متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

متون تاپیک جامع داستان کوتاه‌های انگلیسی

  • نویسنده موضوع Redemption
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 221
  • بازدیدها 29,772
  • کاربران تگ شده هیچ

oxsizhen

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
56
پسندها
779
امتیازها
3,803
مدال‌ها
1
  • #31
Mummy Duck lived on a farm. In her nest, she had five little eggs and one big egg. Oneday, the five little eggs started to crack. Tap, tap, tap! Five pretty, yellow baby ducklings came out.

Then the big egg started to crack. Bang, bang, bang! One big, ugly duckling came out. ‘That’s strange,’ thought Mummy Duck.

Nobody wanted to play with him. ‘Go away,’ said his brothers and sisters. ‘You’re ugly!’

The ugly duckling was sad. So he went to find some new friends.

‘Go away!’ said the sheep. ‘Go away!’ said the cow. ‘Go away!’ said the horse.

No one wanted to be his friend. It started to get cold. It started to snow! The ugly duckling found an empty barn and lived there. He was cold...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Aedan

oxsizhen

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
56
پسندها
779
امتیازها
3,803
مدال‌ها
1
  • #32
جوجه اردک زشت
اردکِ مادر در مزرعه ای زندگی می کرد.

در لانه اش پنج تخم کوچک و یک تخم بزرگ داشت.

یک روز، پنج تخم کوچک شروع به ترک خوردن کردند. ترق، ترق، ترق!

پنج جوجه اردک کوچولوی زرد و زیبا از آنها بیرون آمدند.

بعد تخم بزرگ شروع به ترک خوردن کرد. تلق، تلق، تلق!

جوجه اردک بزرگ زشتی از آن بیرون آمد.

اردکِ مادر با خودش فکر کرد: «عجیبه.»

هیچ کس دوست نداشت با او بازی کند.

duckling.jpg


خواهر و برادرهایش به او می گفتند «از اینجا برو.»

«تو زشتی!»

جوجه اردک زشت غمگین بود. پس رفت تا دوستان جدیدی پیدا کند.

گوسفندگفت: «از اینجا برو!»

گاوگفت: «از اینجا برو!»

اسب گفت: «از اینجا برو!»

هیچ کس نمی خواست با او دوست شود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Aedan

oxsizhen

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
56
پسندها
779
امتیازها
3,803
مدال‌ها
1
  • #33
James Harrison has saved the lives of over 2,000,000 babies. His blood contains a very rare antibody called Anti-D, which has been used to create a vaccine for Rhesus Disease. This condition causes the antibodies in the mother’s blood to attack the red blood cells in the unborn baby’s cells. Rhesus Disease was fatal for thousands of babies a year until the Anti-D vaccine was discovered using James’ blood.

James’ amazing life-saving story started in 1951. At the age of 14 he had a lung removed. During that 11-hour operation, he lost 13 liters of blood.

The blood he received that day during the operation was from unknown donors. The next day, after hearing what happened he promised to...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Aedan

oxsizhen

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
56
پسندها
779
امتیازها
3,803
مدال‌ها
1
  • #34
جیمز هریسون جان بیش از 2000000 نوزاد را نجات داده است. خون او حاوی نوعی آنتی بادی بسیار نادر به نام آنتی دی است که برای تولید واکسن بیماری رزوس به کار می رود. این بیماری موجب حمله‌ی آنتی بادی‌های موجود در خون مادر به گلبولهای قرمز جنین او می‌شود. بیماری رزوس تا قبل از کشف واکسن آن از طریق خون جیمز، سالانه جان هزاران نوزاد را می‌گرفت.

داستان شگفت‌انگیز و نجات‌بخش جیمز، در سال 1951 شروع شد. در سن 14 سالگی، یکی از ریه هایش را از بدنش خارج کردند. او در طول عملی 11 ساعته سیزده لیتر خون از دست داد.

خونی که او آن روز در طی عمل دریافت کرد، از اهدا کنندگانی ناشناس بود. روز بعد، پس از شنیدن ماجرا او عهد کرد که به یک اهداکننده‌ی خون تبدیل شود. جیمز به عهدش وفا کرد. او هم در عمل و هم در ظاهر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Aedan

oxsizhen

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
56
پسندها
779
امتیازها
3,803
مدال‌ها
1
  • #35
CHILD SLAVERY
What is a hero? Some people say a hero is someone who fights evil. Some people say a hero is someone who defends the weak. Other people say a hero is someone who riskshis or her safety to protect others. Iqbal Masih was all of these things, and he was only 12 years old.

Iqbal was born in a rural village in Pakistan. Iqbal’s father left the family after he was born. Iqbal’s mother cleaned houses. She had very little money and could not take care of Iqbal and his brother and sisters. At the age of four, Iqbal’s mother sold him to a carpet factory owner for $12. Many carpets in Pakistan are made by child workers like Iqbal. These children have no freedom and are slaves to the...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

oxsizhen

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
56
پسندها
779
امتیازها
3,803
مدال‌ها
1
  • #36
بردگی کودکان
قهرمان کیست و قهرمانی چیست؟ برخی از مردم بر این باورند که قهرمان کسی است که با شر و بدی ‌می‌جنگد. برخی دیگر از آن‌ها می‌گویند قهرمان کسی است که از ضعفا حمایت و دفاع‌می‌کند. افراد دیگر قهرمان را کسی می‌دانند که جان خود را در محافظت از جان دیگران به ‌خطر ‌می‌اندازد. اقبال مسیح همه‌ی این قهرمانی‌ها را داشت. همه‌ی تصورات ممکن از یک قهرمان را داشت حال‌آنکه تنها ۱۲ سال داشت.

اقبال در یکی از روستاهای پاکستان به دنیا ‌آمد. پس از تولد او، پدرش خانواده را ترک‌کرد. مادر اقبال در خانه‌های دیگران کار می‌کرد. درآمد مادرش بسیار ناچیز بود. او نمی‌توانست از اقبال، و برادر و خواهرش مراقبت کند. مادرش، اقبال را در چهارسالگی در ازای ۱۲ دلار به صاحب کارخانه‌ی‌ فرشی‌ فروخت. در پاکستان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

oxsizhen

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
56
پسندها
779
امتیازها
3,803
مدال‌ها
1
  • #37
What would you do in a life or death situation? What would you give up to save yourlife? Could you give up your house or your car? Could you give up all the money in your bank account? How much could you give up? Could you give up your own arm? What if your life depended on it? Could you cut your own arm off? In 2003, Aron Ralston was in that kind of life or death situation. He was hiking in a desert canyon when something terrible happened. He fell, and his arm became trapped under a big rock. There was no one to help him. He had only two choices. He could die or he could cut his arm off to escape.

Aron was an experienced adventure athlete. In 2002, he quit his job as an engineer and...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Aedan

oxsizhen

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
56
پسندها
779
امتیازها
3,803
مدال‌ها
1
  • #38
مرگ يا زندگى؟!
آرون می‌‌دانست که مرگ برایش احتمالی بسیار واقعی و قابل وقوع است. او دوربین ویدئویی خودش را درآورد و شروع به ضبط فیلم از خودش کرد و گفت: «اسم من آرون رالستون است. والدینم دانا و لری رالستون از انگلوود کلورادو هستند. هرکسی که این فیلم را پیدا کرد، لطفاً تلاشش را بکند تا این فیلم را به آن‌‌ها برساند».

آرون با خانواده‌‌اش خداحافظی کرد و گفت: «مجدداً عشقم را تقدیم همگان می‌کنم. به یاد و افتخار من، عشق و صلح و شادی و زندگی‌‌هایی زیبا را به این جهان بیاورید. از شما متشکرم. دوستتان دارم».

او ضبط فیلم را متوقف کرد و سپس از چاقویش برای نوشتن نامش بر روی صخره استفاده کرد. در زیر نامش نوشت: اکتبر ۱۹۷۵٫ این همان ماه و سالی بود که در آن متولد شده بود، و در زیر آن نوشت: آوریل ۲۰۰۳ که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Aedan

ISET1

مدیر بازنشسته
سطح
25
 
ارسالی‌ها
3,776
پسندها
14,495
امتیازها
61,873
مدال‌ها
19
  • #39
In Theft by Katherine Anne Porter we have the theme of loneliness, uncertainty, struggle, trust, independence, love, identity and loss. Taken from her Flowering Judas and Other Stories collection the story is narrated in the third person by an unnamed narrator and after reading the story the reader realises that Porter is using the weather to set the tone of the story. At various stages in the story it is raining which not only blurs an individual’s vision and in turn leads to uncertainty but there is also a sense of hopelessness that comes with the rain. It is also interesting that the majority of the story is set in the night time when it is dark. This may be important as in many ways...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Aedan

ISET1

مدیر بازنشسته
سطح
25
 
ارسالی‌ها
3,776
پسندها
14,495
امتیازها
61,873
مدال‌ها
19
  • #40
One of Harry's feet was bigger than the other. “I can never find boots and shoes for my feet,” he said to his friend Dick.
“Why don't you go to a shoemaker?” Dick said. “A good one can make you the right shoes.”
“I've never been to a shoemaker,” Harry said. “Aren't they very expensive?”
“No,” Dick said, “some of them aren't. There's a good one in our village, and he's quite cheap. Here's his address.” He wrote something on a piece of paper and gave it to Harry.
Harry went to the shoemaker in Dick's village a few days later, and the shoemaker made him some shoes.
Harry went to the shop again a week later and looked at the shoes. Then he said to the shoemaker angrily, “You're a silly man...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Aedan

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا