش هم مدت‌ها در چنین حالت بغرنجی قرار گرفته بود. روزهای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
925
پسندها
11,717
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #649
لبخند روی لب‌های سیمین پهن شد.
- اعلام کردن عروس و داماد اومدن.
همان لحظه صدای مادرش را از پشت سرش شنید که صدایش زد و گفت:
- برو مانتو‌ی من و صنم خانم رو بیار دخترم!
اشتیاق در چشم‌های باران نشست و پس از آنکه زن با راهنمایی یکی از خدمه‌ به میز خالی هدایت شد، همراه سیما خانم به اتاق رختکن راه افتادند. باران لباس‌هایی را که مادرش گفته بود، برداشت و پس از پوشیدن مانتو و مرتب کردن شالش، دوشادوش سیما خانم به سالن بازگشتند. پیش از خروج چشمانش دو خدمتکار را دید که در حال روشن کردن شمع‌ها بودند. نیمی از لامپ‌های پر نور سقف خاموش و فضای سالن برای ورود عروس و داماد مهیا بود.
زمانی خود را به جمع کثیر خانم‌ها و آقایان حاضر در باغ رساندند که لکسوس گل زده رادوین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
925
پسندها
11,717
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #650
دغدغه‌‌ فکری‌اش برای آن بود که با سؤالش مادر آریا بویی ببرد و او را هم به فکر اندازد، با این حال دل را به دریا زد.
- آریا باهاتون اومده؟
سیما خانم به وضوح جا خورد.
- نه. ندیدمش. آخه صبح زود رفته بود. فکر کردم با هم اومدین.
حال چگونه خود را از مهلکه نجات می‌داد؟ آسوده نشد که هیچ بلکه خود را هم به دردسر انداخت. این بی‌خبری باعث شد خودش را ببازد و خوشی‌هایش به نگرانی بدل شود، درحالی که به ظاهر نشان نداد و گفت:
- چون آرایشگاه بودم و زودتر اومدم تالار به آریا نگفتم.
- حتماً اومده پسرم. من که دقت نکردم. تو دیدیش؟
مانده بود چه بگوید که نامعقول نباشد و خوشی را از زن زایل نکند که نگار با حضور به موقعش عرصه را بر او‌ باز کرد.
- تو چرا هی نامرئی می‌شی؟ عروس و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا