شاعر‌پارسی اشعار سلمان ساوجی

  • نویسنده موضوع sara.gh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 183
  • بازدیدها 3,499
  • کاربران تگ شده هیچ

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
این چه داغی است که از عشق تو بر جان من است
وین چه دردی است که سرمایه درمان من است

زلف و رخسار تو کفر آمد و ایمان، با هم
آن چه کفری است که سرمایه ایمان من است؟

می‌دهم جان و به صد جان، ندهم یک ذره
خاک پای تو که سر چشمه حیوان من است

رسم عشاق وفا خوی بتان، بد عهدی است
این حکایت نه به عهد تو و دوران من است

بر دل پاک تو حاشا نبود، خاشاکی
خارو خاشاک جفایت، گل و ریحان من است

دل محزونم از و، یوسف جان را می‌جست
زیر لب گفت، که در چاه ز نخدان من است

گره موی تو بندی است که بر پای دل است
برقع روی تو، باری است که بر جان من است

شیخ می‌گویدم از دست مده سلمان دل
دل من شیخ برانی که به فرمان من است

دل من پیرو عشق است و من اندر پی دل
عشق، سلطان دل و دل شده سلطان من است
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
شب است و بادیه و دل، فتاده از راه است
ز چپ و راست، مخالف، ز پیش و پس، چاه است

مقم تهلکه است این ولی منم، فارغ
ز کار دل، که به دلخواه یار دلخواه است

مرا سری است که دارم، بر آستانه تو
نهاده‌ایم به پیش تو هرچه در راه است

به وصل قد تو دارم بسی امید و لیک
قبای عمر به قد امید، کوتاه است

به عکس طالب منصب، شویم خاک درت
از این رفیع ترا آخر چه منصب و راه است؟

که آورد به تو احوال دیده و دل من؟
که پیک دیده، سرشک و رسول دل، آه است

منور است به مهر تو، سینه عشاق
بلی زجانب مهر است، هرچه در ماه است

پس از فراق تو گر بنده، زنده خواهد ماند
بحق وصل تو کان زیستن، به اکراه است
58
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #33
امشب، چراغ مجلس ما، در گرفته است
در تاب رفته و سخن، از سر گرفته است

پروانه چون مجال برون شد ز کوی دوست
یابد بدین طریق، که او در گرفته است

ظاهر نمی‌شود، اثر صبح گوییا
دود دلم، دریچه خاور، گرفته است

دانی که چیست، مایه آن لعل آتشین؟
کامروز، باز، در قدح زر، گرفته است

خون حرام ماست که ساقی، به روزگار
در گردن صراحی و ساغر گرفته است

صبح از نسیم زلف تو، یکدم دمیده است
عالم همه شمامه عنبر، گرفته است

باد صبا به بوی تو در باغ، رفته است
بس خردها که بر گل احمر، گرفته است

آتش که اندرونی اصحاب خلوت است
شمعش نگر، که چون به زبان در گرفته است

دل با خیال قد تو، بر رست در ازل
زان روی راست، شکل صنوبر گرفته است

شکل صنوبری که دلش، نام کرده‌اند
سلمان به یاد قد تو، در بر گرفته است
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #34
تا زماه طلعتت، طرف نقاب، افتاده است
لرزه از عکس رخت، بر آفتاب، افتاده است

رحمتی فرما، که از باران اشک چشم من
مردم بیچاره را، در خانه آب، افتاده است

می‌کشد مسکین دلم، تاب طناب طره‌ات
چون کند، در گردن او، این طناب، افتاده است

خیل خونخوار خیال، اطراف چشم من، گرفت
آنچنان کز دیده من، راه خواب، افتاده است

همدمی دارم عزیز، از من جدا خواهد شدن
لاجرم مسکین دلم، در اضطراب، افتاده است

چشم مستت دیده‌ام، روزی، وزان مستی هنوز
در خرابات مغان، سلمان، خراب افتاده است
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #35
روزی از رویت، مگر طرف نقاب، افتاده است
در دل خورشید و مه، زان روز تاب، افتاده است

دیده من تا به روی توست، روشن، خانه‌ای است
مردم چشم مرا، در خانه آب، افتاده است

بس که بارید از هوا، باران محنت، بر سرم
کش به اطراف زجاجی، آفتاب افتاده است

غمزه‌ات دل می‌برد، چشم توام، خون می‌خورد
روز و شب آن در شکار، این در ش*ر..اب، افتاده است

کرد چشمت، فتنه‌ای پیدا و در هر گوشه‌ای
عالمی بر فتنه بختم به خواب، افتاده است

شد دل بیمار و می‌خواهد ز لعلت، شربتی
رحمتی فرما، که این مسکین، خراب افتاده است

آفتابی، از من خاکی، جدا خواهد شدن
لاجرم چون ذره، دل در اضطراب، افتاده است

برمتاب از من، عنان، آخر که یکسر کار من
رفته است از دست و در پا چون رکاب، افتاده است

تا من افتادم ز کویت در حسابی نیستم
ز آنکه در کویت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #36
خواب مستی کرده چشمت، در خمار افتاده است
زلف مشکین تو، چون من، بی‌قرار، افتاده است

چشم بیمار تو را میرم، که در هر گوشه‌ای
چون من مسکین، بیمارش، هزار افتاده است

کار کار افتادگان را باز می‌بین، گاه گاه
خاصه، کار افتاده‌ای را کو، ز کار افتاده است

پای را در ره به عزت می‌نه، ای جان عزیز
زانکه سرهای عزیزان، بر گذار افتاده است

جمله ذرات وجودم، غرق بحر حیرت، است
زان میان این اشک خونین، بر کنار، افتاده است

عشق و درویشی و بیماری و جور روزگار
صعب کاری است و ما راهر چهار، افتاده است

حال سلمان گر کسی پرسد، بگو، در کوی دوست
بی‌نوایی، بی زری، بی‌زور زار، افتاده است
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #37
بویی از خاک رهت، همره باد سحری است
رنگی از حسن رخت، مایه گلبرگ طری، است

دم ز زلف تو زنم، زان دم من مشکین است
سخن از لعل تو گویم، سخنم، زان شکری است

جز صبا محرم من نیست، ولی چندانم،
بر صبا نیست، وثوقی که صبا در به دری، است

بر جگر می‌زندم، چشم تو، هر دم، نیشی
خون چشمم که روان است، ازان رو جگری است

روی آتش و شش، از دیده ما پنهان است
ما از آن روی برآنیم که آن ماه، پری است

این که با سوز فراقت، دل ما می‌سوزد
تو برآنی که ز صبرست، نه از بی صبری است
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #38
بر سر کوی یقین، کعبه و بتخانه، یکی است
دام زلف سیه و سبحه صد دانه، یکی است

هر زمان جلوه حسن، ار چه ز رویی دگر است
باش یکدل به همه روی، که جانانه، یکی است

می و پیمانه، همه عکس رخ ساقی، بین
تا بدانی که می و ساقی و پیمانه یکی است

در ره کعبه، خطاب آمدم، از میخانه
که کجا می‌روی ای خواجه، همه خانه یکی است

رای کج زد، سر زلف تو، به قصد دل من
گر چه با رای دو زلفت، دل دیوانه، یکی است

من دیوانه، نه تنها سر زلفت، دارم
که درین سلسله، دیوانه و فرزانه یکی است

گرچه از سوختگان تو، یکی، سلمان است
لیکن ای شمع، نه آخر همه پروانه یکی است


68
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #39
باز جانم، هدف تیر کمان ابرویی است
که کمان غم عشقش، نه به هر بازویی است

دل من، تافته طره مشکین زلفی است
جانم آویخته سلسله گیسویی است

همه در طره و گیسو نتوان پیچیدن
کانچه من دیده‌ام از ملک جمالش، مویی است

هر زمان حسن تو را، جلوه و رویی دگر است
لاجرم در صفتش، هر سخنم را رویی است

می‌کنی ناز به ابروی و بلی، ناز، رسد
به همه روی، کسی را، که چنان ابرویی است

به تماشا، تو مپندار که در چشم من است
هر کجا برگ گلی تازه و تر برجویی است

اگر ای دل، به غم آباد بلایی برسی
خانه در کوی رضا جوی، که ایمن کویی است

اندرین راه، بلا نیست ملامت سلمان
وین بلا آمده بر جان تو از هر سویی است
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #40
جان من می‌رقصد از شادی، مگر یار آمده‌ست
می‌جهد چشمم همانا وقت دیدار آمده‌ست

جان بیمارم به استقبال آمد، تا به لب
قوتی از نو مگر، در جان بیمار آمده‌ست

می‌رود اشکم که بوسد، خاک راهش را به چشم
بر لبم، جان نیز پنداری بدین کار آمده‌ست

زان دهان می‌خواهد از بهر امان، انگشتری
جان زار من که زیر لب، به زنهار آمده‌ست

تا بدیدم روی خوبت را، ندیدم روز نیک
از فراقت روز برمن، چون شب تار آمده‌ست

بی‌تو گرمی خورده‌ام، در سینه‌ام خون بسته است
بی تو گر گل چیده‌ام، در دیده‌ام خار آمده‌ست

گر نسیمی زان طرف، بر من گذاری کرده ست
همچو چنگ از هر رگم، صد ناله زار آمده‌ست

روز بر چشمم، سیه گردیده است از غم، چو شب
در خیالم، آن زمان کان زلف رخسار، آمده‌ست

گر بلا بسیار شد، سلمان برو، مردانه باش
بر سر مردان، بلای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا