بریخت مردم چشمت به غمزه خون دلمش*ر..اب
من آن نیم که حرام را از حلال نشناسم
ش*ر..اب باتو حلال است و آب بی تو حرام
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهرخون
با شیخ از ش*ر..اب حکایت مکن که شیخ
تا خون خلق هست ننوشد ش*ر..اب را
شهردی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو دد ملولم و انسانم آرزوست
شیخ
سپرشهر
شهری اگر به قصد من جمع شوند و متحد
با همه تیغ برکشم وز تو سپر بیفکنم
چشمسپر
پیش چشم همه از خویش یلی ساخته ام
پیش چشمان تو اما سپر انداخته ام
ستارهچشم
از چشم خود بپرس که مارا که میکشد
جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست
دلستاره
ستاره ای بدمید و ماه مجلس شد
دل رمیده ما را انیس و مونس شد
درماندل
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم