- ارسالیها
- 63
- پسندها
- 291
- امتیازها
- 1,023
- مدالها
- 4
تاب بنفشه میدهد طره مشکسای تو
پرده غنچه میدرد خنده دلگشای تو
و گر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی
برافشان تا فروریزد هزاران جان ز هر مویت
تاب بنفشه میدهد طره مشکسای تو
پرده غنچه میدرد خنده دلگشای تو
تدبیر کند بنده وتقدیر نداندو گر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی
برافشان تا فروریزد هزاران جان ز هر مویت
در دل خود جز او چیزی ندیدمتدبیر کند بنده وتقدیر نداند
تدبیر به تقدیر خداوند چه ماند
تاب بنفشه می دهد طره مشکسای تودر دل خود جز او چیزی ندیدم
آری بیاو که زندگیای نیست
ور دلم بنشینی تا ببویمتتاب بنفشه می دهد طره مشکسای تو
پرده عنچه می درد خنده دلگشای تو
تنور لاله چنان بر فروخت باد بهارور دلم بنشینی تا ببویمت
آن موهایت معجزهی الهیست
در شکنج سرِ زلف تو دریغا دل منتنور لاله چنان بر فروخت باد بهار
كه غنچه غرق عرق گشت و گل بجوش آمد
به گوش هوش نيوش از من و به عشرت كوش
كه اين سخن سحر از هاتفم به گوش آمد
یاران همه هستند و لیک دلسوز توییدر شکنج سرِ زلف تو دریغا دل من
که گرفتار دو مار است بدین ضحاکی
تا خبر دارم از او بیخبر از خویشتنمیک به یک عالم بستانم برایت
تو لب تر کنی، جهان برایت